جدال مارکس و توکویل از سوی ریمون آرون چگونه قرائت میشود؟
ستیز با تاریخ ؛ جدال توده با اشرافیت
ریمون آرون؛ خرق عادت روشنفکری فرانسوی
موضع آرون و محل ایستادن او در سپهر جهان اندیشه درست جایی است که او را از سایر همکاران و دوستانش متفاوت میکند؛ پس از جنگ جهانی دوم، روشنفکری سودای انقلاب مارکسی در سر داشت، بلوک شرق را خانه امید مستضعفان جهان میدانست که به مدد آن میتوانستند کمر نظام سرمایهداری را بشکنند. پیرو همین مساله بازار تغییر جهان گرم بود؛ اما ریمون آرون در آن دوران پرچم تفسیر جهان را به جای تغییر جهان در دست گرفت و اجازه نداد که چراغ این فهم از جهان خاموش شود؛ همو در زمانه مورد نظر مبدل به سخنگوی لیبرالیسم در اروپا شد.
ریمون آرون بر نظریات فلسفی مسلط بود و توانست با آموزشی که در جامعه شناسی کسب کرده بود، نظریات مختلفی را در ساحت اقتصاد، جامعهشناسی و روابط بینالملل صادر کند. تجدد چیزی جز تحول در نظام حقوقی زندگی بشر نیست؛ در دوران جدید انسانها با بهدست آوردن حقوق خویش، تفکیک انواع حق به مفهوم شهروندی و حاکمیت قانون دست یافتند. وانگهی آنچه در پس از جنگ جهانی دوم توسط روشنفکران در اروپا ترویج میشد، بازگشت به مرجعیت بیرونی بود؛ یعنی بر عکس آن چیزی که امر مدرن به دنبال آن بود، تجدد و امر مدرن چیزی جز خلع ید از مرجعیت بیرونی برای تحقق آزادی نبود. اما ایدئولوژی مارکسیسم در دوران مورد بحث مبدل به دین غالب روشنفکران شده بود و خواهان ایجاد مرجعیت ایدئولوژی مارکسیسم بر حیات انسانی بود. نتایجی چون علم دستوری، فرهنگ دستوری و اقتصاد دستوری که توسط کشور شوراها یعنی محلی برای تاسیس دولت کمونیستها صادر میشد تمام خبر از بازگشت به مرجعیت بیرونی توسط آنها دارد.
ریمون در نوشتههای خود بر ماهیت علم که ذات آن بر آزادی تکیه دارد تاکید میکند؛ در اینجاست که در لابهلای سطور نوشتههای او میتوان فهمید که ریمون آرون وضعیت مستقر در شوروی را وضعیت کذب میفهمد؛ به این معنا که هر عملی توسط این وضعیت صورت پذیرد، منتج به نتیجه کاذب خواهد شد. پس بنا به نظر آرون، البته با تامل در آن نظرات، میتوان گفت که شعبدهبازیهای ایدئولوژیک شوروی در علوم انسانی و عالم تئوری چیزی جز آگاهی کاذب نمیتوانست باشد. این مساله در کتاب افیون روشنفکران ریمون آرون مشخص است. او در همین کتاب نیز این مساله را مشخص میکند که روشنفکران سرسپرده نظام قدرت و وضعیت ترور شوروی هستند و این مساله را امری غیراخلاقی میداند و آن را در این باب توضیح میدهد. از همین رو ریمون آرون از روش منطقی علم مقابل ایدئولوژیها دفاع میکند. در جامعهشناسی صنعتی ریمون آرون به تفاوت وضعیت سرمایه در اقتصاد آزاد و کمونیستی میپردازد.
