در میـان انگـشتان خشکیده آنان همچنان مشتی علف که از کنار جاده کنده‌اند یا ریشه‌هایی که از مزارع درآورده‌اند به چشم می‌خورد؛ با این علف‌ها می‌خواسـتند رنـج ناشی از قحطی و مرگ را تـاب بیاورنـد. در جـایی دیگـر، پابرهنـه‌ای بـا چشمان گود افتاده که دیگر شباهت چندانی به انسان نداشت، چهار دسـت و پا روی جاده جلوی خودرویی که نزدیک می‌شد می‌خزید و درحالی‌که نای حرف زدن نداشت با اشاراتی برای لقمه نانی التماس می‌کرد... در قصرشیرین که توقف کوتاهی داشتیم، به سرعت از سوی جماعت گرسنه‌ای که غذا طلب می‌کردند محاصره شدیم. زن فقیری با کـودکی کـه در آغـوش داشت به ما التماس می کرد که کودکش را نجات دهیم.»

منبع: علیرضا ملائی‌توانی‌، ایران‌ و دولت‌ ملی‌ در جنگ‌ جهانی‌ اول‌