علی اکبر رفوگران داستان پذیرش خودکار در جامعه ایرانی را روایت کرد
کشف فرصت
وارد کردن واژهای جدید به فرهنگ لغت ایران، کاری است که «علی اکبر رفوگران» در اواخر دهه ۳۰ انجام داد. او را «مرد نوشت افزار ایران» میدانند. البته به قول خودش، او نسل سوم نوشت افزار خانوادهشان محسوب میشد. اما جسارت و ریسکپذیری رفوگران در سنین جوانی موجب شده تا این لقب را به او نسبت دهند. رفوگران همان کسی است که ابزار جدیدی را برای نوشتن وارد ایران کرد و بر این ابزار، نام «خودکار» نهاد. زندگی رفوگران با «خودکار بیک» عجین شده و «خودکار بیک» با خاطرات کودکی ما. آری؛ او همان کسی است که خودکار بیک -نخستین خودکاری که به ایران آمد- را وارد نوشتافزار ایرانیها کرد. پس از آن هم عطرهای بیک را به ایرانیها معرفی کرد. او میگوید هنوز خودش شعارهای تبلیغاتیاش را مینویسد.
رفوگران حالا در سن حدود ۸۸ سالگی به سر میبرد. هنوز مدیر کارخانه بیک است و هنوز به کارش عشق میورزد. میگوید اگر این عشق نبود، صرفه اقتصادی، سن و سال و سلامتیام حکم میکرد که استراحت کنم و پولهایم را در بانک بگذارم و با سود آن زندگی کنم. وقتی به عقب نگاه میکند، از روندی که طی شده راضی است و میگوید اگر قرار بود مرد نوشتافزار ایران نباشد، حتما نویسنده میشد. البته تاکنون چندین کتاب را هم تالیف کرده و نویسندگی را هم تجربه کرده است. این روزها که تولید خودکار بیک در ایران متوقف شده و فقط وارد میشود، علی اکبر رفوگران هنوز چشمش به دنبال خط تولید خودکار بیک است. این را میتوانید از برق چشمانش، زمانی که دارد از خودکار بیک حرف میزند متوجه شوید و میگوید باز هم یک روز این خط تولید را راه میاندازد. گفتوگوی پیش رو با «علی اکبر رفوگران» تنها شرح آنچه در زندگی او رخ داده نیست، بلکه بازتابی از پشتکار، عقاید و علایق او بهکار است که در ادامه میخوانید.
از زندگی شما زیاد گفته شده است و مشقتهای روند فعالیت شما هم بر کسی پنهان نیست. ما قصد داریم به نیمه دیگر زندگی شما نگاه کنیم. ایدهپردازان همیشه میگویند که هر کسی که دارای سرمایه است لزوما نمیتواند ایده جدید خلق کند، بلکه این ایده است که میتواند خالق سرمایه باشد. روند کاری شما نشان میدهد که شما این ایده را داشتهاید و توانستهاید کالای جدیدی را در آن سالها وارد بازار کنید. آن زمان در ذهن شما چه گذشت که به این محصول رسیدید؟ آیا ورود شما به این فعالیت تصمیم آنی بود یا با پشتوانه فکری صورت گرفت؟
برای پاسخ به این سوال کمی به عقب برمیگردم؛ من نسل سوم نوشتافزار در فامیل هستم. این کار از پدربزرگم شروع شده بود. به هر حال وقتی کسی در محیطی بزرگ میشود که اطرافیانش را با یک خصوصیات واحد میبیند، طبعا روی او اثر میگذارد. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. از همان کودکی مشتاق بودم که یک روز مثل پدرم بتوانم مغازهدار بشوم. معمولا آن زمان کسانی که پدرانشان بازاری بودند دوست داشتند وارد بازار شوند و شغل پدر را داشته باشند.
به نظرم اهمیت جایگاه بازار هم در آن زمان این علاقه را بیشتر میکرد. مثل الان نبود که همه بخواهند وارد کار دولتی شوند.
بله. آن زمان شغلهای دولتی چندان مورد توجه عامه مردم نبود. همه دوست داشتند وارد بازار شوند بهخصوص آنهایی که زمینه خانوادگیشان مذهبی هم بود. خیلیها معتقد بودند پول دولت حرام است. بهخصوص بین متدینین این موضوع خیلی مطرح بود. نمیدانم چه تلقینی بود و از کجا شروع شد. ولی فکر کنم بهدلیل این باور بود که بعضا دولتیها به زور از مردم پول میگیرند یا در برخی معاملات دارای شبهه وارد میشوند. به هر حال من هم خانواده متدینی داشتم. به شغل پدر هم علاقهمند بودم. پدر بنکدار بود و یکی از مهمترین عمده فروشهای تهران و بازار محسوب میشد. بعد از اینکه وارد کار شدم، میخواستم تجارت را بهکار بنکداری پدر اضافه کنم؛ ولی ایشان قبول نمیکردند.
