زیربناهای فرهنگی و سیاسی جامعه بسته در چین
سرزمین اقتدارگرایی
جغرافیای چین نقش مهمی در تمرکز سیاسی آن کشور داشته است ( جرد دایموند)
عجم اوغلو و رابینسون نظریهای را ترسیم میکنند که در آن تاثیر متقابل توزیع قدرت سیاسی و پیکربندیهای فرهنگی به سه مسیر متمایز خود تقویتکننده توسعه سیاسی با روابط، نهادها و ساختارهای اقتصادی دولت-جامعه بسیار متفاوتی منجر میشود. اینها مسیرهایی هستند که به لویاتانهای مستبد، غایب و در غل و زنجیر منتهی میشوند. نقش پیکربندیهای فرهنگی جامعه در مشروعیت بخشیدن به ترتیبات اجتماعی در هر مسیر حیاتی است. فهم چین به عنوان یک لویاتان مستبد، بدون درک چگونگی استفاده از فرهنگ کنفوسیوس برای تقویت جهانبینی که در آن حاکمان باید بافضیلت باشند و مردم عادی از مشارکت سیاسی منع میشوند، قابل درک نیست.
از امپراتوری تا سلطنت حزب کمونیست
شی جین پینگ در صحبت با اعضای حزب کمونیست در سال ۲۰۱۷ گفت: «قاعده فضیلت را میتوان با ستاره قطبی مقایسه کرد که در جای خود باقی میماند در حالی که ستارههای بیشماری به آن ادای احترام میکنند.» تصور او از فضیلت جایی برای جامعه مدنی یا مشارکت دموکراتیک باقی نمیگذارد، چیزی که قبلا در چین محدود شده بود و در دوران حکومت او بسیار محدودتر شده است. برای بسیاری از دانشمندان علوم سیاسی این یک چالش است. نظریه مدرنیزاسیون که بیشترین تاثیر را از نظریات لیپست (۱۹۵۹) گرفته است، سنگ بنای علوم سیاسی مدرن است و پیشبینی میکند که یک جامعه با ثروتمندتر شدن، تحصیلات بیشتر و مدرن شدن اقتصادی باید مسیر خاصی از نهادهای سیاسی را نیز تجربه کند که در نهایت به دموکراسی ختم میشود.
اقتصاد چین به سرعت در حال مدرن شدن است از طرفی این کشور دارای بزرگترین طبقه متوسط در سراسر جهان است (برآورد ۷۳۰ میلیون نفر در سال ۲۰۱۶) و میانگین سالهای تحصیل در این کشور ۱/ ۸ سال است. بسیاری از جنبههای اقتصاد این کشور مدرنتر از ایالات متحده است، برای مثال اکثریت شهروندان آن در حال حاضر از پرداختهای الکترونیکی و پیشرفتهترین فناوریهای ارتباطی استفاده میکنند. درآمد سرانه آن در قیمتهای سال ۲۰۱۱ از ۱۳هزار دلار فراتر رفته است که آن را ۲۰درصد ثروتمندتر از بریتانیا در سال ۱۹۴۵ میکند.
آیا حکومت اقتدارگرای چین میخ بر تابوت تئوری مدرنیزاسیون است؟ نه لزوما. اول، آنها ممکن است ادعا کنند که چین یک استثناست. دوم، آنها ممکن است ادعا کنند که مدرنیزاسیون واقعی در چین به دلیل عوامل مختلف تاریخی(انقلاب فرهنگی، فرهنگ کنفوسیوس یا برخی از بقایای باورهای کمونیستی) به تعویق افتاده است. به عنوان مثال، تریزمن (۲۰۲۰) یک نظریه «مدرنسازی مشروط» را پیشنهاد میکند که در آن فرهنگ، در میان سایر عوامل، میتواند شروع مدرنیزاسیون را به تاخیر بیندازد. در واقع، برای خود لیپست، مدرنیزاسیون تا حدی یک فرآیند فرهنگی بود. لیپست استدلال کرد که با ثروتمندتر، تحصیلکردهتر و مدرنتر شدن یک کشور، ارزشهای آن تغییر میکند و این اصل دموکراتیک شدن آن است.
