سیر تدریجی فهم از انسان در مدلهای اقتصادی
هدف از این رویکرد، اشاره به شباهتهایی در ساختارهای نظری رشتههای مختلف علمی است که در توسعه مدلهای نظری، قابلیت کاربرد در دو زمینه مطالعاتی متفاوت را دارند. فلسفه و اساس گرایشهای بینرشتهای نیز بر همین اصل استوار است که علوم میتوانند از یکدیگر بیاموزند و در مجموع رشد دانش را رقم بزنند. شکلگیری گرایشهای بینرشتهای همچون روانشناسی اجتماعی، بیوفیزیک، بیوشیمی، اقتصادسیاسی، روانشناسی اقتصادی (economic psychology) و جامعهشناسی اقتصادی (economic sociology) نمونهای از تلاشهای بینارشتهای محسوب میشوند. تصور آن است که هرچه علم به زیرگروههای بیشتری تقسیم و ارتباط کمتری بین رشتهها برقرار شود، در علومی همچون علوم انسانی احتمال بیشتری وجود دارد که رشد کل دانش، کند یا متوقف شود. در نتیجه، چنین کوششهایی به دنبال پوشش شکافهای میان ساختارهای نظری یکعلم خاص (در اینجا اقتصاد) به وسیله ساختار علمی دیگر (فیزیک و علوم رفتاری و شناختی) برای شناخت هرچه بیشتر رفتار کارگزاران اقتصادی هستند.
البته این تلاشها برای شناخت کافی انسان از دریچه علوم مختلف، خود به یکی از سهضلع اصلی جدال میان اقتصاددانان بدل شده است؛ سهضلعی که دو ضلع دیگر آن، یکی اختلاف در اعتبار نظریههای مختلف و دیگری ارزشهای اخلاقی است (حاجی ملادرویش، ۱۳۹۷). اما باید اذعان کرد که پیشرفت اقتصاد مدرن تا حد بسیار زیادی مرهون همین جدالها و بهخصوص جدال بر سر فهم از انسان بوده است و بدون این جدالها اساسا آنچه امروز از این علم به ارث بردهایم، وجود نداشت (بلاگ، ۱۹۹۱).
انسان به مثابه اتم
طرح مساله ترجیحات و نظریه مطلوبیت توسط نئوکلاسیکها، از جمله تلاشهای اولیه برای ورود از دیدگاهی روانشناختی و اتمیک از فرد به «مدلهای انسان» (Models of Man) در فروض مدلهای اقتصادی بود؛ با این توضیح که افراد، در شرایط و حالتهای تعادلی متفاوت، انتخابهای عقلایی مختلفی دارند و رفتار آنها متناسب با ترجیحشان تعریف میشود. از این رو مطابق با اصول موضوعه (Axioms) بنیادین نئوکلاسیک قابل پیشبینی است. بنابراین در هر صورت انسان در این فهم، مطلوبیت خود را عاقلانه فهمیده و در هر نقطه تعادلی متفاوت، مطلوبیت بهینه را کسب میکند.
این موضوع پایه فهم اقتصاددان نئوکلاسیک از انسان بوده است؛ انسانی خردمند با دسترسی آزاد به اطلاعات و توانمند در اجرای ترجیحاتی که مطلوبیت او را حداکثر میکند و با نیز رفتاری قابل پیشبینی. چنین رویکردی به معنای همگونی مصرفکنندگان و تولیدکنندگان با رفتارهای یکسان و مشابه، همان نظریه اتمی در اقتصاد است. اما مهمترین نکته در این فهم آن بود که رفتار چنین انسانی در مدل، تابع سیاستها بود و نه اثرگذار بر آن؛ به این معنا که انسانها در واکنش به سیاستها تنها میتوانند انتخابهای خود را تغییر دهند و امکان تغییر خود سیاستها را چه به لحاظ رفتاری جمعی و چه به لحاظ عدماصابت هدف سیاست، ندارند. کار برجسته رابرت لوکاس در مرحله بعد، ورود انسان به عنوان عامل اثرگذار -و نه اثرپذیر- در مدلها بود.