این متفکر کتابی دارد با عنوان گفتاری در باب مارکسیستهای خیالی، در این کتاب مارکسیستهای برجسته فرانسوی لویی آلتوسر و ژان پل سارتر را آماج حملات خود قرار میدهد؛ هرچند که آلتوسر در علوم انسانی از قابلیتهای بیشتری نسبت به مارکس که بیشتر اهل ادب بود و در ساحت تخیل فکر میکرد، برخوردار است؛ اما هر دوی اینها از تیغ تیز انتقاد ریمون آرون در امان نماندهاند. این نقادیها بی پاسخ نماند؛ سارتر در نوشتهای با عنوان ضد کمونیست یک سگ است، پاسخ ریمون آرون را داد.
وانگهی ریمون آرون در کتاب تراژدی الجزایر مقابل راست گرایی افراطی ایستاد؛ در این کتاب به نفع استقلال الجزایر موضع گرفت. او در نظریات بینالملل نیز با انتشار نظریه جنگ و صلح در این حوزه نظریهپردازی کرد. آثار منتشرشده ریمون آرون بسیار است و توضیح نظام فکری او بهطور خلاصه و آن هم دربخشی از یک صفحه روزنامه امری ممتنع است. از همین رو در ادامه این نوشته به بررسی نظریات ریمون آرون در تفاوت آرای الکسی توکویل و مارکس میپردازیم.
درنگ و تامل در بحث
الکسی توکویل و کارل مارکس متفکرانی هستند که متاثر از انقلاب فرانسه آغاز به صدور نظریاتی کردند. در این بین مارکس با توجه به عامهپسند بودن نظریاتش، در پی برپایی دیکتاتوری پرولتاریا همسو با انقلاب فرانسه قرائت شد؛ این موضوع باعث اقبال عامه به نظریات او شد. وانگهی الکسی توکویل که با نگاهی نقادانه به انقلاب در فرانسه تامل کرد کمتر مورد توجه قرار گرفت. او در کشور خویش یعنی فرانسه مغفول ماند؛ اما در آمریکا به سبب تاملاتش در باب دموکراسی در آمریکا مورد توجه قرار گرفت. این توجه سالها بعد از مرگ توکویل او را به عرصه علوم انسانی بازگرداند.
دلیل انتخاب بررسی نظرات توکویل و مارکس در این نوشته نیز در این است که نظر یک متفکر علوم انسانی فارغ از ایدئولوژی را درخصوص مارکس و توکویل بدانیم. هر دو متفکری که پیرامون تحولات اجتماعی و انقلاب به تامل پرداختهاند؛ تاملاتی که نظریات متفاوت را پدید آوردند. مارکس توانست بنیان نظریاتی را بریزد که امروز منشأ انواع ستیز با نظام سرمایهداری است و توکویل با تاملات خود بنیان نظریاتی را ریخت که بعدها از دلش اندیشههای محافظهکاری ساخته شد. بسیاری لیبرالیسم سیاسی توکویل را نقطه مقابل اندیشههای مارکس میدانند.
ریمون آرون در کتاب معروفش با عنوان «مراحل اساسی اندیشه در جامعهشناسی» از توکویل بهعنوان بنیانگذار علم جامعهشناسی یاد کرده و او را موسس جامعهشناسی میداند و وی را در کنار متفکرانی چون ارسطو، مونتسکیو، مارکس، وبر، دورکیم و ویلفردو پارتو در علوم انسانی قرار میدهد. درباره نسبت ریمون آرون و توکویل، او در اواخر عمر این نظر را داشته است که: «من توکویلی هستم و قرن نوزدهم و تحولات بعد از آن را جدال میان توکویل و مارکس میدانم.»
از همین رو قرائت ریمون آرون که بر موضع لیبرالیسم کلاسیک ایستاده است، میتواند سببساز تاملی پیش روی خواننده شود. تامل بر اندیشههای کسانی که ریمون آرون قرن نوزدهم را جدال میان اندیشههای این دو میداند. با این تفاسیر وارد بررسی آرای ریمون آرون در باب این دو شخصیت جنجالی میشویم.
