تفسیر ارنست کاسیرر از فلسفه لایبنیتس
مونادها در برابر اتمها
فلسفه نوترکیب لایبنیتس درصدد آن است تا با گسترش علم تبدیل و ترکیب یا همان آنالیز ریاضی، آن را به علم کلی فرمهای اندیشه بدل سازد و به این صورت علم ایدهآل کلی را محقق سازد. از این جهت او مرکز مطالعات منطقی خود را معطوف به آنالیز ریاضی میکند. او درصدد آن است تا به «الفبای اندیشه» دسترسی یابد و از این طریق امکان تجزیه تمام فرمهای اندیشه به عناصر سازنده خود را ایجاد کند. برای او هیچگونه شکافی میان منطق، ریاضی، فیزیک و متافیزیک وجود ندارد و از این جهت است که کل فلسفه او بر شالوده ریاضیات قرار دارد. لکن، مضاف بر ارتباط کلی و جدانشدنی که میان بخشهای مختلف فلسفه او وجود دارد؛ فلسفه لایبنیتس بر معنا و مفهوم نوآورانهاش از مفهوم «جوهر» شناخته شده است. او از جهان چند بنی صحبت میکند که نه از اتم که بر پایه مونادها شکل گرفته است. مونادها مرکز زنده انرژی و نیرو هستند که قائم به ذات هستند و بهطور پیوسته گوناگونیهای تازهای را در جهان میسازند. آنها یگانه سازنده گوناگونیهای متنوع جهان هستند. برای درک تبدیل مونادها و زایندگی حالتهای گوناگون از دل آنهاست که فلسفه خود را به جای آنکه مانند فلسفه دکارتی بر پایه «اصل اینهمانی» قرار دهد، بر پایه «اصل پیوستگی» قرار میدهد. لایبنیتس بر اساس این اصل پیوستگی درصدد آن است تا رابطهای جدید میان امر کلی و جزئی بیان دارد. رابطهای که موجب میشود تا معنای کل ژرفتر شود. کل در این دستگاه فلسفی دیگر مجموع اجزا نیست، بلکه این کل شرط امکان اجزایش است. پیرو همین مساله است که لایبنیتس مفهوم فردیت را نسبت به دستگاه فلسفی تحلیلی عمیقتر میسازد. در دستگاه فلسفی او است که هستی فردی برای اول بار حق ویژه و جداییناپذیر میشود و امری فینفسه، پایدار و قائم به ذات است. اندیشه مرکزی او از این نظر است که نه بهطور صرف بر مفهوم فردیت استوار است و نه بر مفهوم کل، بلکه با ارتباط متقابل این دو است که شکل میگیرد.
لایبنیتس از کجا آغاز میکند؟
فلسفه لایبنیتس در حقیقت از فلسفه تحلیلی دکارت مایه میگیرد. حتی در گام نخست بهنظر میرسد که او ادامهدهنده کار دکارت است. در واقع باید بیان کرد که دستاورد ریاضی لایبنیتس یعنی تحلیل او از بینهایت در ادامه و تکمیل سیستماتیک هندسه تحلیلی دکارت است و همچنین، منطق لایبنیتس نیز وامدار منطق فلسفه تحلیلی دکارت است. این ادعا از این جهت صورت میگیرد که لایبنیتس کار خود را با علم ترکیب و تبدیل آغاز میکند و درصدد آن است تا این علم را به علم کلی فرمهای اندیشه بدل سازد. به عبارتی دقیقتر، در گام نخست به نظر میرسد که لایبنیتس به دنبال آن بوده است که نیروهای نهفته در فلسفه تحلیلی دکارت را آزاد سازد تا به این ترتیب، تحولی شگرف در فرم و محتوای اندیشه فلسفی رقم زند.
در اینجا این توضیح لازم است که تبدیل (permutation) و ترکیب (combination) بخشی از علم آنالیز ترکیبی است که دکارت آن را پایهریزی کرده است. تبدیل در ریاضیات به این معناست که اگر m حرف یا شیء داشته باشیم و آنها را به طرق گوناگون در کنار یکدیگر قرار دهیم، گروههای گوناگون این ترکیبات را تبدیلهای این m حرف یا شیء میگویند که برابر با فاکتوریل m است. ترکیب نیز در ریاضیات به این معناست که اگر m حرف یا شیء داشته باشیم و بخواهیم p تعداد از آنها را در گروههای گوناگون و بدون توجه به ترتیب آنها قرار دهیم، با ترکیب m حرف یا شیء p به p مواجه هستیم.