مشکل تئوری مدرنیزاسیون در واقع عمیقتر است، زیرا برای اندیشیدن به این موضوعات ناکافی است و پیوندی بین اقتصاد و سیاست ایجاد میکند که مشروط به نهادها و فرهنگ نیست و یک نقطه پایانی مشخص را فرض میکند؛ برای مثال، «پایان تاریخ» فوکویاما (۱۹۸۹). در عمل، رابطه بین اقتصاد و سیاست و چگونگی تاثیر توسعه اقتصادی و سیاسی بر یکدیگر را نمیتوان از این عوامل نهادی و فرهنگی جدا کرد و این وابستگی به این معنی است که هیچ نقطه پایانی منحصربهفردی وجود ندارد که همه جوامع به طور اجتنابناپذیر به سمت آن حرکت کنند.
این دیدگاه مربوط به چارچوبی است که عجم اوغلو و رابینسون در تعدادی از آثار اخیر توسعه دادهاند، جایی که آنها استدلال میکنند نیروهای تاریخی و ساختاری مختلف نحوه توسعه روابط دولت و جامعه را شکل میدهد. مبتنی بر نظر آنها در کتاب دالان باریک آزادی اشاره شد که سه خوشه گسترده از نهادهای اقتصادی و سیاسی بلندمدت امکانپذیر است. در اولی (لویاتان غایب) دولت ضعیف است و کنش جمعی اجتماعی و هنجارهای مختلف قوی است و سلسله مراتب سیاسی را محدود میکند. در مورد دوم (لویاتان مستبد)، دولت قوی است و جامعهای را که از قبل ضعیف شده بود، درهم میشکند و بیشتر تضعیف میکند. در سومین مورد (لویاتان غل و زنجیر)، تعادلی بین ظرفیتهای دولت و جامعه وجود دارد و این امکان تکامل مشترک آنها به سمت قدرت بیشتر برای هر یک را فراهم میکند و همچنین نوع بسیار متفاوتی از دولت را در بر میگیرد که به طور همزمان قدرتمند و هنوز هم پاسخگو به جامعه است.
نوسازی اقتصادی تحت لویاتان غایب تقریبا غیرممکن است. تحت لویاتان مستبد ممکن است و تحت برخی شرایط میتواند به سرعت پیش برود اما دموکراسی یا رفتار پاسخگوی حاکمان و بوروکراتها را به همراه نخواهد داشت. بازخورد مثبت بین نهادهای سیاسی و توسعه اقتصادی تنها ویژگی لویاتان در غل و زنجیر است. در نتیجه، همان تغییرات اقتصادی مثلا در کرهجنوبی پیامدهای اساسی متفاوتی نسبت به زمانی که در چین اتفاق میافتد خواهد داشت. این بینشها، اگرچه به شیوهای متفاوت فرمولبندی شدهاند و مفاهیم متفاوتی نسبت به ادبیات قبلی به همراه دارند، با وجود این به برخی از استدلالهای کلاسیک در نظریه سیاسی مرتبط هستند. ماکیاولی بیش از ۵۰۰ سال پیش ایدههای مشابهی را مطرح کرد و سهگانهای مرتبط را مشخص کرد و نوشت: «مردم در همه جا نگران هستند که تحت سلطه یا ظلم اشراف نباشند و اشراف به دنبال تسلط و سرکوب مردم هستند. این جاهطلبیهای متضاد یکی از این سه نتیجه را به همراه دارد: یک شاهزاده، یک شهر آزاد یا هرج و مرج.»
نقش فرهنگ در چارچوب تحلیلی قبلی عجم اوغلو و رابینسون و نیز اندیشه ماکیاولی نادیده گرفته شده است. روابط مختلف دولت و جامعه فقط با رقابتهای اقتصادی و سیاسی تقویت نمیشود. آنها همچنین با جهانبینیهای خاصی در هم آمیختهاند که به وجود آمده و به نهادهای غالب و توزیع قدرت سیاسی مشروعیت میبخشد. این تمرکز مقاله فعلی است. آنها چارچوبی را میسازند که در آن تعامل دقیق بین نهادها، فرهنگ و سیاست توسط عوامل تاریخی و ساختاری شکل میگیرد و این تعامل میتواند بسته به این عوامل در جهتهای کاملا متضاد پیش رود.