الکسی توکویل
در سال ۱۸۰۵ یعنی سال شکست ناپلئون از نیروی دریایی بریتانیا، در شهر پاریس پسری به دنیا آمد که بعدها از او بهعنوان بنیانگذار جامعهشناسی یاد کردند؛ الکسی توکویل از اشرافزادگان فرانسه و از مالکین نرماندی بود. پدرش صاحبمنصب بود و خانوادهاش از دوران وحشت در انقلاب فرانسه از تیغ گیوتین روبسپیر نجات یافتند. او در کتابهایش به تاملات در انقلاب فرانسه میپردازد و سپس هنگام سفر به ایالات متحده به تتبع راجع به آن پرداخت و سعی کرد دموکراسی در آمریکا را شرح دهد.
توکویل آزادی را حق تمام انسانها میدانست و برابری را «امر برتر سیاسی» میداند؛ اما برابری برمبنای حسادت و دشمنی را نفی میکند؛ زیرا چنین برابری به انکار هرگونه امتیاز فردی میانجامد و به «استبداد اکثریت» منجر میشود. مساله اصلی او استبداد اکثریت است که به نظرش میتواند موجباب سرکوب انجمنهای داوطلبانه را فراهم سازد. او کاستیهای دموکراسی و نظامهای دموکراتیک را نشان میدهد و به این نکته توجه دارد که دموکراسی لزوما به آزادی منتج نمیشود. با این گفتهها وارد نظر ریمون آرون درخصوص آرای توکویل میشویم.
توکویل به روایت ریمون آرون
آنچه در ادامه میآید، نظریات ریمون آرون در باب توکویل است؛ یکی از اصطلاحات پر تکرار در نوشتهها و آثار الکسی توکویل «دموکراسی» است. این اصطلاح که توکویل بهکار میبرد، خالی از ابهام نیست. این مفهوم در نزد او تدقیق نشده و نه پیوسته دارای معنایی واحد است. در اغلب مواردی که توکویل از «دموکراسی» استفاده میکند، نشاندهنده وضعیت غالب در جامعه است و او این اصطلاح را برای توضیح حاکمیت سیاسی بهکار نمیبرد. در نظر توکویل اما دموکراسی در جهت مخالف آریستوکراسی قرار داد. توکویل در کتاب رژیم پیشین فرانسه بر نابرابری وضع مردم و اشرافیت زمینداران تکیه دارد؛ چراکه هر نوع آریستوکراسی بر مالکیت زمین استوار است؛ چراکه فقط مالکیت میتواند استمرار ضروری اشرافیت را ضمانت کند.
البته توکویل در کتاب دموکراسی در آمریکا در جلد دوم دفتر دوم از نوع دیگری از آریستوکراسی سخن میگوید؛ آریستوکراسی که از شکم صنایع بیرون میآید. توکویل در آنجا میگوید مادامی که خلق به سوی دموکراسی حرکت میکند، گروهی به سمت تولید در عرصه صنعت وارد میشوند، توده مشغول در وضع دموکراتیک هر روز بیشتر شبیه یکدیگر میشوند و اعضای صاحب صنایع و تولید هر روز بیشتر با آنها متفاوت میشوند. هرچه در توده نابرابری افزایش مییابد، در طبقه اشراف صاحب صنعت و تولید نابرابری کاهش مییابد. البته توکویل هرگز به این فکر نمیکرد که این جماعت روزی بتوانند آریستوکراسی حقیقی را بنا کنند. توکویل میگفت انسانهای ثروتمند وجود دارد؛ اما طبقه ثروتمندان نمیتواند وجود داشته باشد؛ زیرا آنها یعنی ثروتمندان دارای هدف مشترکی نیستند و آداب و سنن مشابهی نیز ندارند.