حال لایبنیتس بر مبنای این دستاوردهای ریاضی، به دنبال آن است که با پیشرفت نظریه تبدیل و ترکیب یا همان آنالیز ریاضی، علم کلی ایدهآل را محقق سازد. در نتیجه او تصمیم میگیرد تا مرکز مطالعات منطقی خود را روی آنالیز ریاضی معطوف سازد. در واقع، لایبنیتس به دنبال آن است تا از این طریق به «الفبای اندیشه» دست یابد و با استفاده از این ابزار، امکان تجزیه تمام فرمهای اندیشه به عناصر سازنده خود تا آخرین مرحله عملیات سادهسازی محقق کنید. درست مانند عملی که در تئوری اعداد و درخصوص تجزیه هر عدد به حاصلضرب تعدادی عدد اول صورت میگیرد. به عبارتی دیگر، هدف نهایی فلسفه لایبنیتس نیز یگانگی، یکنواختی، سادگی و تساوی منطقی است. اینکه «گزارههای درست (در مقابل گزارههای دروغ) همگی تا جایی که به قلمرو امور عقلی یا حقایق جاویدان متعلق باشند؛ در اساس یکی هستند.»
اصل پیوستگی چگونه سر برمیآورد؟
لایبنیتس بیان میدارد که میان منطق، ریاضیات و متافیزیک او هیچگونه شکافی وجود ندارد. در واقع، کل فلسفه او ریاضیات اوست. به عبارتی دیگر، منطق لایبنیتس یک کل است که به تمام قلمروهای شناختی او چه طبیعت و چه متافیزیک تسری مییابد. در واقع، پیرو فلسفه او میتوان تمامی گزارههای راست را به «اصل اینهمانی» و «این نه آنی» تحویل کرد. لکن، این ارتباط جدانشدنی و کلی که میان بخشهای مختلف فلسفه لایبنیتس برقرار است، بیانگر یگانه ویژگی اندیشه فلسفی او نیست. نوآوری لایبنیتس در معنا و مفهوم «جوهر» است که فلسفه او را از فلسفه تحلیل دکارتی متمایز میسازد. این نوآوری موجب آن میشود تا شیوه نوینی از اندیشه چه در فرم و چه در محتوا شکل بگیرد. درست در همینجاست که جهان دوبنی دکارتی (dualism) به جهان چند بنی لایبنیتسی (pluralism) تغییر پیدا میکند. او برای تبیین این مفهوم نو از جوهر، از مفهوم جدیدی بنام «موناد» بهره میبرد. موناد لایبنیتس، مرکز زنده انرژی یا نیرویی است که یگانه سازنده جهان (در مقابل اتم، یگانه سازنده جهان در فلسفه تحلیلی) است.
مونادها بیشمار و گوناگون هستند و طبیعت موناد در زاینده بودن آن است و بهطور پیوسته گوناگونی تازهای را میزاید.» موناد در فلسفه لایبنیتس نوعی تغییر دائمی از یک حالت به حالتی دیگر است که این تغییر نه بر اثر یک عامل خارجی که از خود پویایی موناد ناشی میشود. موناد در فلسفه لایبنیتس در بردارنده گذشته و آینده خویش است. این عناصر گوناگون هیچکدام به یکدیگر شبیه نیستند و هیچیک را نمیتوان به کیفیات غیر قابل تغییر تجزیه کرد. در واقع، هر چیزی را که در مونادها مییابیم، باید آن را در نوعی «مرحله انتقالی» بدانیم؛ زیرا این مونادها «پیوسته» در حال تغییر و زاییدن گوناگونیهای مختلف هستند. لایبنیتس شناختپذیری مونادها را در قواعد قابل درک همین «مرحله انتقالی» میداند. از این نظر است که او فلسفه خود را نه بر اساس «اصل اینهمانی» که بر اساس «اصل پیوستگی» بنا مینهد. پیوستگی در فلسفه او به معنای یگانگی در چندگانگی و ثبات در تغییر است. به عبارتی دیگر، پیوستگی به همان میزان به چندگانگی نیازمند است که به یگانگی نیاز دارد. در واقع بر رابطهای دلالت میکند که تنها در تغییر و تحول بیوقفه کیفیات خود را نشان میدهد. بنابراین او درکی نو از رابطه میان امر کلی و امر جزئی را مطرح میسازد. هرچند که به تعبیر کاسیرر، درصدد آن است تا امر کلی بر امر جزئی تفوق یابد.