عنصر کلیدی جدید در این مقاله به مفهوم پیکربندی فرهنگی میپردازد. عجم اوغلو و رابینسون با تکیه بر کار قبلی خود استدلال میکنند که بسیاری از جوامع دارای یک مجموعه فرهنگی نسبتا پایدار متشکل از ویژگیهای خاص فرهنگی هستند که مواردی مانند اهمیت سلسله مراتب، نقش خانواده و نقشهای جنسیتی، ایدهآلهای برتر مانند فضیلت و شرافت را تعیین میکند که با انواع خاصی از تشریفات و آداب و رسوم و سنتهای مربوطه ارزش پیدا میکنند. این ویژگیها را میتوان در پیکربندیهای فرهنگی مختلف ترکیب کرد که هر کدام معانی متفاوتی برای افراد و جوامع دارند و هر کدام توجیهی برای ترتیبات سیاسی متمایز و سلسله مراتب اجتماعی ارائه میکنند. از این رو، لویاتان مستبد و اینکه چرا تحت حمایت آن، رشد اقتصادی به طور خودکار نهادهای دموکراتیک را به ارمغان نمیآورد بدون توجه به پیکربندی فرهنگی که مردم را متقاعد میکند حکومت توسط رهبران با فضیلت مشروع است و مردم عادی نباید آنها را به چالش بکشند، به طور کامل درک نمیشود.
این ساختار فرهنگی همچنین تفاسیری ارائه میکند که مردم را به سمت پذیرش فضیلت چنین رهبرانی سوق میدهد. با این حال، چارچوب آنها به طور حیاتی ادعا نمیکند (و نه درست است) که چنین نگرشهایی ریشهدار و غیرقابل تغییر هستند. یک مجموعه فرهنگی معین میتواند پیکربندیهای فرهنگی متفاوتی ایجاد کند و با تغییر موازنه سیاسی قدرت و سایر شرایط ساختاری، پیکربندی فرهنگی جدیدی با توجیههای بسیار متفاوت برای سیاست میتواند پدیدار شود. نمونه چین به شدت این ایدهها را نشان میدهد و توضیح میدهد که چرا نظریه مدرنیزاسیون چارچوب مفیدی برای تحلیل نیست. در واقع، عوامل فرهنگی در تعادل چینی مرکزی هستند زیرا هنوز به شدت به فلسفه کنفوسیوس بستگی دارند. از نظر کنفوسیوس، بهترین سازمان جامعه دارای رهبران قدرتمند و دولتی بود که نیازی به پاسخگویی نداشت، چه رسد به دموکراسی.
در جای دیگر کنفوسیوس میگوید: «وقتی راه در جهان غالب شود، مردم عادی در مورد مسائل حکومتی بحث نمیکنند.» در عوض، دولت زمانی بهترین عملکرد را خواهد داشت که رهبران، فضیلت را پرورش دهند و راه را بیابند. این فلسفه کنفوسیوسی به مدت ۲۵۰۰ سال سیاست چین را عمیقا تحتتاثیر قرار داده است آن هم در خلال فراز و نشیبهای سیاست سلسلهای، تهاجمات، استعمار اروپا، افول اقتصادی، فروپاشی دولت و آخرین اما نه کماهمیت، کمونیسم. سیستم امتحانی معروف دانشآموزان خود را از آثار کلاسیک کنفوسیوس وام گرفته است و اکنون دولت چین از موسسات و نهادهای کنفوسیوسی در سراسر جهان حمایت میکند. این اساس دیدگاه دانشمندانی مانند هانتینگتون است که چین با توجه به فرهنگ کنفوسیوسی خود، ناگزیر به غیردموکراتیک بودن است؛ او مینویسد که «هیچ اختلافنظر علمی در مورد این گزاره که کنفوسیوسیسم، سنتی یا غیردموکراتیک یا ضد دموکراتیک بود وجود ندارد» (۱۹۹۱).
با این حال، روش خاصی که در آن فلسفه کنفوسیوس به کار گرفته شد را نمیتوان بدون توجه به اینکه چه کسی و چگونه قدرت سیاسی را در چین اعمال میکرد، درک کرد. سلسله کین اولین نسخه از امپراتوری را ایجاد کرد که نه تنها بر ایدههای کنفوسیوس بلکه بر قانونگرایی تکیه میکرد، همانطور که لرد شانگ بیان کرد: «وقتی مردم ضعیف هستند، دولت قوی است. وقتی مردم قوی هستند دولت ضعیف است. از این رو، دولتی که صاحب راه و روش است، خود را وقف تضعیف مردم میکند.»
