بله، اتفاقی که برای مسجدسلیمان افتاده، البته فکر میکنم در مسجدسلیمان اگر الان لایههای نفتی را خوب بگردند، شاید آن زیرها نفت باشد چون متاسفانه در سالهای اول پس از انقلاب به ذخایر نفتی ایران از راه استخراج غلط، فوقالعاده ضرر زدند، ولی به هرحال من بعید نمیدانم که هنوز هم آنجاها خبرهایی باشد.
در یادداشتهایتان، یک جایی به مسالهای اشاره کرده بودید که من متوجه نشدم. گفته بودید وقتی به ارتفاعات زاگرس در شرق و شمال شرقی خوزستان میرفتید، آنجا با چیزی مواجهه شدید که به آن میگفتند «گوست تاون» شهر متروک، شهرهایی که ساخته بودند و در آن هیچکس زندگی نمیکرد. منظورتان شهرهایی بود که بر اثر مهاجرت تعطیل شده بودند؟
گفتید قرارداد ایران و اسرائیل برای تحویل نفت و تشکیل شرکت مختلط را وزیر وقت دارایی، آقای علی اکبر ضرغام که رئیس شورای عالی نفت - بود به صورتی مطرح کرد که آنهایی که تصویب کردند نفهمیدند که چه تصویب کردند. چطور چنین چیزی ممکن است؟ کاملا ممکن است. برای اینکه صرفا گفتند ما یک شرکت در سوئیس برای بازاریابی به ثبت رساندیم و اینکه یک مقدار نفت خودمان را در بازارهای دنیا بفروشیم. آنها هم گفتند مبارک باشد- با خنده - حرفش هم درست بود؛ شرکت در سوئیس که البته نبود، در لیختن اشتاین بود؛ ولی خوب به هر حال…
البته این جنبهاش باز همان به اصطلاح انگلیسی مدیریت کلان میشد که شما کلیت آن را فراموش میکنید، ولی منظورم این است که با یک ایدهآلی آمده بود راجع به مسائل مختلف حرف میزد. عرض کنم که به هر حال با هم خیلی دوست بودیم.
در این مذاکراتی هم که مربوط به شرکت نفت بود نه همیشه ولی بیشتر هویدا را هم میدیدم. دوستیمان هم سر جایش بود همچنان. اتفاقا موقعی هم که من استعفا دادم از ساواک و او را هم دیدم، قرار شد برویم در شرکت نفت، ولی همان موقع یک کنفرانسی هم در باندونگ بود و قرار شد که هویدا و من برویم به این کنفرانس؛ بنابراین در آنجا چون همسفر بودیم، از نزدیک بیشتر من اخلاق این مرد را میدیدم آنجا متوجه قدرت خواندن این آدم شدم؛ من فرانسه را نسبتا تند میخوانم، ولی همیشه بهطور متوسط سرعتش یک برابر و نیم من بود.…
اصطلاحش بود اینتگریشن یعنی انسجام و همبستگی.(یعنی میخواست) یک کاری بکنیم که در این شرکت یک جوری نباشد که انگار در خارجه قرار گرفته و هر چه هم احتیاج دارد از خارج میآورد؛ بتوانیم در داخل هم به اینها کالا یا سرویس بدهیم. خب این برای من خیلی جالب بود. من هم کارم این بود که ببینم به چه صورتی میتوانیم این وظایفی را که شرکت ملی نفت انجام میدهد به تدریج وارد اقتصاد منطقهای خوزستان بکنیم. به عبارت دیگر برای من این نخستین تجربه آن چیزی بود که حالا به آن میگوییم خصوصیسازی من کارم در امور…
«نان بیسیک» را امور غیرصنعتی ترجمه کرده بودند که فوقالعاده کار جالبی برای من بود، مستوفی هم گفت که باید بیایی نزد من. من هم همین کار را کردم. رفتم در دستگاه نان بیسیک یا همان امور غیر صنعتی مستوفی در یکی از واحدهای خودش به نام سازمان امور غیر صنعتی که رئیسش هم مهندس مستوفی بود. در آن موقع مدیران شرکت نفت همه مدیران اجرایی بودند هر کدام مسوول یک قسمتی بودند.