«قانون دلیل کافی» وارد میشود
هدف نهایی لایبنیتس، شناخت «حقایق جاویدان» است. حقایقی که بیانگر رابطه کلی و ضروری میان ایدههاست. بر اساس فلسفه لایبنیتس، حقایق واقعی (فاکت) همان اعتبار منطقی حقایق جاویدان را ندارد. به زعم او برای آنکه بتوانیم حقایق واقعی را بهطور موفقیتآمیز به عوامل عقلی تجزیه کنیم تا به این ترتیب، شناخت ما از آن حقایق متمایزتر و روشنتر شود، نیازمند آنیم تا به عقلی چون «عقل الهی» دسترسی داشته باشیم. در واقع، این عمل برای موفقیت کامل با «شناخت محدود انسان» نمیتواند صورت بپذیرد. لکن، باوجوداین نیز تلاش برای تجزیه حقایق واقعی به عوامل عقلی همچنان هدف و معیار شناخت انسانی است.
کاسیرر بیان میکند که لایبنیتس از این توضیح به این نتیجه میرسد که رابطه میان امر کلی و امر جزئی نه یک رابطه بر مبنای مشتمل بودن است که امر جزئی صرفا از امر کلی تبعیت میکند که در واقع «امر جزئی در امر کلی مندرج شده است.» در نتیجه این نوع از رابطه میان امر جزئی و امر کلی است که در کنار قانون «اینهمانی» هنجار حقیقت نیز وجود دارد. به عبارتی دیگر، به اندازه «قانون اینهمانی» ما نیازمند حضور قانون دیگری نیز هستیم که از آن به نام «قانون دلیل کافی» یاد میکند. قانون دلیل کافی لایبنیتس درواقع پیشفرض هرگونه حقیقت امر واقعی است. بر اساس این اصل باید برای بودن هر امر واقعی، دلیلی وجود داشته باشد. در واقع او در برابر مشاهده هر امر واقعی این سوال را مطرح میسازد که چرا این امر واقعی اینگونه است و غیر از این نیست؟
انقلابی در معنای کل صورت میگیرد
لایبنیتس ادعا میکند که همانگونه که قانون اینهمانی در ریاضیات حاکم است، به همان صورت نیز قانون دلیل کافی در فیزیک حاکم است. او بیان میکند که فیزیک با مفاهیم صرف سروکار ندارد که با موافقت یا عدم موافقت ایدهها متوقف شود. فیزیک باید مبدأ خود را مشاهدات و تجربههای حسی قرار دهد؛ اما نباید خود را به انباری برای این مشاهدات و تجربههای حسی تبدیل کند. درواقع، او بیان میکند که فیزیک برای آغاز به کار خود نیازمند آن است نظامی را برپا سازد تا میان تمامی این مشاهدات و تجربههای حسی نوعی ارتباط معنادار علت و معلولی برقرار سازد. بر این اساس است که وضعیت هر عضو میتواند وضعیت سایر اعضا را مشخص سازد؛ اگر به شناخت کاملی از وضعیت آن عضو مبدأ رسیده باشیم.
در واقع بر اساس این توضیح، از وضعیت هر امر جزئی میتوان به وضعیت تمام پدیدارها برسیم. این تعریف موجب میشود تا معنای کل، به عمقی بیشتر از گذشته خود در قیاس با فلسفه تحلیلی برسد. در این توصیف، کل دیگر صرف مجموع اجزای خویش نیست. کاسیرر در توضیح بیشتر این مساله بیان میکند که «این کل جدید آلی است نه مکانیکی، طبیعت آن مجموع اجزایش نیست، بلکه طبیعت آن پیشفرض اجزایش و شرط امکان اجزایش و شرط وجود آنها را تشکیل میدهد. در اینجا تمایزی قطعی میان یگانگی موناد و یگانگی اتم نهفتهاست. اتم جوهر اساسی اشیاست. به این معنی که هرگاه ماده را تا اجزای نهاییاش تقسیم کنیم، اتم بهدست میآید. اتم واحدی است که گویی در مقابل متکثر شدن ایستادگی میکند و با وجود هرگونه تلاشی که برای تجزیه آن به اجزای خردتر میشود، تجزیهناپذیری خود را حفظ میکند. اما، موناد در این مورد ایستادگی نمیکند؛ زیرا برای موناد یگانگی و چندگانگی علیالسویه است. آنچه از نظر موناد مطرح است لازم و ملزوم بودن درونی یگانگی و چندگانگی و همبسته بودن ضروری این دو است. موناد کلی است که مجموع اجزای خویش نیست، بلکه همواره در وجوه و منظرهای چندگانه متجلی میشود...موناد یک کل قائم به ذات و خودبسامان است.»