در اینجا حکومت بافضیلت ظاهرا مستلزم تضعیف مردم بود، اگرچه کین با قدرت نظامی پیروز شد، دلیل اینکه این توازن نسبی قدرت بین دولت و جامعه و نهادهایی که آن را همراهی میکنند در چین بسیار پایدار بوده، این است که عناصر اساسی فلسفه کنفوسیوس با مدل حکومت از بالا به پایین ترکیب شده است. در واقع، نه حکومت امپراتوری و نه سلطنت حزب کمونیست در چین را نمیتوان بدون توجه به اینکه چگونه فلسفه کنفوسیوس در زندگی مردم (ایجاد معنا، نظم در روابط خانوادگی، انتظارات پایدار و تشریفات خاص) و مشروعیت بخشیدن به حکومت از بالا به پایین نقش مهمی داشت، درک کرد.
با این حال، بسیار مهم است که پیروی از هانتینگتون و فرض اینکه مشروعیت بخشیدن به حکومت استبدادی توسط تفکر کنفوسیوس، ویژگی سرسخت جامعه و سیاست در چین است نیز اشتباه خواهد بود. این توازن سیاسی-فرهنگی به این دلیل پدید آمده و دوام آورده است که توزیع قدرت سیاسی و نهادهای سیاسی آن را تقویت کرده است. به عبارت دیگر، مسیر سیاسی چین نوع خاصی از بازخورد را میان نهادهای سیاسی و پیکربندی فرهنگی آن ایجاد کرده است. هر چه حاکمان و نخبگان قدرت بیشتری داشته باشند، پیکربندی فرهنگی که به حکومت آنها مشروعیت میبخشد و مشارکت اجتماعی را دلسرد میکند، ریشهدارتر میشود و بالعکس، هرچه پیکربندی فرهنگی مشروعیت بیشتری به ساختار سیاسی بدهد، حکومت استبدادی قویتر میشود.
توازن دیگر قدرت سیاسی میتوانست پیکربندی فرهنگی بسیار متفاوتی ایجاد کند. برای نمونه در تایوان مشاهده میشود که دارای همان فرهنگ کنفوسیوس چین است، اما در طول ۳۰ سال گذشته، این ویژگیها را به گونهای ترکیب کرده است که پیکربندی فرهنگی بسیار متفاوتی را ایجاد کرده و از حکومت دموکراتیک با مشارکت سیاسی حمایت میکند. نه تنها پیکربندیهای فرهنگی متفاوت، با پیامدهای سیاسی بسیار متفاوتتر، امکانپذیر است. بلکه، تغییر از یک پیکربندی فرهنگی به پیکربندی فرهنگی دیگر میتواند نسبتا ناگهانی باشد، که دوباره در تاریخ تایوان نشان داده شده است. هیچ چیز منحصربهفردی در مورد چین یا فرهنگ کنفوسیوس وجود ندارد.
ما با پویاییهای مشابهی نیز در تاریخ انگلیس مواجه میشویم، جایی که فلسفههای سیاسی مختلف از پایههای یکسانی ساخته شدهاند و روابط و نظامهای سیاسی بسیار متفاوت دولت-جامعه را توجیه میکنند. علاوه بر این، مورد انگلیسی حتی واضحتر از مورد چینی نشان میدهد که چگونه یک صورتبندی درهم و برهم در پیکربندی فرهنگی میتواند در واکنش به شرایط سیاسی و اقتصادی در حال تغییر رخ دهد. نظریه مدرنیزاسیون، با نادیده گرفتن نقش حیاتی پیکربندیهای فرهنگی و اینکه چگونه آنها میتوانند به طور درونزا آنچه را که امکانپذیر یا غیرممکن است بازسازی کنند، ما را به تمرکز بر متغیرهای اشتباه به عنوان عوامل تعیینکننده پویایی نهادهای سیاسی ترغیب میکند.
تفسیر مجدد انواع لویاتان
چارچوب تحلیلی مبتنی بر عجماوغلو و رابینسون (۲۰۱۹) نشان میدهد که سیستمهای سیاسی بسیار متفاوت میتوانند بهعنوان تعادل و توازنهای بلندمدت پایدار ظاهر شوند که با انواع مختلف روابط دولت- جامعه تقویت میشوند. در یکطرف، دولت مقتدر وجود دارد که هم ظرفیت نهادهای دولتی و هم توانایی این نهادها و نخبگان متولی آن را برای تحمیل اراده و کنترل خود بر جامعه نشان میدهد. از سوی دیگر، یکجامعه مقتدر وجود دارد که نشاندهنده توانایی آن برای سازماندهی (مثلا حل مشکلات بهواسطه قواعد کنش جمعی) است؛ چنین جامعهای با پیکربندی فرهنگی خاص خود مانع تشکیل قدرت و ساختار دولت میشود.
