نگاهی به تاریخ شهری و تاریخنگاری محلی و ملی
رابطه کل و جزء
مهمترین نمونههای این تحول در تاریخ زبان و ادبیات ملی است. مانند زبان فارسی برای ایران، زبان آلمانی (دویچ) برای آلمان، زبان توسکانی برای ایتالیا یا در شکلگیری تاریخ ملی حول یک مرکزیت جغرافیای اداری، مذهبی یا اقتصادی مانند استخر یا هگمتانه برای ایران، مکه برای عربستان، پاریس (ایل دوفرانس) برای فرانسه، کانتربوری و لندن برای انگلستان، مسکو برای روسیه، قسطنطنیه برای تمدن بیزانسی و مواردی از این قبیل. این همه نشان میدهد نسبت میان تاریخ محلی و ملی بسیار ظریف و دقیق است و باید به نحوی تعریف شود که پرتوی روشنگر بر هر دو بتاباند. چنین پیچیدگیای در رابطه تاریخ محلی با جهانی یا تاریخ ملی با جهانی وجود ندارد.
از سه مقوله تاریخ محلی، تاریخ ملی و تاریخ جهانی، تنها تاریخ ملی دارای وضعیت کاملا روشن و مشخصی است؛ زیرا با مرزهای سیاسی و قلمرو حکومتها و محدوده اقوام، زبانها، حوزه رواج پول و مانند آنها کاملا مشخص میشود. به همین جهت تاریخ ملی قالب معینی دارد و قواعد آن نیز بهدلیل کثرت و قدمت بهکارگیری و رواج شناخته شده و معروف است. اما تاریخ جهانی بهرغم آنکه تمام جهان (جغرافیا) و تمام انسانها (جمعیت) و تمام تاریخ (زمان - از ابتدا تاکنون) را دربرمیگیرد هنوز درباره بود و نبود آن اختلاف نظر وجود دارد. تاریخ محلی هم موقعیتی ناپایدار دارد؛ زیرا تاریخ محلی بهعنوان جزئی از تاریخ ملی کمتر قلمرو معینی برای آن میتوان در نظر گرفت مگر آنکه یک محدوده جغرافیایی کاملا مشخص داشته باشد. مثلا گیلان و مازندران بهدلیل آنکه میان دو عامل طبیعی و جغرافیایی کاملا مشخص یعنی کوه و دریا واقع شده و خصوصیات ممتازی چون پربارانی و جنگل را دارد، قلمرو تاریخ محلی، آن نیز تقریبا ثابت مانده است.
اما جایی دیگر مانند فارس یا خراسان در طول زمان محدوده آن کم یا زیاد شده است. بنابراین هر زمانی برای تاریخ محلی آن محدوده جغرافیایی وضع خاصی خواهد داشت. برای اکثر جاها چنین وضعیتی وجود دارد. این اولین مورد نقص تاریخهای محلی در برابر تاریخنگاری محض است. دوم آنکه تاریخ های محلی برخلاف تاریخ ملی دارای صورت مستمر و متصل تاریخی نیستند. از آنجا که تاریخ ملی دربردارنده حاکمیت ملی، هویت ملی و حیات جمعی است ارائه صورت مستمر آن در طول تاریخ از ضروریات تاریخنگاری ملی به حساب میآید. بنابراین این وجهه از آن تفکیکناپذیر دانسته میشود؛ درحالیکه در تاریخ محلی، تاریخنگاری ناظر به برهههای تاریخی بهصورت منقطع است. این انقطاع، برخلاف تاریخ ملی موجب بروز نقص برای تاریخ محلی نخواهد شد؛ زیرا اصولا معنی یافتن تاریخ محلی منوط و مربوط و متکی به تاریخ ملی است.
اساسا هیچ تاریخ محلی به خودی خود هویت ثابت، کامل و مستمری نخواهد داشت؛ زیرا همواره نقایص خویش را با اتکا و ارتباط با تاریخ ملی جبران میکند. درصورتیکه چنین خصوصیتی را برای تاریخ محلی قائل نباشیم اولا نسبت منطقی آن با تاریخ ملی اعم از آنکه رابطه کل و جزء یا کلی و جزئی دانسته شود، به هم خواهد خورد و ثانیا دیگر تاریخ محلی نخواهد بود و نوع دیگری از تاریخنگاری را دربرخواهد گرفت. ازآنجاکه اموری مانند تقویم، روابط خارجی، پول، زبان رسمی و در روزگاران اخیر قانون اساسی، مذهب رسمی، دفاع خارجی نیز پرچم ملی، تمبر، نشان ملی، سرود ملی و مواردی از این قبیل همواره و در همه جا در اختیار حکومت مرکزی است. بنابراین همواره تاریخ محلی نه تنها سطحی نازلتر که طبیعتا محدودهای بسیار کوچکتر و کمتر دارد. در اصل عبارت و عنوان «تاریخ محلی» نیز با توجه به محدود بودن آن به یک واحد جزئی خاص، ذیل تاریخ ملی (کشوری) اختیار شده است.