انقلاب انتظارات عقلایی
با پذیرش ذات اصلاحگر نظام سرمایهداری، در خصوص فهم مذکور در طول زمان احساس نیاز به تغییر این فهم نیز درک شد و در این مرحله، نحوه ورود انسان به فروضِ مدل از طریق فرضیههای مختلف از انتظارات ارتقا یافت. فرضیه انتظارات عقلایی (Rational-Expectations hypothesis (REH))، تلاش ارزشمند رابرت لوکاس، نئوکلاسیک قرن بیستم در ورود پررنگتر عنصر انسانی به فروض و نحوه تصمیمگیری او در مدلهای کلان قلمداد میشود. وی در خصوص بهرهبردن از دیدگاههای سایر علوم درباره انسان، معتقد بود: «انسانها موجودات بسیار جالبی هستند؛ از همین روست که فیزیولوژی اعصاب حیطهای شگفتانگیز است، روانشناسی شناختی جالب توجه است... راههای مختلف فراوانی برای نگاه کردن به افراد و نیز جنبههای زیادی از ماهیت افراد وجود دارد که قرار است در معرض مطالعه علمی قرار گیرند... اقتصاددان مجرب یا شخص تحصیلکرده، باید در خصوص شیوههای مختلف نگاه به انسان، اطلاعاتی داشته باشد» (هوور و یانگ، ۲۰۱۱).
براساس فرضیه REH که ابتدا در اقتصاد خرد و توسط مقاله ۱۹۶۱ جان میوت مطرح شد و در دهه ۷۰ با تلاشهای لوکاس، سارجنت و دیگران وارد اقتصاد کلان شد و «انقلاب انتظارات عقلایی» را رقم زد، افراد از تمامی اطلاعات گذشته، حال و نیز پیشبینی آینده (نه به طور کاملا دقیق و وجود دید کامل، اما به طور متوسط با دیدی صحیح و خطای میانگین صفر)، کاملا و آزادانه برخوردارند و در واکنش به سیاستها، با در نظر گرفتن یک مدل صحیح اقتصادی در ذهن خود بهترین تصمیمات را اتخاذ میکنند که در بلندمدت نیز به پایداری شرایط اقتصادی منجر میشود (هوور و یانگ، ۲۰۱۱) و حتی این افرادِ عقلایی قادرند با واکنش بهینه به تغییرات سیاستی تحت مدلها، ضرایب مدلها را نیز تغییر دهند (لوکاس، ۱۹۷۶). آنها انتظارات خود از آینده را در تصمیمات لحاظ کرده و در نتیجه میتوانند مسیر و نتایج سیاستها را نیز تغییر دهند یا رفتار خود را متناسب با سیاستهای اعلامی، تعدیل کنند.
توجه به انتظارات در پیش از لوکاس، به عنوان نمونه توسط کینز (۱۹۳۶) در کتاب «نظریه عمومی اشتغال، بهره و پول»، فصل دوازدهم نیز مطرح شده بود. در آنجا کنیز به طور کلی عنوان میکند که رفتار عوامل اقتصادی در بازار، به طور منطقی تلاشی است به منظور درک آن دسته از باورهای با وزن اثر بیشتری که سایر شرکتکنندگان دارند تا از این طریق آینده را پشبینی و بر این اساس انتظارات را جابهجا کنند (کاره و ماکس، ۲۰۲۳). به عبارت دیگر، برخلاف ایده نئوکلاسیکها که رفتار فرد را تابعی از سیاستها عنوان میکرد، در اینجا و نیز به طور خاصتر توسط لوکاس، سیاستها نیز تابعی از واکنش و انتظارات افراد میشود. منسجمسازی این دیدگاهها مرهون نقش لوکاس بوده است. عملکرد وی از آن جهت یک انقلاب نامیده میشود که در چارچوب جریان اصلی بوده و رویکرد گذشته به رفتار انسان را نیز ارتقا داده است و در کل نقش بیشتری برای انسانها در مدلها نظر میگیرد.