دلیل این مخالفت چه بود؟ آنطور که من در مورد زندگی شما خواندهام، این مخالفت مسیر کسبوکارتان را تغییر داده؛ درست است؟
پدرم به بنکداری عادت داشت. از طرفی او کلا از تماس با ماموران دولتی پرهیز داشت و از اینکه بخواهد بنا بر فعالیتش با آنها در ارتباط باشد، ناراحت بود. البته این را هم میگفت که تاجر باید تجارتش را کند و ما هم باید کار خودمان را انجام بدیم؛ اما من میدیدم که دنیا دارد به سمت و سوی دیگری میرود و هرچه ما از تولید به مصرف کننده نزدیکتر شویم، عاقبت به خیرتر میشویم. بنابراین بهدلیل مخالفت پدر، من از او در کاسبی جدا شدم. آن موقع حدود ۲۱ سالم بود. همین اختلاف سلیقهها در کاسبی هم باعث شد جدا شوم. من دوست داشتم تجارت کنم؛ ولی در همین حیطه کاری. اندکی سرمایه هم جمع کرده بودم. وقتی که جدا شدم، مصادف شد با اینکه آلمانها میخواستند کشورشان را بازسازی کنند و به دنبال مشتری میگشتند. من دلم نمیخواست در کار پدر وارد شوم و دخالت کنم. میخواستم برای خودم کار کنم؛ اما سرمایهام آنقدر بزرگ نبود که بتوانم تجارت وسیعی را راه بیندازم. به این فکر کردم که به جز ابتکار نمیتوانم سرمایهدار شوم. چند کار ابتکاری را در آن زمان انجام دادم. یکی از آنها برچسبهای دعا بود که سود زیادی را نصیب من کرد.
نمونهای از عکسبرگردان از آلمان برایم فرستاده شد. من فکر کردم که چطور میتوانم از این عکس برگردان، پولسازی کنم. به این فکر افتادم که دعا را به یک شکل قشنگ بنویسم و به ماشینهایی که تاکسی بودند و جدیدا هم مد شده بود، بفروشم. بنابراین دعایی را با خط زیبا نوشتم و برای طرف آلمانی فرستادم و از آن هزار تا سفارش دادم. بعد از مدتی که این سفارش را فراموش کرده بودم، یک روز پستچی بسته بزرگی را برای من آورد. نگاه کردم دیدم عکس برگردانها را فرستادهاند. قیمت هم نداشت. آنها را به شاگردم دادم که ببرد در خیابان بفروشد. به او گفتم تا نفروختهای برنگردد قیمت هر عکس برگردان هم ۵ ریال بود. شاگردم یک ساعت بعد برگشت و گفت همه را فروختم. این ۱۰۰۰ تا ظرف ۲ روز تمام شد. اینکه تمام شد بستهای دیگر به همان مقدار برایم از آلمان فرستاده شد. بعد از آن در چند سری این عکس برگردانها برایمان آمد. در صورتی که من همان ۱۰۰۰ تا را سفارش داده بودم. بعد از چندین بسته، یک نامه از طرف آلمانی به دستم رسید که ما کلیشه را برای شما تهیه کردهایم و فرقی نمیکند که ۱۰۰۰ تا برای شما چاپ کنیم یا ۱۰ هزار تا.
بنابراین شما فقط هزینه ۱۰۰۰ عدد سفارش خود را بپردازید و نیازی به پرداخت هزینه برای مابقی نیست. قیمت هم داده بود. من اگر قبل از فروش آن بستههای قبلی قیمت را دیده بودم، آن عکس برگردانها را هر عدد یک ریال میفروختم. چون قیمتی که فرستاده بودند برای هر ۱۰ برچسب یک ریال محاسبه شده بود. این برچسبها خیلی مشتری پیدا کرد و از شهرستان هم سفارش داشتم. حتی گاهی نمیتوانستم به تقاضاها پاسخ بدهم. طوری شده بود که تجارتی سفارش میدادم، دو سه سال طول کشید تا بقیه توانستند مثل آن را بیاورند. تقریبا تمام اتوبوسهای تهران این برچسبها را به شیشه زده بودند. آن زمان حتی برای آینه شمعدان هم از این عکس برگردانها استفاده میشد. بنابراین عمده سرمایه من به این صورت تامین شد. بعد از آن یک روز پدر آمد و دید که کاسبی من به راه شده؛ گفت بیا مجددا با هم کار کنیم و این شد که من باز با پدرم کار کردم.