فردیت معنای عمیقتری مییابد
فلسفه تحلیلی بیان میکرد که امر جزئی شکل ویژهای از امر کلی است. به عبارتی دیگر، هستی فردی باید نوعی تاثر حسی متمایز از خود بر جای بگذارد که شناخت این تاثر حسی بر عهده مفاهیم کلی است. فلسفه تحلیلی بیان میکند که هستی فردی تنها زمانی درک میشود که مندرج در مفهوم کلی و تحت ضوابط آن باشد. اگرچه بسیاری از بخشهای فلسفه لایبنیتس در چارچوب این سنت فلسفه تحلیلی دکارتی خود را متعهد نگه میدارد؛ لکن او از این نوع درک هستی فردی انتقادی قاطع میکند. در فلسفه لایبنیتس، هستی فردی تنها به منزله یک مورد خاص از مفاهیم کلی محسوب نمیشود، بلکه بیانگر امری فینفسه و قائم به ذات است. به عبارتی دیگر، در نظام لایبنیتس، هر موناد یا جوهر فردی تنها جزئی از جهان نیست، بلکه خود جهان است. درست در همینجاست که او نظام خود را به امر کلی و جزئی تقلیل نمیدهد، بلکه، نظام خود را در ارتباط متقابل امر جزئی و امر کلی بنا مینهد. در نتیجه همین امر است که نظام فلسفی لایبنیتس، جهتگیری عقلی تازهای را رقم میزند و گرانیگاه ایدهآل تمامی فلسفه را تغییر میدهد.
رد و ستایش لایبنیتس در عصر روشنگری
تا سال ۱۷۶۵ میلادی شناخت از لایبنیتس توسط فیلسوفان آن عصر تنها محدود به دو اثر پراکنده او یعنی مونادشناسی و تئودیسه (تحقیق در عدل خداوند) متکی بود. این دو اثر روایتی بسیار ناقص از اندیشههای لایبنیتس داشتند. تا آنکه در سال ۱۷۶۵، رازپه به دستنوشتههای لایبنیتس به نام «گفتارهایی در باب فهم انسانی» دست پیدا میکند و شناخت از او به درجه مناسبی میرسد. لکن، درآن سالها دیگر مرحله شناخت عصر روشنگری تحت تاثیر فلسفه تحلیلی به کمال خود رسیده بود و لایبنیتس تنها به صورت غیر مستقیم و از دل آثار ولف تاثیراتی محدود روی فرم اندیشه عصر روشنگری گذاشته بود. با این حال نیز منطق و روششناسی ولف با منطق و روششناسی لایبنیتس تفاوت داشت. ولف نیز نظام فلسفی خود را بر مبنای پیوستگی و قانون دلیل کافی بنا مینهد؛ اما آنها را نتایج قانون منع تناقض بیان میکند. در نتیجه، حتی شناخت لایبنیتس به واسطه ولف نیز نوعی شناخت ناقص بوده است. شناختی که به تعبیر کاسیرر مشاهده کردن لایبنیتس از پشت شیشه کدر است. لکن، الکساندر باوم گارتن، نامآشناترین شاگرد ولف بهصورت بیواسطه به مطالعه آثار لایبنیتس میپردازد و در نتیجه آن است که به تدریج درک درستی از آثار او آغاز میشود. درک ناقص از آثار لایبنیتس باعث آن شده بود تا ولتر در کتاب کاندید خود، تئودیسه او را مورد تمسخر قرار دهد و در کتاب مبادی فلسفه نیوتن نیز لایبنیتس را مانع پیشرفت علم بداند. لکن، ولتر در اثر دیگر خود یعنی «عصر لویی چهاردهم» از اهمیت دستاوردهای جهانی او میگوید و دالامبر نیز در عین مخالفت با متافیزیک لایبنیتس، ذهن ریاضی او را میستاید. شاید بالاترین ستایش از لایبنیتس را دیدرو انجام داده باشد که او را برای آلمان، افتخاری همچون افلاطون، ارسطو و ارشمیدس برای یونان قلمداد میکند.
پایان
در پایان باید بیان کرد که فرم اندیشه در عصر روشنگری با فلسفه تحلیلی دکارتی آغاز میشود؛ لکن با رقیب قدرتمند خود یعنی فلسفه نو ترکیب لایبنیتسی روبهرو میشود. فلسفه نوترکیب لایبنیتس به جای «منطق ایدههای روشن و متمایز» فلسفه تحلیلی دکارتی، از «منطق منشأ و فردیت» صحبت میکند. به جای «هندسه محض» از «دینامیک» صحبت میکند و به جای «مکانیسم» از «ارگانیسم» صحبت میکند و درنهایت، به جای «اصل اینهمانی» از «اصل پیوستگی» بهره میبرد. لکن موضوعات خود را همان موضوعات فلسفه تحلیلی قرار میدهد. به عبارتی این دستگاه فلسفی نیز از فرم بهره میبرد تا به شناخت طبیعت، روانشناسی، دولت و جامعه و دین و زیباشناسی بپردازد. در واقع، آنها از دو مسیر متفاوت برای هدفی یکسان عزیمت میکنند تا قرن فلسفه و خرد را رقم بزنند.