پس از قتل ناصرالدینشاه چه بر سر فرزندان میرزا رضا کرمانی آمد؟
بلای خانمان سوز
![بلای خانمان سوز](https://cdn.donya-e-eqtesad.com/thumbnail/JBS2Edl3cUbX/QHn8O9nsSzT8qCU7RegsN6Pbb5v74eEtbKeSOh05RaaD_yU25FcNLUt7TZyzEhnm/22+%281%29.jpg)
میرزا رضا به روایت همسر
از دریچه نگاه زهرا خانم، همسر میرزا رضا، تصویر او سیمای مردی زخمخورده از مردان حکومت است که به هیچوجه حاضر به تحمل ظلمی که در حقش شده نیست و مدام در مسیر احقاق حقوق مسلم خود متحمل زندان و شکنجه میشود. همسر میرزا رضا از شب عروسی خود که به سادگی برگزار شده حرف میزند و قولهایی که میرزا در آن شب به او میدهد: «اگر خدا خواست و توانستم حق خودم را از این حاکم ظالم بگیرم که زندگی خوبی برایت درست میکنم، اگر نه بهخاطر تو حاضرم تن به هر کاری بدهم و لقمه نانی گیر بیاورم و همین جا زندگی کنیم، چون دیگر روی برگشت به کرمان را ندارم.»
اما این خوشی چند ماه بیشتر دوام نمیآورد، چون میرزا که بهدنبال پس گرفتن حقوقش از حاکم کرمان است مدام به اتابک عریضه مینویسد و هر روز به در خانه او میرود. وقتی میبیند که نتیجهای عایدش نمیشود، یک روز خسته از بیکاری و دربهدری در مقابل خانه اتابک به انتظار مینشیند. «موقعی که اتابک میخواست سوار کالسکهاش بشود، جلویش را گرفت و ماجرا را شرح داد. از قرار معلوم اتابک ظاهرا سری تکان میدهد و بیآنکه کلامی به زبان بیاورد پی کار خود میرود. به محض دور شدن کالسکه اتابک، نوکرها و قراول و یساول حکومتی میریزند، میرزا را میگیرند و با فحش و کتک او را به محبس میدان مشق که زیر سردر باغ ملی بوده، میبرند و توی سیاهچال تاریک حبسش میکنند.»
دو، سه هفته از غیبت میرزا رضا میگذرد و همسرش که کاملا از او بیخبر است، یک روز بالاخره تصمیم میگیرد خودش بهدنبال شوهرش بگردد: «چادرم را به سر انداختم و دور تا دور شهر سراغ او را گرفتم تا عاقبت فردی که شاهد دستگیری میرزا بود به من گفت: شوهرت را چماق به دستهای حکومتی گرفتند و بردند حبس.»
زهرا خانم چند ماهی اصلا خبر ندارد که همسرش را به کدام محبس بردهاند تا اینکه بالاخره خواهرش، حبیبهخانم که منشی امین اقدس سوگلی ناصرالدینشاه است، از طریق رجالی که به دربار رفتوآمد دارند میفهمد که میرزا را به سیاهچال انداختهاند. زهرا خانم تعریف میکند که «با هزار مکافات به من اجازه ملاقات دادند، با مختصری غذا و رخت و لباس و سایر مایحتاج به محل فعلی باغ ملی رفتم، محل زندان سردابی بود تاریک و نمناک که با سطح خیابان پنجاه، شصت پله فاصله داشت. وقتی به پایین رسیدم در میان مشتی کاه و پوشال و جعبه و اشیای بنجل پوسیده، میرزا را دیدم که به دیوار تکیه داده و زانوهایش را بغل کرده است... به گردنش به جز پوست و استخوان نمانده بود. محل چفت و بست زنجیر که اصطلاحا غل نامیده میشود در گوشت پایش جا باز کرده بود. میگفت: روزی یک ساعت اینها را باز میکنند تا بتوانم راه بروم و باز دوباره میبندند... هفتههای بعد که به دیدنش میرفتم روغن برزک همراه میبردم تا زخم پایش را علاج کند. از بابت خورد و خوراک هم غذایی را که میبردم چند روزی نگه میداشت و میخورد که البته زندانبانها هم با او شریک بودند.»
همسر میرزا که به قول خودش دیگر حسابی از این بلاتکلیفی به تنگ آمده، آخرین باری که در محل سیاهچال به ملاقات میرزا میرود، به او میگوید: «من از همینجا یکراست میروم در خانه اتابک، چادرم را برمیدارم، گیسهایم را پریشان میکنم و فریاد میکشم که ای ایها الناس مگر شوهر من چه کرده که توی حبس تاریک میاندازیدش؟ مگر مملکت صاحب ندارد؟ مگر ما جزو این ملت نیستیم؟ مگر ما حق حیات نداریم؟» میرزا بهشدت مخالفت میکند، اما زهرا خانم اصرار دارد که این راه را امتحان کند بلکه نتیجه بگیرد: «سحرگاه روز بعد عریضه به دست جلوی خانه اتابک ایستادم. اتابک که با کالسکهاش بیرون آمد، خودم را جلوی پای اسبهای کالسکه انداختم و شروع به داد و فریاد کردم. سورچی به دستور اتابک کالسکه را نگه داشت و بعد خود اتابک از دریچه کالسکه رو به من کرد و گفت: چه شده باجی؟ منظورت از این کارها چیست؟ من در دو سه کلمه ماوقع را برای اتابک شرح دادم و کاغذ عریضه را دو دستی به او تقدیم کردم. اتابک قول داد که هر چه زودتر به شکایت من برسد.»