چرا برگشتید و با پدر کار کردید؟ استقلال را دوست نداشتید؟
من خیلی پدرم را دوست داشتم. از طرفی پدرم فرد بسیار معتبری در بازار بود و من به اتکای او خیلی میتوانستم پیشرفت کنم. آن زمان به هدف نهایی ام که تولید بود فکر کردم. نیاز داشتم که حتما اعتبار پدرم پشتوانه من باشد.
یعنی خودکار را به پشتوانه پدر تولید کردید؟
داستان خودکار را برایتان از ایتدا تعریف میکنم. یک روز یک واسطه کلیمی برای من از فرانسه خودکار آورد. پدر به من گفت این چیست؟ گفتم نوعی ابزار نوشتن است. گفت چطوری آن را جوهر میکنند؟ گفتم این دیگر جوهر نمیخواهد؛ «خودکار» است. این شد که کلمه خودکار روی این ابزار ماند. قبل از آن مردم با خودنویس مینوشتند. من منظورم این بود که این ابزار خودش مینویسد و کار میکند و نیازی به جوهر ندارد. عالم لغتشناس که نبودم. هیچکس این ابزار را در بازار نداشت و آن را نمیشناخت. فقط ما آن را داشتیم. به همین دلیل هم این اسم فراگیر شد.
خودکار به راحتی در بین مردم پذیرفته شد؟
نه به این آسانی. واقعا برای جا افتادن آن در مردم فرهنگ سازی کردم. یک ابزار تمیز و اکونومی بود. به لحاظ هزینه مقرون به صرفه بود. بیشتر از خودنویس کار میکرد و دردسرهای خودنویس و جوهر کردن آن را هم نداشت. بنابراین باید این را به مردم میگفتیم. من در ابتدا در بازار تهران، خودکار را در چرخهای باربرها میگذاشتم و خودم هم دنبالشان میرفتم و از خرازیها خواهش میکردم که آن را در مغازه خودشان بگذارند. گفتم پولش را هم بعدا از شما میگیرم. بعد هم آن را در روزنامه آگهی کردیم. خودکار بیک را آن موقع ۹ ریال میفروختم. بنابراین اولین خودکاری که به ایران وارد شد خودکار بیک بود. البته بعد از یکی دو سال خودکارهای دیگر با برندهای دیگر هم وارد شدند.
بعد از دو تا سه سال که از ورود بیک در ایران گذشت، به پدر گفتم که میخواهم این خودکار را تولید کنم. قبل از آن میخواستم خودنویس لوکسور را تولید کنم. آلمانی بود. ما این خودنویس را از قبل از این شرکت میخریدیم و مشتری آن بودیم. وقتی پیش صاحب شرکت رفتم و تصمیمم را با او در میان گذاشتم، خودنویسی را که دستش بود محکم به روی میز کوبید و گفت شما که مواد اولیه دارید؛ اگر بخواهید تولید صنعتی هم کنید، ما چکار کنیم؟ آلمانی بود دیگر. به فکر خودش به تنهایی نبود به کشورش فکر میکرد که تحت تاثیر قرار میگیرد. بعد از آن نمایندگی را هم از ما گرفت و رابطه ما قطع شد.
چه شد که اصلا به فکر تولید افتادید؟ تولید آن زمان آسان بود؟
من فکر میکردم آینده با تولید رقم میخورد. البته به خاطر انقلاب و جنگ، توسعه تولیدی در کشورمان به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. چون محاصره اقتصادی شدیم. روزهای بدی را داشتیم. جنگ خوب نیست و خدا نکند تکرار شود. اگر این موانع به وجود نیامده بود من دو پروژه بزرگ دیگر هم داشتم که اجرای آنها مصادف با انقلاب شد. یکی جوراب زنانه بود و یکی هم فندکسازی. میخواستم این کالاها را در ایران تولید کنم. حتی برای ماشینآلات تولید آنها هم صحبت کرده بودم. خودکار و مداد را راه انداخته بودم و میخواستم خط تولید این دو تا را هم راه بیندازم حتی مجوزها را هم گرفته بودم. سال ۵۷ میخواست به نتیجه برسد که انقلاب شد و بعد از آن جنگ شد و پروژهها ماندند. ذوق تولید داشتم.