توکویل بر این باور است که رابطه منسجم و استواری میان افراد ثروتمند و فقرا وجود ندارد؛ ثروتمند از کارگر کار طلب میکند وکارگر و فرودست در ازای کار خود از فرد ثروتمند دستمزد میخواهد. رابطه بین این دو وجود دارد؛ اما پیوند انسانی عمیقی در آن نیست. بهطور کلی او اشرافیت برآمده از صاحبان صنعت را میبیند و بر این باور است که یکی از سنگدلانهترین مظاهر اشرافی را شاهد هستیم؛ وانگهی آن را کمخطرترین و محدودترین اشرافیت توضیح میدهد. بنابراین در نظر توکویل تعریف رایج دموکراسی در این است که ذاتا منافی آریستوکراسی است و قائل به از میان بردن نظام امتیازات و از میان رفتن نظام طبقاتی و گرایش به برابری اقتصادی و شیوه زندگی یکسان توده یا مردم (خلق) است.
در دموکراسی رابطه خادم و مخدوم از میان برداشته میشود و الزاماتی برای اشرافیت به وجود میآید که هدفش دفاع از رعیت فرمانبردار است. معنای دموکراسی نزد توکویل تقریبا آن است که گفته شد؛ اما او تفاوتی میان دموکراسی حاکم بر جامعه و فضای آن با دموکراسی در ساحت سیاست قائل است. توکویل بر این باور است که در جوامع جدید، اگر هم استبدادی باشند بعضی از خصوصیات جامعه دموکراتیک را حفظ میکند؛ انگار که انقلاب فرانسه و جامعه آمریکا الهامبخش تلفیق دموکراسی، لیبرالیسم، برابر و آزادیاند. اصطلاح آزادی لقلقه تمام زبانهاست. معنی آن سخت و دو پهلو است؛ چراکه در هر دورهای مردم خواهان تصرف آزادیهایی هستند که دولت حاکم از آنها ظالمانه ستانده است. مردم در این وضع به نام آزادی به روحیه اطاعت و انقیاد اعتراض میکنند.
به نظر من [ریمون آرون] توکویل در کتاب «تامل در وضع اجتماعی و سیاسی فرانسه قبل و بعد از ۱۷۸۹» توضیح واضح از آزادی بهدست میدهد؛ توکویل در این کتاب آزادی را اینگونه توضیح میدهد: «فرض بر این است که طبیعت به هرکسی چراغی هدیه کرده که همان عقل اوست و اداره امور تامین معاش او را کفاف میدهد.
انسان از بدو تولد حقی دارد برابر حق دیگران که مرور زمان شامل آن نمیشود و هیچ عاملی نمیتواند آن را فسخ یا الغا کند و این حق ناظر به این است که انسان مختار به زندگی کردن است مستقل از دیگر انسانها و حق دارد در همه مسائلی که به شخص او مربوط میشود، مستقلا عمل کند و سرنوشت خود را بر حسب میل و اراده شخصی تنظیم کند.» مطابق این تعریف، مفهوم آزادی در عین حال منفی و نامتعین است. منفی به این معنا که تجسم آزادی، استقلال و عدم وابستگی است و استقلال یعنی اختیار هرکس به دست خودش باشد. نامتعین به این معنا که باید حدود و مرز آزادی را مشخص کرد؛ اما آن هنگام که این آزادی در نسبت با دیگران توضیح داده میشود در نزد برخی از متفکران مثبت دانسته میشود.
آزادی مبتنی بر استقلال شخصی همان چیزی است که مونتسکیو شرح داده است؛ او آن را امنیت و فقدان استبداد میداند. البته این آزادی جایی محقق میشود که آزادی سیاسی وجود داشته باشد. توکویل آزادی سیاسی را والاترین مفهوم آزادی و آن را بالاترین ارزشها میداند. حتی زمانی که نظامهای استبدادی آن را به نام دموکراسی از میان برمیدارند. توکویل که منتقد شیوه اقتصادی جوامع دموکراتیک است و آن را میل به ثروتاندوزی به هر قیمت میداند، از مفهوم آزادی یاری میجوید و معتقد است که « فقط آزادی میتواند این مردم را از پرستش پول و پرداختن بیوقفه به امور حقیر روزمره بازدارد و نگاه آنها را به سوی وطن که در فراز و در کنارشان قرار دارد، جلب کند.» نکته قابل توجه دیگر در تعریف آزادی از سوی توکویل این است که توکویل آزادی را بهصورت فرد بهکار میبرد.
