سفر به نصف جهان
یک «شیرینی» به قدمت صفویه
چگونه و از کجا رفتیم؟
از پل خواجو تا پل افسانهای دیگر اصفهان یعنی «سی و سه پل» راه زیادی نبود. پس تصمیم گرفتم از چند خیابان بگذرم و با حدود نیم ساعت پیادهروی از کناره بستر خشکیدهای که روزی نامش زایندهرود بود و خروشان از میان این شهر میگذشت، به دیدار پل بعدی بروم. در مسیرم از کنار مغازههای گزفروشی بسیاری گذشتم و وقتی نتوانستم در برابر عطر شیرینیها و تبلیغات جذاب یکی از فروشگاهها مقاومت کنم، چند بسته گز گرفتم. خوشبختانه مغازه زیاد شلوغ نبود و فروشنده که بهنظر یکی از گزپزان قدیمی اصفهان میآمد، فرصت پیدا کرد تا برایم بیشتر درباره این شیرینی خوشمزه بگوید.
پدربزرگ مهربان برایم گفت که قدمت گز احتمالا به حوالی سلطنت صفویان بازمیگردد و در آن دوران شکوهمند نیز این شیرینی در محافل شادمانی حضور داشته است. بعد برایم گفت که قدیمترها در گز، از شیرینی مخصوصی بهنام گزانگبین که از درختی با همین نام گرفته میشده، استفاده میکردند و حالا هنوز بیشتر گزها با این ماده و برخی با شیرینیهای جایگزین آماده میشوند. پدر بزرگ، روی جعبهای که جلوی دستش بود ضربه کوچکی زد و گفت که بهجز اصفهان در چهارمحال و بختیاری و کرمان هم گز پخته میشود و این شیرینی در هر شهری طعم مخصوص خودش را دارد. از فروشگاه بیرون آمدم و همانطور که داشتم یکی از گزهای خوشمزه را میخوردم، کمکم به سی و سه پل رسیدم.
ملاقات با اللهوردی خان
این پل همزمان با سلطنت شاه عباس صفوی، بر روی زایندهرود که نه فقط یک رود بلکه آورنده طراوت و سرسبزی، محلی برای جشن آبپاشان و مقصدی برای بسیاری از مسافران اصفهان بود، احداث شد. در شب، پل زیر نورهای نارنجی رنگ میدرخشید و رهگذاران بسیاری روی آن قدم میزدند، من هم همراهشان شدم.
تا میانههای پل آمدم و در یکی از فرورفتگیها جایی برای نشستن پیدا کردم. از آنجا میتوانستم در تاریکی، امتداد زایدهرود را تصور کنم و از سویی دیگر معماری باشکوه پل را بهتر ببینم. دفترچه قدیمیام را باز کردم و مشغول خواندن بخشی از نوشتههایم درباره سی و سه پل شدم که ناگهان صدایی توجهم را جلب کرد.
«استاد حسین بنا» معمار زبردست، که پسرش مسجد شیخ لطفالله را ساخته بود با «اللهوردی خان» درباره مصالح بنای پل صحبت میکردند. معمار برای اللهوردیخان توضیح میداد که در پایههای پل از «ساروج» استفاده کرده تا هرچه آب به آن بخورد محکمتر شود و اگر قرنهای قرن هم بگذرد، سی و سه پل استوار باقی بماند. کمی بعد هر دوی آنها در ظلمات تاریخ محو شدند و من هم بعد از دیدن مقبره پروفسور پوپ، ایرانشناس معروف آمریکایی، از محوطه سبز کنار پل گذشتم و یکی از رستورانهایی که بریونی اعلایی داشت را پیدا کردم. بعد از صرف شام به سمت خوابگاه دانشجویی دوستم که در همان حوالی بود حرکت کردم، تا شب را آنجا بمانم.
صبحی به طعم چهلستون
صبح روز بعد قبل از آنکه صف ورود به کاخ چهلستون خیلی شلوغ شود، خودم را به آنجا رساندم. چهلستون که درواقع یک کوشک شاهی بوده، با معماری و نقاشیهایش، بخشی از تاریخ صفویه و حکومتهای بعد از آنرا برایم روایت کرد. روی دیوارها نقاشیهایی از حوادث گوناگون دوره صفوی نقش بسته بود و مردم روبهروی آنها ایستاده بودند تا بیشتر با این بخش از تاریخ آشنا شوند. برای من نقاشی حضور شاهعباس در جنگ چالدران و شاه طهماسب در حال پذیرایی از همایون، پادشاه هندوستان، از همه جذابتر بود و مثل یک کتاب مصور از آداب و رسوم، سازها، خوراکیها، لباسهای پادشاهی و... برایم قصههای بسیار گفت.
بهجز درون بنا، محوطه بیرونی کاخ چهلستون و باغی که با درختان تنومند این بخش از تاریخ را در آغوش گرفته بود، نیز مرا پر از آرامش و فکرهای جادویی کرد.
ادامه دارد...
ارسال نظر