همین شوق و ذوق شما برای تولید، موجب شد محصولات بیک را در ایران تولید کنید؟
دقیقا- ما سالها جنس از بیک خریداری و وارد میکردیم. بعد از مدتی همان پیشنهادی را که برای تولید خودنویس به طرف آلمانی دادم به شرکت بیک هم دادم. اولین واکنش او این بود که یک خودکار را از کشوی میز خود درآورد و روی میز فشار داد. آن خودکار شکست. به من گفت این ساخت آمریکاست. تو میخواهی بروی در ایران چکار کنی؟ من اجازه نمیدهم. همه هم به من گفته بودند که وقتی این آقا جواب نه میدهد، نباید بحث کنی. از آنجا بیرون آمدم، بعد از فرانسه به آلمان رفتم یک چمدان پر از فرانک کردم و مجددا نزد آقای بیک برگشتم. به محض اینکه او را دیدم چمدان را باز کردم و پولها را نشانش دادم و گفتم این پولها برای شماست برای اینکه دو سه تا ماشین تولید خودکار به من بفروشید. اگر موفق شدم خودکاری درست کنم که مانند جنس آمریکایی نشکند، اجازه تولید به من بدهید. اما اگر نتوانستم، ماشینآلات را میفروشم و قالبها را مجانی برای شما میفرستم. به من گفت از پشتکار تو خوشم آمد؛ اما در واقع از آن پولها خوشش آمده بود.
سرمایه کافی برای تولید داشتید؟
بله. هم پدرم را شریک کردم و هم برادر بزرگم را. شرکت صنعتی قلم و خودکار را بهوجود آوردیم و شروع کردیم. من این ماشینآلات را خریده بودم؛ اما نمیدانستم پلاستیکسازی چیست. اصلا سررشتهای در این مورد نداشتم. به یک شرکت در آلمان که مواد پلاستیک میساخت، مراجعه کردم. گفتم من میخواهم این کالا را تولید کنم و به کمک شما نیاز دارم. فوری دو مهندس را در اختیار من قرار دادند. همانطور که گفتم آلمانها در آن زمان داشتند وضعیتشان را ترمیم میکردند و دنبال کار بودند. ما با آنها شروع کردیم. اولین سری خودکار را که تولید کردم، دیدم نمیشکند. آن را برای آقای بیک فرستادم. طول کشید تا این بدنه را درآوردیم و تولید کردیم. برای تولید این بدنه خودکار سعی و خطا داشتیم. یک بسته از خودکارهای تولید شده آماده کردم و به فرانسه فرستادم. چند وقت بعد تلگرافی از آقای بیک به دستم رسید که خواسته بودند فورا به پاریس بروم. او با دیدن آن خودکارها به من اجازه تولید داد. در این مدت ۵۰ سال که با او کار کردم تنها کسی بودم که هر وقت نزد او میرفتم، میگفت در اتاق من به روی تو باز است. درحالیکه اصلا اجازه نمیداد کسی وارد اتاقش شود. امپراتوری درست کرده بود. به تمام دنیا جنس میفروخت.
شما سررشته صنعتی نداشتید و در بازار بودید و بعدها هم تاجر شدید. چطور توانستید وارد فاز تولید شوید؟
وقتی که من چنین تصمیمی گرفتم، از فرانسه که برگشتم در یک کارخانه پلاستیک سازی مدتی را شاگردی کردم. آنها مرا نمیشناختند. از جاروکشی کارخانه پلاستیک سازی شروع کردم. یک ماه جارو میکشیدم تا پروسه تولید را ببینم و آنجا بود که با پلاستیک سازی آشنا شدم. به صورت داوطلبانه به جای کارگرها شیفت میایستادم. وقتی که کارخانه را راه انداختم آلمانیها را آوردم.
زمانی که هنوز شروع به تولید نکرده بودید و همچنان واردکننده بودید، هزینه واردات طوری بود که تولید را به صرفه کند؟
همینقدر بگویم که بلافاصله بعد از شروع به تولید خودکار را ۵ بار آگهی کردم. آقای بیک باور نمیکرد که ما در ایران تولید خودکار را به سالی یک میلیون عدد برسانیم. ما اما تولیدمان را به ۲۰۰ میلیون عدد خودکار در سال رساندیم. خودکار بیک دیگر خودکار ملی شده بود. بعد از آن هم به سمت تولید مداد سوسمار رفتم که کار خیلی سختی بود.