این کاربرد بر خلاف ضدانقلابیون است که آزادی را در معنای جمع به کار میبرند. به بیان دیگر، اصطلاح آزادی ناظر بر آزادیهای شخصی و فکری و حمایت حقوقی قوانین از اینکه انسانها بازیچه استبداد قرار نگیرند و سرانجام شهروندان از طریق نمایندگان خویش در امور عمومی مداخله کنند. الکسی توکویل در بین جامعهشناسان معاصر چند ویژگی دارد؛ او همچون آگوست کنت تعریف جامعه را بر مبنای صنعت قرار نمیدهد، نه مثل مارکس بنای جامعه مدرن را بر سرمایهداری نمیگذارد. توکویل جامعه مدرن را بر مبنای برابری شرایط زندگی مردم، یعنی خلاصه دموکراسی به معنای اجتماعی کلمه استوار میسازد. توکویل روش دیگری هم بر خلاف آگوست کنت و مارکس بر میگزیند؛ او دیدگاهی را راجع به تاریخ و آینده جوامع غربی در پیش میگیرد که دیدگاه اصالت احتمال است. به این معنا که او نمیگوید یک نهضت جبری به سوی یک رژیم پوزیتیویستی یا سوسیالیستی در تاریخ آینده جهان یکهتازی خواهد داد.
او میگوید برخی از روشها و نهادها ادامه خواهد داشت و برخی دیگر مضمحل شده است. مانند آریستوکراسی که از نظر توکویل زوال یافته است. توکویل معتقد است که برخی از شرایط الزاما صورت وقوع خواهند یافت، مثل برابری وضع زندگی مردم؛ اما به روش مارکس وبر هم نمیرود که این نظر را ابراز کرده که وضع دموکراتیک جامعه، رژیم سیاسی جامعه را تمام و کمال متعین کند. وانگهی در نظرگاه او زیر بنای جامعه میتواند استبدادی یا لیبرال باشد و این موضوع منوط به اوضاع تاریخی، سنتهای موجود و شرایط سیاستمداران است.
توکویل نظری دارد که بهدلیل آن بارها مورد نکوهش قرار گرفته است و آن اینکه سیاست نمیتواند تابع اقتصاد باشد. او همچون سن سیمون دست به پیشبینی نمیزند یا همچون مارکس نیست که طبقه حاکم را طبقهای میدانست که از جهت اجتماعی بهرهمند از امتیازات ویژه است. این به آن معنا نیست که توکویل از واقعیت طبقات اجتماعی آگاهی نداشت؛ چراکه توکویل در کتاب انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن دست به تحلیل سیاسی زده است. توکویل بر این باور است که در رژیم پیش از انقلاب در فرانسه طبقات بیش از جامعه جدید تقسیم شده بودند. در آمریکا او این نظر را دارد که ثروتمندان کارخانهدار را نمیتوان از اشراف و آریستوکراتها به حساب آورد. آنها نمیتوانند جزو اشراف حقیقی باشند. با این گفتهها به تفاوت توکویل و مارکس از نگاه ریمون آرون میرسیم.
