خود، معنایی بود در زندگی؛ ستاره‌ای دنباله‌دار میان سنگ و خیال!

 مردی شاعر که مانند شعری زیست.این شعر را دوست‌می‌داشت:

«من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه‌ام‌ بگذارم، وبمیرم...!»

و بیژن الهی که چقدر با او زیست:

« تو را با رنگ گل‌های به ِ،

بارنگ‌های‌بلوط،

تو را دوست‌ خواهم داشت.»

 مردی بود شاعر، که شعر را خوب می‌شناخت:   «دنبال صدای پایت راه افتاده است، کودکی‌ام را می‌نویسم، نامت واژه غمگینی است که بوی آغوش می‌دهد.

 من راه رفتن بلد نیستم، چرا دستم را نمی‌گیری؟

من این جا در انبوه کتاب‌های فلسفی برهنه مانده‌ام  و خاک تنها پیرهنی است که به تنم می‌خورد همه‌چیز تاریک است

ما در فاصله درخت و تبر جنگل شده بودیم همیشه شعری ناتمام در من زوزه می‌کشید.»

مجتبی گلستانی مرد موسیقی بود.به قول دانته که می‌گوید: « فقط عشق باید تو را وادار به سخن گفتن کند.»در او عشق به زندگی و دیگری، فهم و کشف زبان ِ گنگ زندگی مالامال بود که هم چون پرنده‌ها، آوازی خوشخوان داشت و دستی بر‌سازبرای فهم و فهماندن « دیگری».او مرد چند وجهی بود که با هر زبان از «عشق» به «دیگری» می‌گفت و می‌آموخت.با تحلیلش بر قاب‌های نقاشی، رنگین کمانی از معانی می‌ساخت.دریافت‌های دقیقش از دنیای سینما.او فیلسوف بود. با نگرشی بر انسان و پیچیدگی‌های جامعه و کنش‌های سیاسی. فیلسوفی که در زندگی شخصی خودش توانسته بود از مشکلات معلولیت، یک انسان نو و فرهیخته خلق کند. او یک معجزه است، همچون الگویی درخشان برای تمام انسان‌هایی که از معلولیت دچار حزن و ناکامی شده‌اند.دغدغه مجتبی گلستانی « انسان بودن ِانسان» بود از ورای نگاه انتزاعی به سمت انضمامی زیستن ! به این صورت که انسان بودن یک انسان را در قالب‌های عقلی درک نکنیم.انسان را با توجه به عواطفش با رنج‌ها، با به زمین خوردن و مجدد به پا برخاستن، با اراده‌اش و امید و سرخوردگی‌هایش، با شادی‌ها و اشتباهاتش درک کنیم.

مجتبی گلستانی معتقد بود برای فهم و درک یک درونمایه که برخاسته از زندگی است، باید طرز صحیح پرسشگری از خود را آموخت.پرسش نسبت به یک « دیگری » نسبت به «مرگ»، «اضطراب»، «امید و شادی» و روابط...  اینکه « معنای زندگی شما به عنوان انسان مدرن در عصر حاضر چیست؟» انسانی که تا راه گم نکند راه را پیدا نخواهد کرد! تا به زمین نخورد، برخاستن دغدغه و پرسش زندگی‌اش نخواهد شد.به‌ویژه که این انسان ِ پرسشگرِ مدرن، همان انسانی است که راه زیادی پیموده تا به این نکته برسد.او انسانی است که از رنسانس و سویه‌های افلاطونی قدم گذاشته در مسیرفردیت تا در فردگرایی به رشد خود برسد.این پرسشگری از آن چنین انسانی است. اما نکته قابل توجه در این پرسشگری از معنای زندگی، «موقعیت» و « موقعیت مندی» است.مگر نه اینکه انسان در موقعیت معنا می‌گیرد؟ در موقعیت‌های خاص و مداوم در طول زندگی است که زندگی انسان به مساله تبدیل می‌شود.انسانی کاملا انضمامی با پوست و استخوان و تفکر و احساس، که ملال و تنهایی و احتمالا معناباختگی نیز به او اضافه شده.این حائز اهمیت است که این انسان که چنین مسیری را طی کرده، در کدام از موقعیت و دوره تاریخی قرار گرفته و به این پرسش رسیده؟ به پرسشی که بتواند بعد یافتن پاسخ مسوول انتخاب خود در زندگی باشد.دقیقا در همین نکته است که بر خلاف برخی روایت‌های روانشناسی امروز که بحث اگو را پیش می‌کشد، و در پی « خواسته‌های من »، «حق تقدم من»  صحبت می‌کند، مجتبی گلستانی از نسبت من به دیگری، « اویی جدا از من » و دیگری خواهی، صحبت می‌کند که می‌تواند زندگی را معنا و روایت بخشد و بنویسد.مجتبی گلستانی نویسنده‌توانمندی بود با عمیق‌ترین درونمایه‌های انسانی که همواره در قلب ما و ادبیات فارسی جاودان خواهد ماند.

*نویسنده و منتقد مطرح ادبی که صبح روز دوشنبه ۲۸ تیرماه بر اثر عوارض ابتلا به بیماری کرونا درگذشت.