ما هم البته ته دلمان نیتمان این بود که همان شرکت نفت جای خوبی است. حقوقش هم از دستگاههای دولتی بیشتر بود و برای من هم مساله حقوق خیلی مطرح بود؛ برای اینکه هم خودم کار میکردم و هم خانمم کار میکرد. این است که دوتاییمان احتیاج داشتیم کار کنیم و زندگیمان را تامین کنیم. درآمد دیگر یعنی ارث پدری نداشتم، باید خودم کار میکردم تا زندگیام را تامین کنم. این است که قبول کردیم و دوتایی آمدیم شرکت نفت؛ او رفت به اداره حقوقی. من هم قبلا در سفری به استرالیا که برای شرکت در کنفرانس اقتصادی آسیا و خاور…
در سازمان برنامه هم دوستهای من بودند و با آنها تماس داشتم ولی هیچوقت نه آنها پیشنهادی کردند و نه من از آنها درخواستی کرده بودم. اما به شرکت نفت از اول خیلی علاقهمند بودم. هم هویدا و هم نفیسی آنجا بودند و آقای انتظام هم بود که رئیس شرکت نفت بود. انتظام را من خیلی برایش احترام داشتم، خیلی خوب هم من را میشناخت. آنها خیلی علاقهمند بودند گفتند «شما با این کارهایی که کردهاید، اگر بیایید اینجا به درد ما بیشتر میخورید تا آن دستگاههای بسته.» این بود که من و آن دوستم هر دو از ساواک استعفا دادیم.…
آن رفیق من هم گفت «بله، من هم نمیخواهم آنجا کار بکنم این مسائل همینطور پشت سر هم پیش آمد و آدم نمیتوانست چیزی بگوید. رفتن آمریکا هم خیلی جالب بود برایم و خیلی تجربه فوقالعادهای بود. بختیار گفت «نه شما به خاطر من نباید استعفا بدهید.» من چیزی نگفتم آن رفیقم با خنده گفت «خیالتان راحت باشد، به خاطر شما نیست به هر حال ما میخواستیم استعفا بدهیم برویم و نمیخواستیم اینجا بمانیم.»
وقتی سوار هواپیما شدیم که بیاییم تهران،[ تیمور]بختیار گفت «من میخواستم به شما بگویم که من استعفا دادهام.» بعد من گفتم «ما هم میخواستیم پس از این سفر به شما بگوییم که میخواهیم استعفا بدهیم. مدتی بود که من میخواستم بروم چون میدیدم آنجا، فضا برای من بسته است؛ یعنی آزادی عمل نداشتم و کار نمیتوانستم بکنم؛ چون به همه کارها مدام حالت مخفی و سری و پنهانی و فلان دادند. کار آدم انجام نمیشد و میخواستم فضای بازتری داشته باشم. من با کشورهای مختلف تماس داشتم، اما پس از مدتی متوجه شدم که نه تصوری که…
این دوستم هم که به من گفت، خیلی تعجب کردم که بختیار چرا این حرف را زده ولی خب صحبتی پیش نیامد. گزارشهایمان را نوشتیم و بعد من و آن دوستم رفتیم پاریس. بختیار گفت «حالا که کارهایتان را یک ماهه کردهاید؛ دو روز پاریس بمانید.» واقعا خیلی کار کرده بودیم؛ کانادا رفته بودیم و آنجا همه صحبتها را با مقامهای کانادایی کردیم؛ بعد یک جلسه مشترکی با اسرائیل و ترکیه داشتیم که اتفاقا آن دفعه جلسه در اسرائیل بود. بختیار گفت که ما از پاریس برویم اسرائیل و به او بپیوندیم. او هم قرار شد برود تهران و گزارش…
تعداد زیادی از سناتورها را دیدیم. تک تکشان را با حوصله میرفتیم میدیدیم، آگاهشان میکردیم روی وضع خودمان. سفری به بوستون کردیم و در آنجا با یک عده از استادهای هاروارد و امآیتی صحبت کردیم. یکی از آنهایی که با او صحبت کردیم، هنری کیسینجر بود که من بعدا از لیستم فهمیدم که او کیست. ولی آن موقعی که مذاکره کردیم، من هیچ متوجه نبودم که مثلا این شخص چقدر اهمیت داشت، ولی بههر حال او هم بود. این یکی از اتفاقات بزرگ آن دوره زندگی من بود، برای اینکه در عرض سی، سیوپنج روز با بسیاری از افراد گروهی که…