برای آنکه نسبت ظریف و حساس تاریخ ملی و محلی روشن شود تا بتوانیم به ویژگی خاص جهان ایرانی در این خصوص برسیم نگاهی گذرا به این نسبت به نحو تطبیقی در دیگر کشورهای جهان میافکنیم: در ژاپن که مرکب از جزایر بسیار است در عصر شوگون shoogan (قرون وسطای ژاپن) هر واحد جغرافیایی - اداری به منزله امارتی بود که از آن میان یک امارت (شوگون) برتری یافته بود. در حقیقت شوگون نماینده عالی امارات نزد امپراتور بود. وحدت کشور در چنین حالتی مبتنی بر ارتباطی سازمانی نبود، بلکه اعتقاد به موجودیت آسمانی و برتری بینظیر امپراتور، وحدتی از بالا را موجب میشد.
در چین رابطه دولت مرکزی و ایالات، مبتنی بر سلسلهمراتب اطاعت بود. همه ایالات در برابر تمرکز سازمانی و مقام آسمانی امپراتور مطیع دانسته میشدند. در پایینترین مرتبه مردمان مطیع حکومت محلی بودند. به این اعتبار که آنها (حکومت های محلی) خود جلوهای از آمریت امپراتور هستند. آنگاه که در یک محل طغیان آغاز میشد هسته اولیه دولت احتمالی آینده را در آن میشد دید. چنین شورشیانی که در تاریخ چین موسوم به سالار جنگ (War Lord) هستند با تصرف اراضی و نواحی اطراف در مقام یک حاکم تمامعیار به اعطای زمین و عزل و نصب حکام و ابلاغ و اجرای قوانین مورد نظر خویش میپرداختند. این روند تا آنجا ادامه مییافت که حکومت مرکزی قبلی ساقط و حکومت مرکزی جدید که تا دیروز شورشی قلمداد میشد، جایگزین آن میشد؛ مرکزیتی که به واقع از طغیانگری پایه گرفته بود. به این جهت در تاریخ چین همواره دو حالت ممکن است دیده شود یا حکومت مرکزی مستقر است و طغیانهای نواحی صورت بالقوه مرکزیت آینده محسوب میشوند؛ بهعنوان مثال تحول قدرت از سلسله (chein) چه این به هان (Han) در قرن دوم قبل از میلاد بود یا همزمان چند حکومت با خصوصیات حکومتهای متمرکز و مقتدر حکومت میکردند؛ مانند عصر سلسلههای ششگانه در قرن چهارم میلادی. در هند آمیزهای از نظام طبقاتی، مناطق جغرافیایی و تقسیمات قومی شرایط خاصی را میساختهاند که صورت عمومی آن قلت ادوار حاکمیت و بهطور کلی حضور حکومتهای مرکزی است. توضیح آنکه جامعه هند در طول تاریخ و تمدن پرشکوه چند هزار ساله خود کمتر شاهد دوام مرکزیت بوده است. هرچند هویت و وحدت ملی بهدلیل داشتن مبانی فرهنگی و مواریث هنری و ادبی قوی و ریشهدار همواره وجود داشته است. درنتیجه برخلاف چین و ژاپن، وحدت ملی منوط به حکومتها نبوده و روح جمعی خود چنین امری را موجب میشده است.
به جز ادواری چون دوره حکومت آشوکا Ashooka (قرن دوم قبل از میلاد) از سلسله موریا Moria و قسمتی از سلسله گوپتا Gopta که همزمان با بخشی از تاریخ ساسانیان است، دوره گورکانیان هند بهویژه عصر اکبر (قرن شانزدهم میلادی) و نیز عصر استعمار تا پس از استقلال، بقیه ادوار تاریخ هند دربردارنده حکومتهای متعدد محلی بزرگ و کوچک بوده است. صرفنظر از دوگانگی جغرافیایی شمال و جنوب هند، از نظر تاریخ و فرهنگ مشرق زمین فقدان اندیشه سیاسی - دینی، موجب فقدان مرکزیت مقتدر و پردوام میشد. در عوض، جامعه هند از نظر نظام مبتنی بر طبقات، بسیار سابقهدار بود. طبقات چهارگانه برهمن، جنگاور، کشاورز و نجس در سراسر کشور کاملا از هم جدا بودند. در این میان جنگاوران هم زمیندار، هم جنگ جو و هم طبقه شاهی را تشکیل میدادند. آنان برای ادواری براساس تقسیمات قومی و قبیلهای و سپس براساس توان نظامی و مدیریتی واقعی خویش قسمتی از هند را به تصرف خود درمیآوردند و به این ترتیب حکومتهای محلی شکل میگرفتند. از آنجا که فرض وجود یک حکومت مرکزی هم درکار نبود عملا خود به منزله حکومتهای ملی اما متعدد به شمار میآمدند. تعدد ادیان و زبانها و معابد نیز چنین تفکیک و تقسیمهایی را پردوام میساخت.
