کتاب جدید سون بکرت درباره سرمایهداری بررسی شد
تاریخی که قابل اتکا نیست
با این حال، سون بکرت در کتاب «سرمایهداری: تاریخ جهانی» باربادوس استعماری را «اقتصادی تقریبا کاملا اسمیتی، با افرادی که در پی بیشینهسازی سود خودند و تقسیم کاری تازه و مولد ایجاد میکنند» مینامد؛ عملا الگویی از سرمایهداری بازار. همین مقایسه ساده کافی است تا این سوال پیش آید که آیا بکرت اصلا به آنچه اسمیت در مورد بردهداری در هند غربی نوشته بود مراجعه کرده است یا نه. در قرن نوزدهم، هم بردهداران و هم الغاگرایان به تنش میان اقتصاد صنعتی در حال ظهور و نظام مزارع بردهداری اشاره میکردند. اولی بر آزادی حرکت و انتخاب شغل و صنعت تکیه داشت؛ دومی عناصر سلسلهمراتب فئودالی و کار اجباری را بر الگوی ثابت تولید انبوه کشاورزی تحمیل میکرد. نظریهپردازان طرفدار بردهداری مانند جورج فیتزهیو این دو نظام را آشتیناپذیر میدیدند. او استدلال میکرد «لِسهفر» با هر نوع بردهداری در جنگ است، زیرا در واقع ادعا میکند افراد و ملتها زمانی بیش از همه شکوفا میشوند که کمترین میزان حکومت بر آنها اعمال شود. چنین شواهدی برداشت بکرت از بردهداری بهعنوان نهادی اساسا سرمایهدارانه را پیچیدهتر میکند.
کتاب بکرت تاریخ گسترده ۱۳۰۰ صفحهای است که تکههایی از ادبیات دانشگاهی را کنار هم میگذارد تا پیدایش سرمایهداری طی هزاره گذشته را روایت کند؛ از شهرهای بندری یمن در قرون وسطی تا اقتصاد جهانی امروز. اما این ادبیات همسنگ و بیطرفانه انتخاب نشده است. آثار استاندارد درباره «غنیشدن بزرگ»، افزایش پایدار و جهانی ثروت و سطح زندگی در دو قرن گذشته، بهندرت در کتاب او دیده میشود. با وجود نقش مرکزی بردهداری در روایت بکرت، او بدنه عظیم تحلیلهای تجربی در این باره را به یک ارجاع پاورقی به خلاصهای معمولی از نویسندهای دیگر تقلیل میدهد. در عوض، بکرت آمیزهای عجیب از نویسندگان ضدسرمایهداری را کنار هم مینشاند.
برخی آشنا هستند. بکرت نوشتههای کارل مارکس را بهمنزله کتاب راهنمای بدیهی برای فهم چگونگی کارکرد سرمایهداری تلقی میکند و فقط این را نقد میکند که زمینه قرن نوزدهمی و تمرکز اروپامحور مارکس مانع کاربرد عامتر نظرات او شده است. او نسبت مشابهی با کارل پولانی دارد و این نویسنده سوسیالیست را «یکی از تیزبینترین ناظران قرن بیستم بر سرمایهداری» میخواند، بیآنکه توجه چندانی به نقدهای تجربی کوبندهای که بر مانیفست ۱۹۴۴ او، دگرگونی بزرگ، وارد شده است نشان دهد. هرگاه بکرت از اقتصاددانان بهره میگیرد، تقریبا همیشه از حاشیهایترینهاست. مثلا نظریههای نابرابری توماس پیکتی را بیچونوچرا تکرار میکند، بیآنکه به نقدها درباره بنیانهای سست تجربی آنها و مناقشات گسترده پیرامون «قوانین» تمرکز سرمایه اشارهای کند.