مارکس
با توجه به نکات بالا این نیاز احساس میشود که تعریف «دموکراسی» در نگاه مارکس را نیز بررسی کنیم. همانطور که از سطور بالا میتوان فهمید در نگاه توکویل دموکراسی لیبرال تجسم کامل جامعه مدرن بود که از برابری وضع بشر، آزادیهای حقوقی اعم از شخصی و فکری و انتخاب نمایندگان سیاسی تشکیل میشد. اما مارکس بر این باور بود که حقیقت مکتوم و معمای قوانین اساسی کشورها را دموکراسی فاش خواهد کرد؛ زیرا او بر این باور بود که در دموکراسی مردم منشأ تمام روبناهای سیاسی هستند و انسان به حقیقت ماهیت مفاهیم قانونی و حقوقی کشورها نمیرسد مگر اینکه خود باعث و بانی پدید آوردن آن نهادها باشد؛ نهادهایی که طی تاریخ و روند آن انسان را نسبت به خود بیگانه کردهاند. اما اگر مفهوم فرجام تاریخ با تثبیت دموکراسی و حاکمیت کامل مردم مقارن شود، فرجام تاریخ پایان دوگانگی میان جامعه و دولت یعنی زندگی خصوصی و زندگی عمومی را اعلام خواهد کرد. مارکس بر این باور است که دموکراسی واقعی مادامی تحقق مییابد که میان کارگر و شهروند یگانگی برقرار شود و توده و عالم سیاست به یکدیگر نزدیک شوند.
این نگرش دوگانه مارکس یعنی نگاه گنوسی او به قضیه انسان را پدید میآورد، در این نگاه است که این پنداشت صادر میشود که انسان یا بهتر است گفته شود انسانیت هنوز تحقق نیافته است. پیرو این نظریات مارکس بر این باور بود که یک انقلاب صرفا سیاسی که زیربنای جامعه را تغییر ندهد، فرصت خودسازی به انسان نمیدهد؛ چراکه جوهر حقیقی انسان را آزاد نخواهد کرد، کارگر را از خصوصیت کارگریاش آزاد نمیکند و شهروند راستین یعنی انسان اجتماعیشده را که با کلیت نوع انسان پیوند دارد، فقط بهصورت یک شهروند انتزاعی درمیآورد. مارکس بر این باور است که مادامی که «حربه انتقادها» و «انتقاد حربهها» تا عمق ریشهها یعنی حوزه اقتصاد نفوذ نکند، نجات انسان، جدا افتادگی کارگر و شهروند امکانپذیر نخواهد بود. پیرو همین مساله مارکس رهایی انسان را پیرو انقلاب اجتماعی و اقتصادی میداند.
انقلاب۱۸۴۸ فرانسه نماد شکست آزادیخواهی است و مارکس جوان آرمانهای لیبرال این انقلاب را انکار نمیکند؛ اما انتقاد قاطع او سخت نسبت به عرصه دموکراسی لیبرال بیگانه مینماید. اصالت آن انقلابی که مارکس در دوران جوانی خود آرزو داشت، معطل بر چه چیزی است؟ در آثار مارکس مفهوم زیر و رو کردن اقتصاد و مبادله و تجارت و شیوه تولید بحث جدیدی نیست. آنچه آثار و نظریات مارکس را متفاوت میسازد در این است که او هیچکدام از ادلههای اجتماعی را مقدر نمیداند. به همین سبب میتوان آنها را دچار دستکاری و برهم زدن کرد. فلسفه مارکس و متافیزیک حاصل از آن را میتوان سخت مغرور دانست؛ او اطمینان کامل دارد که همکاری انسانها با یکدیگر موجبات سیادت بر طبیعت و ولایت بر جامعه را منجر خواهد شد.
این نگرش با فلسفه و متافیزیک لیبرال تفاوت اساسی دارد. همین ایده امروز به اندازه تفکر لیبرال و حتی بیشتر از آن الهام بخش جوامع صنعتی است. مارکس در آغاز کارش زیاد به انقلاب فرانسه کاری ندارد و تحقق آزادی، دموکراسی و برابری را کاملا بر وفق مراد میداند. وانگهی چیزی که مارکس را ناراحت میسازد این است که چرا دموکراسی باید اساسا سیاسی تلقی شود و محدود به رای دادن و قانون اساسی باشد. مارکس آزادی سیاسی را صوری و ظاهری میداند و نقدهایی شفاف بر آن دارد؛ به این معنا که او به دنبال تحقیر این آزادی نیست. مارکس جوان این ایده را در سر داشت تا جامعهای با انسانهای تراز نوین بسازد که جملگی بتوانند دموکراسی را تجربه کنند.
