پرسیدم، گفتند بورس است
حقیقتا عجب کالسکههایی هستند، مردم زیاد برای تماشای کالسکهها جمع شده بودند، اسبهای مخصوص امپراتور را بسته بودند با کالسکهچیان امپراتور که قبای زرد داشتند، خیلی کالسکه باجلالی است، راندیم، از وسط شهر چند عمارت بزرگ عالی تازه میساختند؛ یعنی به سقف و پشت بام رسانده بودند، پرسیدم گفتند بورس است یعنی صرافخانه که صرافان و تجار آنجا جمع شده معامله پولی و دادوستد پول کاغذ میکنند و در تنزل و ترقی مسکوکات و پول کاغذی گفتوگو میکنند.خلاصه رسیدیم لب رودخانه که شعبهای است از دانوب که به شهر آوردهاند، کشتی بخار خوبی حاضر بود، تختهبندی کرده بودند، جمعیت زیادی از زن و مرد دم اسکله رودخانه حاضر بودند، پیاده شده رفتیم میان کشتی، همراهان هم آمدند، عضدالملک... هوا ابر و سرد بود، قدری هم باران آمد، در سطح کشتی ایستادیم، کشتی بر خلاف جریان آب به راه افتاد. سربالا، یواش یواش میرفت، در کنارهها خیلی جمعیت بود، از زیر چند پل بسیار معتبر آهنی گذشتم که برای عبور راهآهن ساخته بودند، چند ترن راه آهن هم گذشت. این خط راه آهن سمت مغرب و شمال میرود به سمت روسیه و مملکت بوهم و مراوی که متعلق به اتریش است، خیلی راندیم تا به دهنه دانوب بزرگ رسیدیم که این شعبه را از آنجا دستی داخل شهر کردهاند و سدی دارد از درهای آهن وغیره خیلی محکم که در زمستانها وقتی که دانوب یخ میکند و یخ میآورد در اول بهار آن سد را میبندند که یخ و سیلاب زیاد داخل شهر نشود؛ اما حالا سد در جلو نبود، هر وقت بخواهند میبندند و همان اسباب بخاری که در رودخانه سنپاریس دیدم برای پاک کردن ته رودخانه از سنگ و گل برای عبور کشتی اینجا هم چند دستگاه بود و کار میکردند و بالای همین سد هم پل آهنی است که کالسکه بخار عبور میکند. داخل دانوب بزرگ شدیم، کشتی را رو به پایین به جریان آب راندیم، در شعبه اول که توی شهر است نیمساعت کشتی ایستاد، ناهار خوردیم.خلاصه راندیم الی انتهای آبادی شهر، در کنار طرفین رودخانه آبادی و بناهای خوب بود و آسیا[بها]ی زیاد ساخته بودند، کنار رودخانه به اینطور که اتاق آسیا[ب] را لب رودخانه ساختهاند که در آنجا گندم آرد میشود و اسباب آرد کردن هم اینطور است، محاذی(کنار) آن اتاق آسیاب، کشتی کوچکی است، توی آب چرخ بزرگی با پرههای بزرگ توی کشتی است، جریان رودخانه به آن چرخها میخورد، چرخ تکان میخورد و میچرخد. سر چرخ توی آسیاب به سنگ آسیاب یا چیز دیگر بند است، آن سنگ و غیره میچرخد و گندم آرد میشود. خیلی زیاد کنار رودخانه از این آسیا[بها] بود، آخر شهر، همان شعبه کوچکی که از بالا به شهر برده از وسط شهر میگذرد باز آمده داخل دانوب بزرگ میشود. فاصله میان رودخانه بزرگ و شعبه که به شهر میرود یک تپه و زبانه ممتدی است، مثل جزیره درازی، خیلی پرگل و سبز و باصفا خواستند که از این دهنه داخل شهر شده منزل بروند، گفتم باز سرپایین به جریان آب بروند. در این رودخانه بزرگ کشتیهای بزرگ بخاری کار میکند؛ اما کشتی بزرگ نمیتواند داخل شعبه بشود که به شهر میرود.کشتی که در شعبه شهر کار میکند، همینطور است که ما نشستهایم، کم عمق و دراز است و سبک.
خلاصه رفتیم تا بالمره از آبادی شهر دور شدیم و اینجاها کنار رودخانه جنگل است و زیرش چمن و انواع گلها و جنگل هم درختی است شبیه به بید، پُر هم بلند نیست که خفه باشد و برگهای درختان چنان سبز بود که مثل این است [که] یک یک برگها را شسته باشند و اینجا یک عالم سکوتی دیدم که هیچ صدایی نبود و نمیشنیدم، مگر صدای بعضی مرغهای کوچک خوشآواز که توی جنگل میخواندند و میپریدند و پرواز بعضی غازهای سیاه و بعضی مرغان شکاری مثل قرهقوش وغیره. در آسمان و گاهی هم صدای بخار دیگ کشتی را میشنیدم و اگر مقدور بود هیچ راضی نبودم که به شهر برگردم و میخواستم همینطور الی بوداپست پایتخت مجارستان بروم. در بین این سکوت هوا و اشیا و عالم خیال طولانی یکبار دیدم مهدیقلی خان میگوید گرانویل میهماندار و دیرکتر کشتی عرض میکنند خیلی از شهر دور شدهایم و در برگشتن چون برخلاف جریان آب است هر فرسخی را در دو ساعت بیشتر باید طی کنیم حکم بر مراجعت شد و با افسوس مراجعت کردم... خیلی راندیم تا به اسکله رسیدیم، سوار کالسکه شده رفتیم منزل.
روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر دوم فرنگستان، به کوشش فاطمه قاضیها (تهران: سازمان اسناد ملی ایران، ۱۳۷۹ش) (صص۲۲۷-۲۳۱)