رویارویی با واقعیتی هولناک
در آن سوی جبهه درباره وخامت اوضاع اقتصادی ایران و کمبود مواد غذایی بسیار شنیده بودم؛ امـا اکنون پس از روبهرو شدن با این واقعیت هولناک، برای نخستین بـار معنـی کامل آن را دریافتم. اجساد چروکیـده زنان و مردان، پشته شده و در معابر عمومی افتـادهاند.
در میـان انگـشتان خشکیده آنان همچنان مشتی علف که از کنار جاده کندهاند یا ریشههایی که از مزارع درآوردهاند به چشم میخورد؛ با این علفها میخواسـتند رنـج ناشی از قحطی و مرگ را تـاب بیاورنـد. در جـایی دیگـر، پابرهنـهای بـا چشمان گود افتاده که دیگر شباهت چندانی به انسان نداشت، چهار دسـت و پا روی جاده جلوی خودرویی که نزدیک میشد میخزید و درحالیکه نای حرف زدن نداشت با اشاراتی برای لقمه نانی التماس میکرد... در قصرشیرین که توقف کوتاهی داشتیم، به سرعت از سوی جماعت گرسنهای که غذا طلب میکردند محاصره شدیم. زن فقیری با کـودکی کـه در آغـوش داشت به ما التماس می کرد که کودکش را نجات دهیم.»
ارسال نظر