زهرا خانم پس از مدتها ناراحتی، با خوشحالی بهخانه برمیگردد و فردای آن روز با یک قابلمه غذا برای ملاقات میرزا به میدان مشق میرود به امید اینکه گره از کار میرزا باز شده باشد: «ولی قراول محبس، اول قابلمه را از دستم گرفت و به دست رفقا داد تا ببرند، بعد با پوزخندی گفت: آبجی، مردت را امروز صبح فرستادند قزوین، ما اینجا نمیتوانستیم از او نگهداری کنیم.» زهرا خانم با شنیدن این خبر از حال میرود و بیست روز تمام در بستر بیماری میافتد. حالش که کمی بهتر میشود به اتفاق مادرش روانه قزوین میشود و با هزار زحمت محبس شهر را پیدا میکند و اجازه ملاقات میگیرد. میگوید: «میرزا از لاغری و بیغذایی مثل دوک سیاه شده بود، استخوانهایش از زیر پوستش پیدا بود اما به روی خودش نمیآورد...» پس از این دیدار زهرا خانم و مادرش به تهران برمیگردند و بنا به سفارش میرزا یکراست به سراغ سیدجمالالدین اسدآبادی میروند که به قول زهرا خانم «آن روزها مورد احترام مردم بود و دستگاه حکومتی هم از او حساب میبرد.»
بالاخره در نتیجه اعتراضهای سید، اقدامات عاجل حبیبهخانم، خواهرزن میرزا رضا، در اندرون و فعالیتهای حاج امینالضرب که میرزا مدتی برایش کار میکرد، میرزا را پس از دو سال از زندان آزاد میکنند. اما آزادی این بار هم دوام چندانی نمیآورد و به گفته همسرش «رفتوآمدهای مکرر او با آزادیخواهانی چون حاج شیخهادی نجمآبادی و شیخ احمد روحی و چند نفر دیگر و از همه مهمتر اعتراضات و حرفهای بیپردهاش در ملأعام و در بازار شاه عبدالعظیم، به طرفداری از سیدجمالالدین اسدآبادی روزی که سید را با حکم تبعید از مملکت خارج میکردند، باعث شد تا یک بار دیگر به دردسر بیفتد و این بار پس از توقیف او را به محبس قزوین بفرستند.» محبس قزوین دیگر مثل سیاهچال باغ ملی نیست که زهرا خانم بتواند هر روز به ملاقات شوهرش برود: «برای من که بچهدار و گرفتار زندگی بودم، رفتن به قزوین و سرکشی به شوهرم کار سادهای نبود، اما در طول دو سال و چند ماه سهبار به سراغش رفتم.»
زهرا خانم، میرزا رضا را در زندان قزوین اینطور به یاد میآورد: «عجبا که آن همه رنج و گرفتاری و اسارت اثری در روح سرکش و ناآرام او نداشت، در آن بیغوله هم از انتقام کشیدن حرف میزد و برای صدراعظم اتابک خط و نشانها میکشید.» بالاخره یک روز خواهر زهرا خانم خبر میآورد که میرزا از زندان قزوین آزاد شده است. به گفته زهرا خانم، میرزا رضا پس از آزادی با یک دنیا خوشحالی بهخانه میآید تقی، پسرش، را به آغوش میکشد و به او میگوید: «پسرم، حالا دیگر تو برای خودت مردی شدهای و میتوانی در غیاب من از خانواده سرپرستی کنی.» دل زن بیچاره با شنیدن این حرف به شور میافتد و از میرزا جریان را میپرسد. میرزا رضا میگوید که برای چند ماهی به سفر میرود: «اول میروم به مملکت روسیه، آنجا مالالتجاره فراوان است، میخواهم کاری بکنم که جبران مافات بشود، این چند سال خیلی ضرر کردهام.» میرزا میرود و خانوادهاش دیگر از او خبری ندارند. در غیاب او دومین دخترش، معصومه، بهدنیا میآید. زهرا خانم تعریف میکند که «وقتی معصومه پنج، شش ماهه بود کسی از جانب میرزا به در خانه آمد و به من گفت که میرزا در یکی از حجرههای باغ طوطی (مشرف به صحن شاه عبدالعظیم) بست نشسته است و میخواهد تقی را ببیند، گفتم من بچه هفت، هشت سالهام را تنها نمیفرستم، فردا خودم او را میآورم.»
به گواه خواهرزن میرزا که خود در متن ماجرا بوده، در تمامی مدتی که جریان شاهکشی به وجود میآید و تا مدتها بعد از آن «هیچ کس جرات نداشت از میرزا حرفی بزند و اگر میزد، خونش پای خودش بود.» به گفته او کمکم وضع به حال عادی برمیگردد و خانواده میرزا میتوانند بهخانه تاراجشده خودشان برگردند. «تقی [...] هرجا بهدنبال کار میرفت به او میگفتند: ما به پسر قاتل کار نمیدهیم. وضع مالی خانواده ما روزبهروز بدتر شد. بیشتر وقتها به جای شام و ناهار، نان و پنیر و انگور میخوردیم. گاهی هم به نان خالی قناعت میکردیم. تنها کاری که از دست من برمیآمد این بود که در خانه خودمان به زنها و دخترهای جوان درس قرائت قرآن بدهم و پول مختصری بگیرم. تقی هم به هر کاری که پیش میآمد، راضی بود. مدتی شاگرد قهوهچی شد و چند روز در دکان عطاری یک پیرمرد نیکوکار، به حسابهای او میرسید و شبها از بازار تا بازارچه قوامالدوله پیاده میآمد و راضی نمیشد از پولی که درآورده بود و خرجی مادرش محسوب میشد، دیناری بابت کرایه واگن بدهد.»
ارسال نظر