برای عربها تاریخ قومی مبنا و اساس بوده است. فقدان حکومت مرکزی و پادشاهی قرنها تاریخ آنان را تحت تاثیر قرار داده و آنچه به واقع وجود دارد تاریخ قبایل است. حکومتهای سبا، معین، غسانیها و لخمیان و امثال آن نیز یا در تبعیت از عنصر غیر عرب مانند ایران و روم بودند یا به ندرت از سطح یک حکومت محلی و قبیلهای فراتر میرفتند. اما طلوع اسلام موجب تحول اساسی جامع عرب شد. حکومت فراگیر با ایدئولوژی مشخص تمام عربها و حتی گسترهای بیش از آن را دربرگرفت و لوازم مرکزیت چون تقویم و سکه بهوجود آمد؛ اما از همان دوران خلافت که عالیترین نمود مرکزیت در میان اعراب و بلکه مسلمانان به شمار میآمد تمایلات گریز از مرکز تحت تاثیر سنن قبیلهای و گاه گرایشهای فکری چهره نمود. حتی بعد از عصر خلافت، حکومت عثمانی نیز نتوانست بر چنین تمایلاتی غالب آید. در نتیجه در روزگار ما برای عربها پس از تاریخ جهانی مرتبه تاریخ قومی (عرب) قرار میگیرد و پس از آن تاریخ ملی. آنچه تاریخ محلی قلمداد میشود و ذیل تاریخ ملی قرار میگیرد برای تمام کشورهای عرب قاعده یکسانی ندارد. در بعضی از کشورها بهصورت اقلیتهای قومی و دینی، در بعضی بهصورت تاریخ شهری و در نزد برخی بهصورت مرزبندیهای قبیلهای مطرح است.
در کشور روسیه وحدت ملی بر مبنای قومیت و زبان دیرزمانی وجود داشت؛ درحالیکه یک حکومت مرکزی این ملیت را نمایندگی نمیکرد. در عوض آمیزهای از تاریخ شهری و اشرافیت، تمام زندگی اجتماعی و سیاسی آن جامعه را در خود گرفته بود. اشرافیت به تدریج تا آنجا قدرت یافت که تاریخ شهری را نیز تحت تاثیر خود قرار داد و در نهایت تاریخ ملی چیزی جز قدرتهای اشرافی موازی نبود. اعتقاد به مذهب ارتدوکس نیز هرچند سرمایه مهمی برای وحدت بود موثر واقع نمیشد؛ زیرا کلیساها و شهرهایی که در آن واقع میشدند خود تحت تاثیر اشرافیت گریزان از مرکزیت بودند. خطر خارجی نیز این تفرقه حیرتانگیز را کمتر به سوی وحدت میکشاند. بر این اساس تاریخ محلی روسها تاریخ اشرافیت است. حتی در عصر سلطه مغول، اشرافیت در شکل اطاعت از بیگانه به حیات خود ادامه داد. تا آنکه ایوان مخوف (Ivan) در قرن چهاردهم میلادی قدرت گرفت. او اشرافیت را سخت درهم کوبید و در همان حال که اشرافیت را مطیع میساخت، کلیسای واحد را نیز توسعه داد. اقدامات او بعدها توسط رومانوفها (Romanov) ادامه یافت منتها رومانوفها اشرافیت روس را داخل در نظام اداری و ارتش تزاری کردند و با این سازماندهی جدید به توسعه قلمرو خود پرداختند. به این ترتیب اراضی وسیعی مشتمل بر اقوام و ملیتهای مختلف را متصرف شدند. از این پس تاریخ محلی برای روسها مفهوم تاریخ ملل (خلق) تابعه را یافت.
امری که بعدها بهصورت جمهوریهای شوروی جلوهگر شد. ابهامی که در رابطه تاریخ ملی روسها و تاریخ جمهوریها وجود داشت منتها به قبول نظام انترناسیونال شد که میکوشید در قالب آموزههای حزبی مارکسیستی بر تعارضهای نهفته در درون آن سرپوش بگذارد. به این دلیل تاریخ ملیتها و جمهوریها در آمیزهای از تمایلات قومی و بوروکراسی حزبی تداوم یافت، اما پوشیده ماند. امری که بهصورت جمهوریهای تازه استقلالیافته پس از فروپاشی شوروی (سابق) خود را نشان داد.