تعادل سیاسی دیگری نیز وجود دارد که در آن دولت و جامعه هر دو قوی هستند؛ اما جامعه ظرفیت اقتدارگرایی دولت را محدود میکند. در هر سه مورد نقش ساختار خاص فرهنگی غیرقابل انکار است. این سه تعادل سیاسی بلندمدت «لویاتان مستبد، لویاتان غایب و لویاتان در غل و زنجیر» نامیده میشوند که شامل انواع مختلف نهادهای دولتی و الگوهای مختلف مشارکت سیاسی توسط شهروندان عادی است. آنها همچنین با «حوزههای کشش» خود همراه هستند که در آن حوزهها پویایی بهتدریج به سمت تعادلهای نهادی بلندمدت آن تکامل مییابد. در اینجا با تمرکز بر مسیر حرکت به سمت لویاتان مستبد که چین یکی از نمونههای مهم آن است، ویژگیهای کلی این حوزه کشش به تصویر کشیده میشود.
در اینجا تسلط دولت بر جامعه باعث میشود جامعه بهطور فزایندهای تضعیف شود و قادر به سازماندهی و رقابت با قدرت نباشد. با این حال، نکته جالب این است که این مسیر همچنین نشان میدهد ظرفیت دولت در نهایت در جایی کمتر از حداکثر قدرتی که میتواند به دست آورد، از رشد خود بازمیماند. به بیان ساده، ساختار بلندمدت دولت-جامعه که از این مسیرها بیرون میآید، یکی از عدمتوازنهای بزرگ بین ظرفیتهای دولت و جامعه را نشان میدهد و شامل محدودیتی برای قدرت و توانمندی دولت است.
در حوزه کشش لویاتان غایب، شاهد پویایی معکوس هستیم. اکنون جامعه نسبتا قوی است و این مانع ظهور سلسلهمراتب سیاسی و نهادهای دولتی قوی میشود. در نهایت، هر ترتیبات نهادی که این نوع سلسلهمراتب را ایجاد میکند، تمایل به تحلیل رفتن دارد؛ الگویی معمولی که در تاریخ جوامع غیرمتمرکز سیاسی مشاهده میشود که اغلب به آن جوامع «کوچکمقیاس» میگویند. در راه میانی، اتفاق بسیار متفاوتی رخ میدهد. در مقابل دو حوزه کشش دیگر(لویاتان غایب و مستبد)، ظرفیتهای دولت و جامعه بهطور همزمان افزایش مییابد. در کار قبلی عجماوغلو و رابینسون(۲۰۱۹)، این رخداد ناشی از رقابت و همکاری بین دولت و جامعه تفسیر شد.
رقابت در این واقعیت ریشه دارد که هرچه دولت توانمندتر میشود، نظارت بر آن دشوارتر میشود و جامعه باید قدرت خود را افزایش دهد تا بتواند وضعیت نسبی خود را حفظ کند. همکاری به همان اندازه مهم است؛ زیرا وقتی جامعه قادر به سلطه بر دولت باشد، تمایل بیشتری به اشتراکگذاری اطلاعات پیدا میکند و به دولت اجازه نفوذ و تنظیم روابط مختلف تولیدی و اجتماعی را میدهد. این نوع تعادل دولت-جامعه در واقع برای ظهور نهادهای دموکراتیک، مفهوم کلی آزادی و پویایی اقتصادی حیاتی است. اینکه مسیرها در این منطقه میانی به سمت ظرفیت دولتی بیشتر از آنچه توسط لویاتان مستبد به دست آمده، منتهی میشود به این ویژگیها مرتبط است. درجهای از پویایی خودتقویتکننده در همه این مسیرها آشکار است.