«انتقاد لوکاس (۱۹۷۶)» و نیز واردسازی انتظارات بهعنوان یک متغیر در تغییر نتایج مدلهای اقتصادی را شاید بتوان برجستهترین تلاش لوکاس در دوره خود قلمداد کرد که در مجموع نقش عامل انسانی را بسیار بیشتر از قبل و فراتر از یک اتم با رفتارهای کاملا قابل پیشبینی که در اینجا قدرت تغییر مسیر سیاستها را نیز داراست، تعیین میکرد. پیامد چنین دیدگاهی برای سیاستگذار آن بود که اتکای صرف آنها به سیاستهای اقتصادی را کاهش دهد و سبب شود همواره درجاتی از انحراف از نتایج را در نظر بگیرند. بر اساس فرضیه REH، عامل انسانی در صورت وقوع هرگونه انتظارات غلط نظاممند در خصوص متغیرهای اقتصادی، اطلاعات جدیدی را منتشر میکند که در مجموع تصمیمات وی را منطقی کرده و در بلندمدت آن خطاهای نظاممند حذف میشوند. به عبارت دیگر براساس فرضیه انتظارات عقلایی، کارگزاران اقتصادی در درجه اول قدرت شکلدهی به انتظارات را دارند و در درجه دوم انتظاراتی را شکل نمیدهند یا جلوی شکلگیری انتظاراتی را خواهند گرفت که به طور نظاممند در طول زمان غلط باشند (اسنودان و وین، ۱۳۹۷).
در کلیت، این موضوع، از یکسو وزن اثرگذاری و توجه به عنصر انسانی را افزایش میدهد و از سوی دیگر، در دل خود تصوری که از انسان به عنوان یک عامل و کارگزار اقتصادی دارد، همچنان عقلایی بودن آن است. حال، چالش جدید این بود که با این فرض اصلاحی توسط لوکاس و انتقاد وی، چرا همچنان باید شاهد نوسانات بیکاری، رکود، بحرانهای مالی و فشارهای تورمی، همگی با درجات متفاوت در طول زمان در کشورها باشیم؟ (گوتسمد و دیگران، ۲۰۱۵)
پساکینزینها و رفتاریها
بهمنظور پاسخ به این سوال، عموما دو موضع اتخاذ شد: ۱) بازار دچار نقص اطلاعات و دسترسیناپذیری آزادانه به آنهاست؛ موضعی که در دل آن عدمرد فرضیه انتظارات عقلایی نهفته بود و مشکل را در نابرابری اطلاعات یا دستکم کمبود کلی آن میدانست؛ ۲) انسانها اساسا در دنیایی نامطمئن و نامنظم سیر میکنند و همواره عقلایی تصمیم نمیگیرند؛ موضعی که دو رویکرد بدیل را هم از طریق اقتصاد رفتاری و هم مکتب پساکینزینیسم ارائه میداد. بر این اساس در این دوره، به دنبال تلاشهای قبلی کینز و فرانک نایت که نااطمینانی را وارد مباحث اقتصادی کردند و نیز تلاش کینز بر بسط رویکرد روانشناختی به پدیدهها، پساکینزینها نامنظمی را وارد ادبیات کردند. تلاشهای بعدی دیگر نیز در این دوره از مجرای اقتصاد رفتاری بر آن متمرکز شد که توضیح دهد انسانها در هر حالتی کاملا خودخواه نبوده و عقلانیت محض هم ندارند.
به عبارت دیگر، به عنوان مثال، عقلانیت محدود (Bounded Rationality) انسان در شرایط مختلف سبب میشود که وی تحت سوگیریهای روانشناختی مختلف (به عنوان نمونه غلبه احساسات، اعم از منفی و مثبت)، خصوصیات شخصیتی، ترجیحات اجتماعی، فرهنگ یا مقادیر بالایی از اطلاعات صحیح یا حتی غلط و ناتوانی در پردازش آنها قرار گیرد که تصمیمات او را از منطق محض منحرف کند (حاجی ملادرویش، ۱۳۹۷). از این روست که این رویکرد بدیل معتقد است انسانها، موجوداتی کاملا چندبعدی هستند و ابعاد آن نیز تا حد زیادی ناشناخته بوده و به این علت وجود دیدگاهی بینرشتهای با بهره بردن از علوم دیگری همچون روانشناسی در جهت فهم او، امری اجتنابناپذیر است و در پی آن، ایجاد تغییرات در فروض مدلها و منعطفسازی آنها نیز موضوعی لازم برای تکامل علم اقتصاد به نظر میرسد.