در تاریخ آلمان نیز اشرافیت قدرتی تمام عیار داشت. اما قدرت اشرافیت در نظام ایالات تبلور مییافت که از یکسو اصل توازن قوا در مناسبات دول اروپایی ضامن تداوم حیات آنها میشد و از سوی دیگر مقام تشریفاتی امپراتور؛ وجود مقام امپراتور از آن رو در امپراتوری مقدس روم بهرغم فقدان قدرت ضروری دانسته میشد که صلح میان ایالات را تضمین کند. از سوی دیگر شکلگیری امپراتوری مقدس را که حاصل اشتراک مساعی پاپ و امپراتور بود، ممکن سازد. به این ترتیب از منظر سیاست خارجی، ایالات آلمانی چون اختیاراتی در امور بینالملل نیز داشتند از اشرافیت روسی پرقدرتتر بودند. اما مسالهای که در اینجا تفاوت ایجاد میکرد آن بود که فرهنگ آلمانی سیری روبه رشد داشت. لهجهای از زبان آلمانی که موسوم به دویچ بود اساس زبان ملی را تشکیل داد. تقریبا مانند زبان فارسی برای ایرانیان.
از سوی دیگر از منطقه شرقی آلمان دولتی از برلین برخاست (پروس) که ناسیونالیسم آلمانی را نمایندگی میکرد و تا سال۱۸۷۱ م. توانست سراسر آلمان را تحت یک فرمان واحد درآورد. هرچند نظام ایالات یکسره و به یکباره از هم نپاشید، اما در پرتو رشد مبانی ملیت اشرافیت از جنبه سیاسی صرف به نقش اقتصادی تحول یافت. رشد پرقدرت مبانی ملیت که متفکران بزرگ آلمانی چون هگل و فیشته تعداد فراوانی از شعرا، آهنگسازان و سیاستمداران آن را پشتیبانی میکردند، مرکزیتی پرقدرت را برای آلمانها به وجود آورد. آنچنانکه خاطره تفرقه دوران امپراتوری مقدس روم که خود آن را رایش (Reich) اول مینامند برای رایش دوم (۱۹۱۸ - ۱۸۷۱ م.) و نیز رایش سوم (۱۹۴۵ - ۱۹۳۳ م.) آزاردهنده نبود؛ زیرا در طول رایش دوم آلمانها توانسته بودند اشرافیت محلی را به اشرافیت ملی تبدیل کنند. فرانسه راه دشوارتری را برای گذر از تاریخ محلی به ملی طی کرده است. این گذر تا حدود زیادی متکی به فرمانروایان ایل دوفرانس بود که پاریس مرکز آن است. توسعه قلمرو پادشاهان فرانسه با درهم شکستن شورشیان جنوب فرانسه مقابله با بورگوندی و آکیتن و رویارویی با انگلیسیها بر سر نرماندی ممکن شد.
قضایای جنگهای صدساله و حماسه ژاندارک و بسیاری وقایع دیگر مربوط به این فرآیند است. در همین راستا بود که زبان فرانسه نیز از صورت یک زبان محلی به سطح زبانی ملی ارتقا یافت. وحدت ارضی، وحدت پادشاهی و زبان فرانسوی در مجموع هویت فرانسوی را محقق ساخت. انگلستان نیز مانند فرانسه با نظام فئودالی گریز از مرکزی روبهرو بود که پس از طی مشکلات بسیار، پشت سر گذاشته شد. در مقدمه کلیسای کانتربوری نقش مهمی در وحدت میان انگلیسیها ایفا کرد. سپس توسعه محاکم و بازرسیهای شاهی تا حدود زیادی اشراف را در املاکشان محدود ساخت. قدم بعدی استقرار مشروطه بود که اشراف انگلیسی را به جای دامن زدن بر گرایشهای گریز از مرکز برای تامین منافعشان در پایتخت صاحب قدرت و موقعیت ساخت. یعنی مشارکت در دولت با حضور در مجلس لردان. در دنباله و در اواخر قرون وسطی زبان انگلیسی نیز به این روند افزوده شد. پس از تحولات مربوط به آغاز قرون جدید ابداع نظام مالیه عمومی به وحدت اقتصادی انگلستان کمک بسیار کرد. با شکلگیری پادشاهی متحده بریتانیای کبیر در آغاز قرن هجدهم وحدت سیاسی و اقتصادی آن کمال بیشتری یافت.