برای مثال، برای لویاتان مستبد، هرچه دولت و نخبگان قویتر شوند، جامعه ضعیفتر است. ریشههای پویاییهای خودتقویتکننده چیست؟ اگرچه این پویاییها برخی از عناصر قدرت را به دلایل اقتصادی و سیاسی استاندارد دارند؛ اما تجزیه و تحلیل دقیق پویاییهای تاریخی نشان میدهد که چیزهای بیشتری برای بیان علت آن وجود دارد. دولتها زمانی قویتر میشوند که مشروعیت بیشتری داشته باشند و زمانی که قویتر باشند، به افزایش مشروعیت خود تمایل دارند. به همین ترتیب، در طول این مسیر، این امر پذیرفته شده است که شهروندان کمتر در امور دولتی مداخله میکنند و نیاز کمتری به نظارت و فشار نهادهای جامعه مدنی بر نخبگان وجود دارد. اما برخی از ابزارهای اصلی برای درک مسائل مربوط به مشروعیت و آنچه از نظر اجتماعی قابل قبول است برای نمونه معانی اجتماعی، انتظارات، ارزشها و باورها، در این چارچوب وجود ندارد. آنها از کجا آمدهاند؟
این همان چیزی است که عجماوغلو و رابینسون میخواهند در مقاله فعلی توسعه دهند و به چارچوب تحلیلی قبلی اضافه کنند. اندیشیدن به فرهنگ با توجه به ادبیات جامعهشناسی مدرن شروع میشود. گیرتز فرهنگ را به عنوان «الگوی منتقلشده تاریخی از معانی که در نمادها تجسم یافتهاند یا سیستمی از مفاهیم موروثی که در اشکال نمادین بیان میشوند» تعریف میکند. چند جنبه از این تعریف قابل تاکید است. مهمتر از همه، گیرتز این تصور سادهانگارانه را که فرهنگ مربوط به ارزشهای پایدار است رد میکند و میگوید فرهنگ عبارت است از تفسیر جهان، تعریف معنای اجتماعی، ارتباط و توجیه کنشهای اجتماعی. این مفهوم از فرهنگ همچنین روشن میکند که در هر جامعهای راههای مختلفی برای ایجاد معنا و توجیه اعمال وجود دارد. این دیدگاه اساس کار تاثیرگذار سویدلر است که فرهنگ را اینگونه تعریف میکند: «یک مجموعه ابزار یا مجموعهای که بازیگران از میان آن قطعات مختلف را برای ساخت خطوط عمل انتخاب میکنند در نتیجه هم افراد و هم گروهها میدانند که چگونه در شرایط مختلف کارهای مختلفی انجام دهند» (۱۹۸۶).
به عبارت دیگر، بسیاری از ارزشها، تفاسیر و توجیهات مختلف با فرهنگ معین سازگار است. این اساس تصور عجماوغلو و رابینسون از یک پیکربندی یا ساختار فرهنگی است که تاکید میکند پیکربندیهای مختلف با مفاهیم اجتماعی متفاوت، میتوانند از یکفرهنگ تولید شوند. در این مقاله آنها این دیدگاه را با مفهومسازی عناصر تشکیلدهنده فرهنگ بهعنوان «ویژگیهایی» که در یک مجموعه فرهنگ موجود است و میتوانند به روشهای مختلف با هم ترکیب شوند تا پیکربندیهای فرهنگی متفاوتی را ایجاد کنند، توسعه میدهند. بهعنوان مثال، چند عنصر مهم در فلسفه کنفوسیوس در مورد اهمیت فضیلت، سنت، مناسک و سلسلهمراتب وجود دارد، اما اینها را میتوان به روشهای مختلف ترکیب کرد و ترکیب آنها معانی اجتماعی متفاوتی را برای مشروعیت انواع ترتیبات سیاسی ارائه میدهد. سیالبودن یکفرهنگ در اینجا بسیار مهم است. اگرچه در کارهای قبلی آنها بخش مهمی از تاکید بر این است که فرهنگهای مختلف چقدر سیال (قابل انعطاف) هستند، در اینجا آنها مسائل را ساده میکنند و فرض بر این است که با فرهنگهایی به اندازه کافی سیال سروکار داریم.
هنگامی که اذعان میکنیم مردم طوری رفتار میکنند که گویی از فرهنگ به صورت استراتژیک استفاده میکنند، نتیجه میشود که فرهنگهایی که مردم در آنها اجتماعی شدهاند فرصت زیادی برای تنوع انتخاب باقی میگذارند. در واقع میزان واقعی پویاییهای خودتقویتکننده زیربنای این مسیرها را نمیتوان بدون مطالعه چگونگی شکلدهی این مسیرها به معنا، ارزشها و باورهای اجتماعی درک کرد. به بیان ساده، مسیر حرکت به سوی لویاتان استبدادی را نمیتوان از پیکربندی فرهنگی که حکم میکند حکومت از بالا به پایین مشروع است، حاکمان با فضیلت صاحب قدرت نامحدود هستند و مداخله مردم عادی در امور دولتی نامناسب است، جدا کرد. این پیکربندی فرهنگی که به صورت استراتژیک، هم توسط حاکمان برای ارتقای موقعیت خود و هم توسط شهروندان برای انطباق با زندگی در یک حکومت مستبد استفاده میشود، قویتر شدن جامعه مدنی را دشوارتر میکند و احتمال ادامه عدمتعادل قدرت را بیشتر میکند.