هسته مضامین و سبک کلی کتاب او از منبعی گمنامتر میآید: مکتب تاریخی آلمان، مرتبط با گوستاف فن اشمولر و ورنر سومبارت. مطالعه جدید بکرت بیش از اندازه به کتاب بزرگ «سرمایهداری مدرن» سومبارت (منتشره در چند جلد میان سالهای ۱۹۰۲ تا ۱۹۲۷) شباهت دارد. البته تفاوتها و بهروزرسانیهایی وجود دارد. درحالیکه سومبارت چارچوبی اروپامحور اتخاذ کرده بود، بکرت بر نقش سرمایهداری در «جهان جنوب» مطالعات پسااستعماری تاکید میکند. با این همه، هر دو ادعا میکنند که سرمایهداری را از خلال «مراحل» متمایز تاریخی پیگیری میکنند. در اینجا سرمایهداری نه بهعنوان نظامی از مبادله، بلکه بهعنوان فرایندی پرآشوب و خشونتبار تصویر میشود که کل حیات اقتصادی را حول «انباشت بیوقفه سرمایه خصوصیشده» سامان میدهد. بکرت محصول خود را بسطی جهانی بر رویکرد مکتب تاریخی معرفی میکند، اما پیام نهایی آن در عمل بیاعتبارسازی مستمر سرمایهداری و رشته دانشگاهیای است که بهزعم او در خدمت سرمایهداران است: اقتصاد جریان اصلی. منشأ گلایه بکرت به «انقلاب مارجینالیستی» سال ۱۸۷۱ بازمیگردد، زمانی که ویلیام جوونس و کارل منگر تقریبا همزمان راهحلهایی برای معضل قدیمی نظریه ارزش ارائه کردند. اقتصاددانان کلاسیک پیشتر ارزش کالا را بر اساس کاری که صرف بهبود آن شده بود توضیح میدادند.
این شهود ساده در عمل فرو میریزد، همانگونه که اسمیت هنگام مشاهده تفاوت قیمتگذاریها بر اثر شرایط مختلف معامله دریافت. مارجینالیستها نتیجه گرفتند که ارزش تابع ترجیحات ذهنی فردی است که در لحظه مبادله توسط طرفین معامله اعمال میشود. این امر برای اقتصاد مارکسیستی که بر نظریه ارزش-کار برای محاسبه «ارزش اضافی»،آنچه ادعا میشود سرمایهداران بدون جبران عادلانه از نیروی کار میستانند، تکیه داشت، مشکل آفرید. همچنین نزاعی روششناختی میان منگر و اشمولر برانگیخت؛ اشمولر رویکرد مارجینالیستی را بیش از حد انتزاعی و قیاسی میدانست. بکرت ناخواسته نشان میدهد که منطق مارجینالیسم را درنمییابد. او نظریه ارزش ذهنی را کوششی خام برای «اندازهگیری لذتی که کالاها برای مصرفکنندگان ایجاد میکنند» تعبیر میکند و آن را «تاریخزدوده» دانسته و سرزنش میکند که پرسش اصلی اقتصاد را از تولیدمحوریِ کار به «مشکل تخصیص منابع کمیاب» منتقل کرده است. سپس با چند گام مبهم به نوشتههای دهه ۱۹۶۰ پیِرو سرافا، اقتصاددان پساکینزی، مهاجرت میکند که کوشید نظریهای از ارزش بر پایه ورودیهای کار و کالا بسازد و ادعا میکرد این رویکرد قدیمی را بدون مارجینالیسم احیا کرده است. اکثر اقتصاددانان جریان اصلی اهمیتی ندادند و رویکرد سرافا را جانبدارانه و بیارتباط با واقعیت تجربی یافتند. با این حال، بکرت چنین وانمود میکند که انقلاب حاشیهای به اهداف خود نرسیده یا دستکم امروز باید کنار گذاشته شود، »چون تاریخ، قدرت، فرهنگ و حتی اخلاق» را نادیده میگیرد و به قوانین ادعایی عقلانیت اقتصادی چنگ میزند. با همه این شکایتها، در واقع خود بکرت از زمینه تاریخی این بحث غفلت میکند.
با نادیده گرفتن نظریه قیمت، یا شاید بهدلیل درنیافتن پیچیدگی آن، طعنه میزند که وارثان مارجینالیسم «همگی خیالپردازانی بودند که نوعی ایمان تقریبا مذهبی به بازار داشتند.» تاریخ اندیشه اقتصادی او نادیده میگیرد که فروپاشی مشاهدهشده نظریه ارزش-کار (برای مثال، دیوید ریکاردو دریافت که قیمتگذاری شراب با جمع کار انجامشده بر آن همخوانی ندارد) همین رویکرد جدید را برانگیخت. او از کنار نقدهای مارجینالیستها به فقدان سختگیری شواهدی در مکتب تاریخی آلمان میگذرد. و همانطور که رفتار او با موضوع بردهداری نشان میدهد، به نظر میرسد از پژوهشهای اقتصاد جریان اصلی درباره دقیقا همان موضوعاتی که ادعای تخصص تاریخی در آنها دارد بیخبر است. در نهایت، گلایه بکرت به سیاست بازمیگردد. او معتقد است پیروزی مارجینالیسم نوعی «حصارکشی فکری» برپا کرد که «اقتصاد را از دیگر رشتههای علوم اجتماعی جدا ساخت». این رشتههای دیگر اغلب همسویی هنجاری بیشتری با باورهای خود بکرت درباره نابرابری، کار و کشمکش طبقاتی دارند.