از خودکارسازی چیزی نمیدانستید ولی وارد گود تولید شدید. از مدادسازی چیزی میدانستید؟
کارخانه مداد را از کسی خریدم که در دربار بود. کارخانهای متروکه بود. برای من مثل این بود که میخواستم مردهای را زنده کنم. آن آقایی که کارخانه را به من فروخت، با پول شاه آن را از دوستش خریده بود؛ ولی نتوانسته بود راهاندازی کند. برای همین تحت فشار شاه قرار گرفته بود و آن را به من پیشنهاد داد. با شرایط خیلی خوب آن را خریدم؛ ولی هیچ سررشتهای در مورد تولید مداد نداشتم. باید تازه یاد میگرفتم. مدادسازی خیلی کارخانه حساسی است. حتی حساستر از خودکارسازی. چون چوب باید به یک مداد گرد تبدیل شود. به کارخانه فابرکاستر آلمان رفتم. آن زمان مداد سوسمار در ایران معروف بود و عموی من آن را وارد میکرد.
به آلمان رفتم و گفتم من در ایران کارخانه خودکار بیک دارم و میخواهم مداد تولید کنم. شما به من نمایندگی میدهید یا بروم از استدلر بگیرم. گفتم مغز مداد را به من بدهید؛ من مداد سوسمار را تولید میکنم. قرارداد را نوشتیم. از آنها درخواست کردم که یک هفته در کارخانه شان بمانم. وارد کارخانه که شدم دیدم تولید مداد کار من نیست. ایرانیها هم فن آن را بلد نبودند. آن کارخانه یک رئیس آلمانی داشت. در همان مدت با او صحبت کردم و رضایتش را جلب کردم که به ایران بیاید. تمام امکانات زندگی را هم برایش در ایران فراهم کردم. یکی از کارمندانی را که حس کردم باهوشتر است هم گذاشتم که کار را از او یاد بگیرد. آن مرد آلمانی حدود ۴ تا ۵ سال ماند و وقتی انقلاب شد از ایران رفت. ولی آن پسر خوب کار را یاد گرفت. وقتی اولین مداد سوسمار را درست کردم پیش عمویم رفتم. او نمیدانست من آن مداد را تولید میکنم. عمویم روی آن مداد سوسماری که از آلمان میآمد، اسمش را حک میکرد «محمدباقر تحریریان و پسران.» من هم همان را حک کردم.
وقتی پیش او رفتم مداد سوسمار تولید خودم را نشانش دادم و گفتم این مداد همان مدادی است که شما وارد میکنید؟ گفت: بله. گفتم من این را تولید کردم. ناگهان جا خورد و ناراحت شد. گفتم عمو جان ناراحت نشوید. شما این مداد را وارد میکنید؛ سه ماه زودتر هم پولش را میپردازید. بابت هر ۱۴۴ عدد هم ۴۲ تومان میپردازید. من جنس را تحویل میدهم پولش را هم بعد میگیرم قیمت هر ۱۴۴ تا هم ۴۰ تومان برایتان تمام میشود. بعد از این صحبتها خیلی خوشحال شد و با من قرارداد بست. تا انقلاب شد در بازار تهران تقریبا کسی نمیدانست که من این جنس را تولید میکنم. بعد در کنار آن، مداد شمشیرنشان هم با برند خودم زدم که آن هم در بازار فروش خوب میرفت. تا اینکه بعد از انقلاب برادر بزرگم آمد و گفت بچههای من میخواهند مستقل شوند. تو کارخانه مداد را به من بده و من سهم بیک را به تو میدهم. در کارخانه بیک ۳۳ درصد برادر بزرگم سهم داشت و ۳۳ درصد پدر و ۳۳ درصد هم من. بعد از آن اکثر سهام بیک برای من بود.
عمدهترین عاملی که موجب بیانگیزگی برای کارآفرینی در ایران شده است، سود ناچیز در مقابل فعالیتهایی مانند سپردهگذاری و واردات است. شما چطور توانستید بر این عوامل غلبه کنید؟
سود کار من بهدلیل همان تنزل ریال که گفتم، پایین است، اما عشق به کارم من را سرپا نگه داشته است. اگر یک روز نتوانم از خانه بیرون بیایم و فقط بهرهای را که از بانک میگیرم خرج کنم، روز مرگم است.