به شیوه معمول خودتقویتکننده، هرچه بیشتر در حوزه کشش لویاتان استبدادی باشیم، پیکربندی فرهنگی کنونی ریشهدارتر میشود و مشروعیتبخشیدن به حکومت نخبگان، چه امپراتورها باشند یا روسای حزب کمونیست، آسانتر میشود. به همین ترتیب، در حوزه کشش لویاتان غایب، نهادهای دولتی از بین میروند؛ زیرا جمعیت به این باور میرسند که هر سلسله مراتب سیاسی خطرناک بوده و ابزاری در دست افراد تازهکار است و احتمالا به نتایج بسیار بدتری در طول یکدوره قابل پیشبینی منجر میشود. مشابه آنچه درباره لویاتان استبدادی توصیف شد، فرار از مدار لویاتان غایب نیز دشوار است؛ زیرا مردم بهطور فزایندهای سلسلهمراتب سیاسی را نامشروع میدانند. این نوع تفکر در جوامع غیرمتمرکز سیاسی و بدون نهادهای دولتی قدرتمند وجود دارد و البته به محض اینکه گسترده شد و در سیستمهای اعتقادی مردم آنها گنجانده شد، چنین جوامعی را وادار به تداوم سلسلهمراتب لویاتان غایب میکند.
در نتیجه در چنین بافتاری از جامعه، احتمال ظهور نهادهای دولتی بسیار کمتر است. نوع بسیار متفاوتی از پیکربندی فرهنگی از راه میانی پشتیبانی میکند؛ جایی که لویاتان مقید یا در غل و زنجیر ظاهر میشود. اکنون نه حضور مردم عادی در سیاست و پاسخگو نگهداشتن حاکمان غیرقابل قبول است و نه ایجاد سلسلهمراتب سیاسی و نهادهای متمرکز نامشروع است. در عوض، یکپیکربندی فرهنگی با تعدادی از جنبههای متمایز ایجاد میشود. اول، متفاوت از مسیر حمایت از لویاتان استبدادی، نگرشهای مشکوک نسبت به کسانی که از نظر سیاسی قدرتمند هستند پایدار است. اگرچه این نگرش تا حدی شباهتهایی به باورهای برابریطلبانه سیاسی تحت لویاتان غایب دارد، اما با آنها بسیار متفاوت است؛ زیرا شکلی نهادینهتر به خود میگیرد. مردم برای انجام این کار مایل به رای دادن و مشارکت در سازمانهای جامعه مدنی و سایر اشکال نهادینه مشارکت سیاسی هستند.
دوم، طبیعی است که مردم به نهادهای غیرشخصی اعتماد کنند و سلسلهمراتب سیاسی مرتبط با آنها را نیز بپذیرند. در واقع در بافتار جامعه لویاتان مقید، مردم تمایل دارند بیشتر از دولت مطالبه کنند، همچنین تمایل بیشتری به تفویض اختیار به دولت دارند. سوم که اساسا به دو مورد اول مربوط میشود، مدل متفاوتی از فلسفه سیاسی پدیدار میشود. براساس این مدل، قدرت سیاسی از مردم نشأت میگیرد که سپس میتوانند آن را به نهادهای دولتی یا حاکمان تفویض کنند. این حاکمان و نهادها میتوانند قدرت بیشتری پیدا کنند و مسوولیتهای بیشتری را برعهده بگیرند، اما قرار است پاسخگو باقی بمانند و به نمایندگی از مردم عمل کنند. این مدل از «حاکمیت مردمی» براساس و ترویج همافزایی بین سوءظن نسبت به سلسلهمراتب سیاسی و تمایل مردم به اعتماد و توانمندسازی نهادهای دولتی و افراد مسوول آنهاست. همانند مسیرهای مدار لویاتانهای غایب و مستبد، در این مورد نیز هرچه بیشتر در امتداد مسیر لویاتان غل و زنجیر بمانیم، این رویکردها به معنای اجتماعی و مشروعیت سیاسی قویتر میشوند.
