شرح ساختن شهر شادیاخ
یک روز آن مرد سپاهی بدو گفت: برو و اسب مرا آب ده. آن مرد نتوانست که خلاف فرمان آن مرد سپاهی کند و از سوی دیگر یارای آن را نداشت که همسر خویش را تنها رها کند. بهناچار به همسر خویش گفت: تو برو و اسب او را آب ده تا من متاع منزل را پاسداری کنم. آن زن رفت و زنی زیبا بود. رفتن این زن مصادف بود با بر نشستن عبدالله بنطاهر. عبدالله آن زن را دید و او را سخت زیبا یافت و از این که او به چنین کاری پرداخته در شگفت شد. او را طلبید و بدو گفت: چهره و وضع تو مینماید که افسار کشیدن اسب و آبیاری آن در خور تو نیست، داستان تو چیست؟ آن زن گفت: «این کاری است که عبدالله بنطاهر نفرین شده بر گردن من نهاده است» آنگاه عبدالله را از ماجرا آگاه کرد. عبدالله سخت در خشم شد و لاحول بر زبان آورد و با خود گفت: مردم نیشابور از تو بدیها و سختیها دیدند، ای عبدالله!» سپس عریفان لشکر خویش را فرمان داد تا در سپاه آواز در دادند که هر کس از ایشان در شهر شب را بهسر آورد خونش و مالش حلال خواهد بود و عبدالله خود به شادیاخ رفت و در آنجا سرایی از برای خویش بنا کرد و فرمان داد تا لشکر نیز در پیرامون او سراهای خویش را بنا کنند و به این گونه شادیاخ آبادان شد و محلهای بزرگ گردید و پیوسته مدینه نیشابور و از جمله محلات نیشابور شد.»
ارسال نظر