شما در خودکار بیک کشف فرصت کردید یا خلق فرصت؟
کشف فرصت کردم. همیشه شانس یا فرصت از جلوی شما در حال رد شدن است. شما باید عامل چنگاندازی به آن فرصت را داشته باشید؛ در غیر اینصورت این فرصت همینطور از جلوی شما رد میشود و میرود. آنچه میخواهیم برای آیندگان بگذاریم، فقط دارایی نیست. برای چنگاندازی به فرصت ها، علاوهبر پول به سلامتی و اخلاق نیاز دارید. زمانی پول به درد شما میخورد که شما راکب باشید و او مرکوب. نه اینکه فقط آن را به دوش بکشید.
در کشور ما همیشه برندها خلق میشوند اما عمرشان چندان طولانی نیست. چه مانعی در ایران برای برند شدن وجود دارد؟
برندسازی عوامل مختلفی دارد. اما ما ایرانیها نمیدانم به چه دلیل، بهخصوص صنعتگران عجله دارند که هر چه زودتر به سرمایهشان برسند و سرمایهشان برگردد. این امر باعث میشود فقط به جلوی پایشان توجه کنند و آینده را نبینند. پیشرفت کالا به سه عامل بستگی دارد که با یک مثال توضیح میدهم؛ یک سه پایه در نظر بگیرید که یک کتری آبجوش روی آن است. یک پایه آن، سرمایه است؛ یک پایه، پخش و یک پایه، تبلیغات است. اگر چنانچه کالای شما که همان کتری است، ماهیت خوبی هم داشته باشد، یعنی با کیفیت باشد، مشتری را ماندگار میکند. البته نمیتوانیم بگوییم الان در ایران هیچ برندی وجود ندارد. برای اینکه بتوانید برند دائمی داشته باشید به بسیاری از عوامل نیاز دارید. ثبات اقتصادی که از ثبات سیاسی نشات میگیرد، لازمه آن است. الان نمیتوان در ایران آینده را پیشبینی کرد. من تاجر که مجبورم با دنیا مراوده کنم وقتی میبینم هرجای دنیا میروم برایم حساب باز نمیکنند یا اگر حسابی هم داشتم بسته شده، به چه امیدی باید فعالیت کنم.
کارآفرینها معمولا یک عرق و دلبستگی به ایدهشان دارند. این در حالی است که باید با تحولات صنعتی بهروز شوند. آیا شما توانستید خودتان را بر اساس تحولات روز پیش ببرید؟
صنعتگر به کارش عشق میورزد. اگر این عشق نبود، صرفه اقتصادی و سلامتی وجودم در این بود که از این کار دست بکشم و پولم را بردارم و در بانک بگذارم و بروم دنبال کارم. اما شما میتوانید این تصور را برای بچهتان داشته باشید که او را بفروشید و پولش را در بانک بگذارید؟ حتی در مخیلهتان هم نمیگنجد. اینکه گفتید به روز شدید یا نه؛ به اعتقاد من پول برای کارفرما مثل ابزار است. مانند آچار و پیچ گوشتی میماند به دست یک تکنیسین. باید آن پول باشد تا بتواند با آن بهروز شود. متاسفانه در ایران بهدلیل اینکه ارزش ریال با ترقی دلار تنزل داشت، هرچقدر سعی میکردم، دو تا سه برابر حتی بیشتر پولم تنزل داشت.
ما از تنزل ریال خیلی ضرر کردیم و امکان این توسعه را نداشتیم. در حقیقت روز به روز ضعیفتر شدیم. از طرفی وقتی میخواهید یک تغییری ایجاد کنید باید به صرفه اقتصادی آن هم توجه کنید. ایجاد یک تغییر شاید برای شرکت بیک که به تمام دنیا جنس میدهد، به صرفه باشد. ولی برای ما که در ابعاد خیلی کوچکتر از او تولید و توزیع داشتیم، واقعا صرفه اقتصادی ندارد. قیمت تمام شده آن گران است. به نظر من تا جایی که میتوانیم باید کالاهایی را که صرفه اقتصادی دارد در ایران تولید کنیم و آن کالاهایی را که در ایران صرفه ندارد، وارد کنیم. چنانچه همین الان هم خودکارسازهای ایران همین کار را میکنند. هیچکس تولیدکننده صفر تا صد خودکار نیست. ما هر چقدر که بخواهیم اتومبیل ساز بشویم، نمیتوانیم لامبورگینی و بنز بسازیم. اگر هم بخواهیم باید همه قطعات را از آنها بگیریم.
ارسال نظر