برای مثال، هرچه توانایی جامعه برای سازماندهی قویتر باشد، مفهوم حاکمیت مردمی ریشهدارتر میشود. به همین ترتیب، هرچه نهادهای دولتی قویتر و مستقلتر باشند، اعتماد به آنها برای اثربخشی آسانتر است و مشارکت فعالانه مردم در سیاست برای کنترل عملکرد این نهادهای دولتی قابل توجیهتر است. در نهایت، در حالی که آنها بر رابطه خودتقویتکننده بین توزیع قدرت سیاسی و پیکربندیهای فرهنگی که به آن ترتیبات مشروعیت میبخشد تاکید میکنند، چارچوب آنها ادعا نمیکند که اینها تغییرناپذیر هستند. از آنجاکه که شوکهای سیاسی، اقتصادی یا جمعیتی میتوانند حوزههای کشش انواع مختلف لویاتانها را تغییر دهند، با این حال، شرایط تاریخی تمایلات قدرتمندی برای تداوم مسیر ایجاد میکند، اما باعث قفلشدگی دائمی به مسیر نمیشود.
در نتیجه، چارچوب آنها نشان میدهد که تصویر هانتینگتون از فرهنگ چینی بهعنوان غیرقابل تغییر و تغییرناپذیر، سادهسازی شده بود. در مقابل، خواهیم دید که این امکان وجود دارد که ویژگیها به گونهای سیمکشی مجدد شوند تا پیکربندیهای فرهنگی جایگزینی را ایجاد کنند، از مسیرهای متفاوت قدرت-فرهنگ حمایت کنند و انواع بسیار متفاوت روابط دولت-جامعه و انواع متمایز نهادهای سیاسی را مشروعیت بخشند. در واقع، شوکهای عمدهای که جامعه را به یک حوزه کشش دیگر سوق میدهند، میتوانند تغییرات فرهنگی بسیار سریعی را ایجاد کنند.
اقتدارگرایی چینی
شکلگیری تاریخی دولت چین با اولین سلسله کین آغاز شد که کشور را با فتح نظامی در سال ۲۲۱ قبل از میلاد متحد کرد. این امپراتوری براساس مدل مدیریت دولتی جامعه از بالا به پایین، در امتداد خطوط توصیهشده توسط لرد شانگ، اما همچنان براساس فلسفه کنفوسیوس بود. کنفوسیوس تصویری از جامعه آرمانی ترسیم کرد که بر اساس فضیلت آیینی و فرزندسالاری بود. نقش پیکربندی فرهنگی خاص که قاعده بالا به پایین را تقویت میکند، بسیار مهم است. به احتمال زیاد برای سلسلههای چینی غیرممکن بود که برای کنترل جمعیت خود بر سرکوب شدید تکیه کنند. اما وقتی مردم متقاعد شوند که چنین قوانینی از بالا به پایین مشروع است، احتمال بقای آن ساختار بسیار بیشتر میشود. این پیکربندی فرهنگی مبتنی بر ترکیب قدرتمندی از استبداد و کنفوسیوسیسم بود.
یک نمونه گویا، سیستم آزمون امپراتوری بود که بهطور قطعی توسط سلسله سونگ نهادینه شد. در این سیستم، کارکنان دولت از طریق سهسطح آزمون انتخاب میشدند. آنچه مورد بررسی قرار گرفت دانش اندیشه کنفوسیوسی بود و دولت توانست تفسیر خود از ایدههای کنفوسیوسی را به افرادی که آن زمان دولت را اداره میکردند تحمیل کند. دولت به این ترتیب نوعی پیکربندی فرهنگی را تقویت کرد و اقتدار خود را مشروعیت بخشید. با این حال، این پیکربندی فرهنگی بدون شناخت ساختار سیاسی که در آن تعبیه شده است قابل درک نیست. همانطور که وبر مدتها پیش اشاره کرد، ویژگیهای اساسی ذهنیت [کنفوسیوس] عمیقا توسط سرنوشت سیاسی و اقتصادی تعیین میشد.
به عبارت دیگر، خط سیری که زیربنای آن و حرکت به سمت لویاتان استبدادی را هدایت میکند، با همافزایی بین قدرت سیاسی استبدادی و پیکربندی فرهنگی متناسب با آن امکانپذیر شده است. بهطور خلاصه در یک جمله میتوان گفت از نظر عجماوغلو و رابینسون(۲۰۲۱) در این مقاله، یکرابطه متقابل خودتقویتکننده میان ساختار قدرت و ساختار فرهنگی وجود دارد که در برخی جوامع به لویاتان مستبد، در برخی به لویاتان غایب و در برخی به لویاتان مقید منتهی شده است. نکته مهمتر این است که این توازن اگرچه استوار است اما غیرقابل تغییر نیست.