پاوه، بهشت گمشده
دیدار با خلیفه اهل طریقت
ادامه شنبه ۳ فروردین ماه ۹۸
در مسیر حرکت به منطقه باینگان، روستای «بانهوره» را دیدیم؛ معنای این لغت در قاموس کردها «ریختن» یا «ریزش کردن» است؛ چرا که خانههایی که ساخته میشود بلافاصله فرو میریزد. این روستا احتمالا خاک سستی دارد و البته خرابیها هم کاملا عیان بود. در میانه راه به روستای «ساتیاری» هم رسیدیم. نام قدیم روستای ساتیاری «هیتمان» است؛ هیتمان یک واژه از زبان هورامی که از دو قسمت هیت به معنی شخمزدن و مان پسوند مکانتشکیل شده است. در بخش پایین این روستا باغهایی با نام «دیرینان» یعنی جایی که در قدیم محصولهای آن دیر کاشته میشد، قرار دارد. این منطقه مملو است از درختهای بلوط که بیاستفاده رها شدهاند. در کشورهای دیگر هم از میوه بلوط، هم از پوسته و هم شیره و روغن آن و هم از خود درخت استفاده غذایی و دارویی میکنند، مردمان این روستا هم از شیره و روغن و هم از پوسته و خود میوه بلوط استفادههای دارویی و غذایی میکنند.
در مسیر به زیارتگاه پیر عرفان «خلیفه هِیِر» (به زبان کردی) یا «حیدر» رسیدیم. میگویند او از خانوادهای پاک سرشت و پاکنهاد بود و کرامتهای زیادی هم در دوران حیات از او دیده شده بود. اکنون مقبره او زیارتگاه مردم است. مقبره او نه گنبدی دارد و نه بارگاهی. اگر کسی اطلاعی از دفن چنین کسی در این مکان نداشته باشد بیخیال از کنار آن میگذرد. پیکر او در داخل تابوتی آهنی و بزرگ گذاشته شده و محل رجوع دوستداران و پیروان اوست. اطراف بارگاه او مملو است از درخت بلوط و پسته کوهی. بومیها به این درختها «وَن» میگویند که همان «سقز کردی» است. میوهاش هم پسته کوهی است که در تلفظ اورام زبانان به آن «وَنَتَق» و سوران زبانان «بنیشت» میگویند. البته شاید برای غیربومیها مزه ناخوشایندی داشته باشد اما بومیها از میوه آن که همان پسته کوهی است معجونی درست میکنند که مقوی است. از بدنه این درخت، صمغ سفیدی در قالب گلی درست شده در تنه درخت با نام «کوچهله» ترشح میشود که ریشه سقز همین است که ما اندکی از آن را خوردیم.
در کنار زیارتگاه خلیفه حیدر اتاقکی قرار داده شده برای کسانی که نذر کردهاند شب را آنجا بمانند. حدود دویست متر پایینتر رودی پر آب جریان دارد که صدای شُر شُر آن مرده را به رقص در میآورد و زندگان را به شادی و وجد میآورد. از آنجا که مردم و بومیان محلی او را اهل کرامت میدانند برای برآورده شدن حاجتهایشان پارچههای سبز و سفیدی را به شاخههای درختهای اطراف یا دیوار آهنین و نردهکشی شده زیارتگاه میبندند. این باور وجود دارد که او از قطبهای سلسله نقشبندیه است هرچند سندیتی برای آن وجود ندارد. بومیان محلی میگویند این خانواده تمایل دارند که ناشناخته باقی بمانند. به همین دلیل است که نوشته مکتوب در مورد سرنوشت این خاندان و بزرگانش، نحوه زیست و سلوکشان، پیروان و مریدانشان و... یا بسیار اندک است یا اصلا وجود ندارد. امید نداشتم که بتوانم وارد زیارتگاه این پیر طریقت شوم اما گویا لطف حق با ما یار بود. قفلی که بر در بود باز بود و وارد مقبره شدیم. اساسا یکی از ویژگیهای مقابر و مساجد اهل سنت این است که درهای آن به روی عابران و زاهدان بسته نیست. در هر ساعتی از شبانهروز هم امکان ورود به مساجد مهیا است و هم ورود به مقابر مقدس. چنین بود که در نهایت شگفتی وارد مقبره خلیفه حیدر شدیم و با ذکر فاتحهای آنجا را ترک کردیم.