همین پنداشت مارکسی که توسط تفسیر چپها ارائه میشد، موجب شد که تحلیلی مبتذل از آزادی برای کارگران رواج یابد؛ آنها میگفتند کارگر از جهتی محروم از آزادی است که از یک کارفرما اطاعت میکند و کارفرما هم مطیع مکانیزم بازار است. از همین روی با الغای مالکیت خصوصی ابزارهای تولید یعنی همان زیر بنای اقتصادی و اجتماعی است که میتوان جامعه مدنی را دموکراتیک کرد و آن را مقید به صنوف تولیدکنندگان کرد. از میان متون متعدد مارکس نیز میتوان روایت دیگر پیدا کرد؛ به موجب آن میتوان شرط اول آزادی را توسعه نیروی تولید و در اختیار قرار دادن امکانات ضروری در اختیار انسانها و در پی آن کاهش ساعت کار کارگران دانست.
تایید این صحبت را میتوان در جلد سوم سرمایه پیدا کرد. بیشتر فعالان سیاسی بیشتر به قرائت نخست از مارکس اشاره و تاکید دارند؛ اما باید پرسید ته رنگ سیاسی بخشیدن به فعالیت اقتصادی و فعالیتهایی که امروزه جزو حوزههای خصوصی است، آیا باعث رهایی از بردگی یا مسبب آن است؟
باید در پاسخ به این سوال گفت که میتوان از بردگی و آزادشدگی صحبت کرد؛ به آن شرط که ابتدا آزادی را اینطور تعریف کنیم که عبارت است از اطاعت از ضرورت و هر کس که مالک سرنوشت خود است و باید سهم خود را از آنچه افکار عمومی به او منسوب میکند، انجام دهد. اما آنچه از آزادی به تفسیر مارکس میتوان فهمید این است که آزادی را ورای ضرورت حادث میکند و در مرز انتخاب و اختیاری که برای فرد در نظر گرفته شده است آن را متحقق میداند؛ این مساله این خطر را به همراه دارد که معنای بندگی و بردگی تقلیل مییابد. ادامه این بحثها تفاسیر زیادی میطلبد که از صفحه روزنامه فراتر است.
موخره
اما درخصوص این بحث باید این نظر ریمون آرون آورده شود که حقیقت این است که از سال۱۸۴۸به بعد یعنی وقتی که مارکس در پایان تحولات دوره جوانی و هگل دوستی خود معتقد به مادیت تاریخ شد دیگر بر ضرورت یک انقلاب تاکید نمیکرد و در باب خصلت ضروری این انقلاب تاکید داشت. این نظر فراتر از نظریه کلی برای کارگران جهان یا سرانجام تاریخ است؛ اینجا مارکس وارد رسالتی تاریخی و اعلام قطعی یک نتیجه میشود؛ چنانکه او در مقام یک پیامبر ظاهر شده است. اما توکویل بر این باور بود که در جامعه دموکراتیک انسانها حق انتخاب زیست در آزادی یا استبداد را دارند؛ درحالیکه مارکس میگفت انسانها محکوم به این هستند که منفعلانه به قانون دیالکتیک سر سپارند یا بیهوده با آن مخالفت کنند یا تحقق آن را تسریع کنند.
تفاوت میان مارکس و توکویل از مهمترین بحثهای قرن نوزدهم است؛ در اینجا سعی شد پارهای از تفاوتها را میان این دو متفکر بیاوریم. اینکه یکی به توضیح جوامع دموکراتیک و نابودی اشرافیت و شکلگیری افراد ثروتمند ذیل تولید و صنایع توجه دارد و دیگری به نفی جوامع دموکراسی، سرمایهداری و بر پدید آمدن انسان تراز نوین، همان تودههای اجتماعیشده، تاکید دارد در مقام پژوهش میتواند موضوع قابل توجهی برای پدید آوردن نتایج سترگ در تبیین جهان امروز شود.