این شکایات روششناختی به بررسی مفصل «نئولیبرالیسم» ختم میشود، آنچه او اوج این «حصارکشی فکری» از میانه قرن بیستم تا امروز میداند. در اینجا بکرت چارچوبهای بهشدت ایدئولوژیک پژوهشگرانی را میپذیرد که «نئولیبرالیسم» را پروژهای منسجم برای دور نگهداشتن اقتصاد سرمایهداری از اراده «دموکراتیک»، که آنها همواره منظورشان الگوی سوسیالیستی بازتوزیع اقتصادی است—میدانند. روایت بکرت بسیاری از خطاهای رایج این ژانر را تکرار میکند. او آزادسازی تجارت در قرن بیستم را پروژهای نمونهوار از نئولیبرالیسم معرفی میکند، درحالیکه نهادهای اصلی آن، یعنی موافقتنامه عمومی تعرفه و تجارت و سپس سازمان تجارت جهانی، از دل نیودیل برخاسته بودند. او در حالی اقتصاد «نئولیبرال» پس از جنگ را پوششی نهادی بر خشونت اقتصادی قهری توصیف میکند که تقریبا کاملا از زمینه تاریخی آن، یعنی کشمکش ژئوپلیتیک با کاربردهای قهری دکترین مارکسیستی در اتحاد جماهیر شوروی، غفلت میورزد. و در پیچوتابی نهایی، بکرت نمیتواند وسوسه اتهامزدن به سرمایهداری را با شکل دیگری از خشونت کنار بگذارد. او میگوید: «فاشیسم هرگز با سازماندهی اساسا سرمایهدارانه حیات اقتصادی قطع ارتباط نکرد»، و به دلبستگی ادعایی آن به «کالاییسازی ورودیها، خروجیها و نیروی کار» و بیش از همه به مالکیت خصوصی استناد میکند.
به اعتقاد او این ویژگیها پس از جنگ به «نئولیبرالیسم» منتقل شدند، زیرا آموزههای آن «اولویت مطلق در تضمین کارکردِ سازوکار قیمت» قائل است. این امر به تحمل بالای «نئولیبرال» نسبت به اقتدارگرایی و حتی «تحسین فاشیسم» میانجامد، نکتهای که او میکوشد با نقلقولی خارج از زمینه از لودویگ فون میزس در سال ۱۹۲۷ که به دولتهای فاشیستی میاندوجنگ بابت توقف خشونت سیاسی مارکسیستی اعتبار میداد، پشتیبانی کند.
این را با ارزیابیهای بکرت از سومبارت مقایسه کنید؛ کسی که او را «تیزبین» و دوراندیش میستاید. بکرت از آخرین چرخش مسیر فکری سومبارت میگذرد. در سال ۱۹۳۴، این شاگرد اشمولر، مکاتبهکننده پیشین فریدریش انگلس و پیامبر مسیر تکاملی سرمایهداری، برای همیشه اعتبار مکتب تاریخی آلمان را لکهدار کرد، چرا که آن را به رایش سوم پیوند زد. کتاب «سوسیالیسم آلمانی» او این لحظه را بهعنوان «عصر سرمایهداری متأخر، که در عین حال آغاز سوسیالیسم است» مشخص کرد و نوید ظهور نظمی اقتصادی سوسیالیستی جدید را داد که بر «روح قومی» آلمانی استوار بود.
ارزش تاریخی سرمایهداری را نباید در اسطوره باربادوسِ اسمیتیِ مورد ادعای بکرت جستوجو کرد. ارزش آن در جایگزینهای هولناکی آشکار میشود که زمانی سر برمیآورند که مبادله داوطلبانه جای خود را به همگرایی غیردموکراتیک میان چپ سوسیالیست و راست ملیگرای اقتدارگرا میدهد.
* مورخ