دوستمان میگفت نواده خلیفه حیدر زنده است و همچون او، محل مراجعه اهل محل است. همه از او به نیکی یاد میکردند. من به دوستمان اصرار میکردم که هر طور شده امروز باید به دیدار نواده خلیفه برویم که نامش «خلیفه محمد علی حیدری» است که بهطور خلاصه به او «خلیفه علی» میگویند. از بومیان حال او را جویا شدیم. برخی گفتند از اینجا خارج شده و به شهر رفته است اما برخی پیران محل وقتی شنیدند از تهران آمدهایم با روی خوش از ما استقبال کرده و گفتند خلیفه در داخل «تکیه» خود نشسته است. وقتی که شنیدم خلیفه در طبقه دوم خانه روبهروی ماست دچار وجد و شعف بینظیری شدم. خوشحال بودم از اینکه به زیارت یکی از بزرگان طریقت میروم. دوستمان با گامهایی آرام به پیش میرفت و ما هم پشت سر او روان بودیم. خانههای این محله پیچ در پیچ است و حیاط یکی، بام دیگری است. از دختر خلیفه حال ایشان را جویا شدیم. گفتند این پلههای روبهرو را بالا بروید به داخل خانه او میرسید. خانه او هم بر خلاف تصور ما، خانهای محقر و بسیار سنتی بود. ابتدا دوستمان در زد و اذن ورود خواست. از سخنانشان که با زبان محلی صحبت میکردند، احساس کردم که اجازه ورود نداریم، اما اصرار دوستمان کار خود را کرد. خلیفه میگفت چرا بدون هماهنگی آمدید؟ ظاهرا نگرانی او این بود که مبادا به دنبال اذیت و آزار او باشیم. اما وقتی وارد شدیم، پس از سلام و احوالپرسی استقبال گرمی از ما کرد. پیرمردی سپید روی که لباس کردی بر تن داشته و در کنج اتاق کوچکش مشغول ذکر و قرائت قرآن و مطالعه بود. پس از لختی صحبت، گویا اعتماد خلیفه به من جلب شد. از حال و احوال من و از کارم پرسید. وقتی گفتم از تهران آمدهام، داستانی را نقل کرد. خلیفه میگفت سالها قبل به تهران رفته بودم و دوستی اندر باب بهشت و جهنم سخن میگفت. به او گفتم شما تهرانیها در جهنم زندگی میکنید. من (راوی) در پاسخ گفتم تهران ما به دلیل شلوغی بیشاز حد و آلودگی هوا دست کمی از جهنم ندارد. با مشاهده خلیفه، ابیاتی چند از کلام مولانا و سعدی را چاشنی سخنم کردم و با او به گفتوگو پرداختم. از پدرم پرسید و من هم مختصری از احوالات مرحوم پدرم و برادر جانبازم تعریف کردم که زبان به دعا و تحسین گشود.
خلیفه، پیری گوشهگیر بود که مصلحت وقت در آن دیده که رخت به کنج عزلت کشد و از اهل ریا دور شود تا مبادا آینه مهرآئینش مکدر شود. از دیدار او بس مسرور شدم. ابتدا گمان میکردم خلیفه دفتر و دستکی دارد و خدم و حشمی که مدام به او میرسند. اما دیدم در نهایت سادگی میزید. بیجهت نیست که مردم او را چونان جان خویش دوست میدارند و همچون نگین انگشتری در میانش میگیرند چه، در میان مردم و با مردم است. به قول عرفا، «سیر فی الخلق بالحق» کرده است؛ یعنی در میان مردم میزید اما از یاد خدا هم غافل نیست. سپس از محضر او رخصت طلبیدیم و در نهایت تواضع، تا ورودی پلهها ما را همراهی کرد و خارج شدیم. میگویند خلیفه میتواند درونها را ببیند. واقعیت این است که یکی از دلایل دیدارم با خلیفه همین بود تا درون مرا بگوید و به من بگوید که چه هستم یا در من چه میبیند. با مشاهده احوال او یاد این بیت مولانا افتادم که میفرمود: هر که را اسرار حق آموختند/ مهر کردند و دهانش دوختند
خلیفه در نهایت تواضع خود را «دُهُلی» توصیف میکرد که درونش تهی است و فقط از دور صدا دارد. گویی خلیفه از درونم دریافته بود که برای چه آمدهام. بدون اینکه سخنی در این باب بگویم که «درون من چه میگذرد و مرا به چه میبینی؟» داستان «دهل» را مطرح کرد و من هم زبان در کام گرفتم و با ابیاتی چند از حضرت مولانا و شیخ اجل سعدی به تحسین او پرداختم. یاد این کلام شیخ اجل سعدی افتادم که فرمود: «دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی». خلیفه دانایی است خاموش که هنرش همان محبوبیت عجیب و غریب اوست در میان مردم. او چون «طبل غازی» یا به تعبیر خودش «دهل» نیست، بلکه طبله عطارست. دوستمان به نقل از برخی بزرگان محلی میگفت: نام پدر خلیفه حیدر «بهلول» بود. خلیفه حیدر در جوانی شاگرد یک یهودی بود. بعدها به عراق میرود و نزد شیخ علی کرکوکی توبه کرده و به باینگان بازمیگردد و به قبله آمال مردم تبدیل میشود. او درآمدش از تجارت بود اما به قدر نیاز و روزگار را به درویشی میگذراند. میگویند او اهل کرامت و پیشگویی بود و چیزهایی میگفت که صدق آنها پس از مرگش عیان گشت.
ادامه دارد...
ارسال نظر