اقتصاد، روانشناسی و جامعه شناسی درباره ماهیت شکاف جنسیتی چه میگویند؟ (قسمت اول)
تبعیض جنسیتی از دیدگاه سه علم
در میان نظرات موجود درخصوص بررسی چرایی کمبودن نقش زنان در بازار، عموما دو دستهبندی روشنگر وجود دارد؛ این دو دستهبندی که به ترتیب «تبعیض درون بازار» و «تبعیض پیشا بازار» نام دارند، به دو حالتی میپردازند که در حالت نخست، رفتار نابرابر با زنان، در شرایطی که در بازار حضور داشته و کارآمدی برابری با مردان داشته باشند، بررسی میشود و در حالت دوم، رفتار نابرابر با زنان که میتواند متاثر از نهادهای پیش از بازار از جمله مدارس، ساختار خانواده و ارزشهای سنتی باشد، مورد بررسی قرار میگیرد. تبعیض پیشابازار که سبب میشود کارآمدی زنان پیش از ورود به بازار دچار کاهش شود، بیانگر وضعیتی است که پایینتر بودن کارآمدی زنان و در پی آن دستمزد ایشان را به دلایلی غیر از بازار نسبت میدهد.
آنچه از نظریات حول بازارگرایی استنتاج میشود آن است که اقتصاد بازار، درصورتیکه موانع سیاسی و قانونی برداشته شود، با فراهمسازی آزادی انتخاب، آزادی ورود و آزادی فرصت، بالاترین تضمین را ایجاد میکند تا به زنان متناسب با تلاش و تواناییشان به شکلی عادلانه پاداش دهد (سوزان ال.براون، ۲۰۰۲). بر این اساس، بهرهوری برابر زنان و مردان سبب میشود که کارفرمایان استخدام زنان را ترجیح دهند؛ زیرا تبعیضات پیشین باعث شدهاند که دستمزد زنان به نسبت مردان کمتر باشد. سپس به همین ترتیب، ادعا میشود که اگر زنان به جای ادامه تحصیل، ارتقای مهارتهای شغلی و افزایش تجارب کاری، ازدواج و خانهداری را انتخاب میکنند، نتیجه آن است که آنان باور دارند که بهرهوری ایشان در خانهداری و بزرگ کردن بچهها بیشتر از کار کردن خواهد بود؛ با این توضیح، به تعبیر گری بکر، اگر زنان در خانهداری و پرورش کودکان بهتر از مردان هستند، کارآمدی اقتصاد ایجاب میکند که آنان بر کارهای خانه متمرکز شوند و در ازای دریافت سهمی از درآمد همسر، خدمات گفتهشده را ارائه دهند (گری بکر، ۱۹۷۶، ۱۹۸۱ و ۱۹۹۳).
تئوری مزیت نسبی ریکاردو و مساله تقسیم کار اسمیت را نیز میتوان در تایید این نتیجهگیری بهکار برد؛ به این صورت که بهینگی در نقطهای اتفاق میافتد که هر یک از دو جنسیت، در کاری مشغول شوند که بیشترین مزیت را ایجاد کرده و بهترین نوع تقسیم کار بر اساس تخصصشان باشد.
باید یادآور شد که «مشغول شدن در کاری که بیشترین مزیت و بهترین نوع تقسیم کار» باشد، لزوما وضعیتی چسبنده، ایستا و ثابت در طول زمان ندارد؛ به عبارتی دیگر، نقشها و تقسیم کارها میتوانند در طول زمان دچار تحول شوند؛ بهعنوان نمونه، پیشرفت تکنولوژی با کاهش اهمیت کارهایی که به توان فیزیکی نیاز دارند، سبب میشود که نقش شغلی زنان، در نقشی غیر از خانهداری برجستهتر شود (مکنزی و تولوک، ۱۹۸۹ و ۱۹۹۷). افزایش نرخ مشارکت زنان در نیروی کار نیز موید این مساله است که این افزایش را میتوان از چند جهت دانست: نخست، پیشرفتهای تکنولوژیک مربوط به خانهداری، میزان زمانی را که زنان برای این شغل اختصاص میدادهاند، کاهش داده و به ازای آن فرصت بیشتر برای پذیرفتن مشاغلی خارج از خانه را برای ایشان فراهم کرده است. دوم آنکه گرایش عمومی به سمت فرزندآوری کمتر نیز سبب شده تا این قسم از مسوولیت زنان کاهش یابد و زمان بیشتری در اختیار آنان برای مشاغل خارج از خانه فراهم شود. سوم آنکه میزان تحصیلات به لحاظ کمی و کیفی در میان زنان افزایش پیدا کرده و تقریبا به سطحی برابر با مردان رسیده که خود سبب شده است تا ظرفیت ایشان در قبول مشاغل مختلف افزایش یابد.
اما نکته مشترک آن است که با وجود دلایل پیشین مبنی بر افزایش میزان مشارکت زنان در نیروی کار، این موضوع خود را به شکل مازاد عرضهای در نیروی کار زنان درخصوص مشاغلی که بیشتر متناسب با آنان است، نشان داده است و منجر به آن شده که مشاغل پرمتقاضی برای زنان، سطوح دستمزد پایینتری را تجربه کنند. توضیح این مساله را میتوان مختصرا اینگونه ارائه کرد که مسوولیتهای زنان در درون خانه، انتخابهای ایشان را در مشاغل خارج از خانه محدود کرده است؛ زیرا زنان در پی ایجاد توازن میان مسوولیتهای شغل درون خانه و مسوولیتهای شغل خارج از خانه، مجبور میشوند که به گروهی از مشاغل روی آورند که انعطافپذیر، پارهوقت و ورود و خروج به آنان آسان باشد و مهارتهای آن مشاغل نیاز به بهروزرسانی خاصی نداشته باشد (باربارا برگمن، ۱۹۷۳)؛ چنین مشاغلی با این خصوصیات، طبیعتا همراه با یک مازاد عرضه نیروی کار زنان و در نتیجه سطوح پایینتر دستمزد و تعداد پایین موقعیتهای شغلی خواهد بود.
روی دیگر این مکانیسم، رد دیدگاه گری بکر است؛ زیرا با این توضیحات میتوان عنوان کرد که وضعیت فعلی شغلی زنان، نه برآمده از بهرهوری پایینتر و ترجیحات فردی متفاوت و پایینتر آنان، بلکه برعکس، سطح پایین بهرهوری، خود معلول ساختارهای شغلی و اجتماعی است و ناشی از آن است که زنان مجبورند همواره توازنی میان شغل درون خانه و شغل بیرون از خانه برقرار کنند و این در حالی است که در این مسیر مردان عمده مسوولیتشان در کار بیرون از خانه است که در نتیجه گزینههای پیش روی زنان بهطور قابل ملاحظهای کاهش مییابد.
از سوی دیگر، برخی عنوان میکنند که رقابت موجود در بازار، به اندازهای کافی یا کامل نیز نیست که قادر باشد تبعیضها را کاهش دهد و حتی ادعا میکنند که انگیزههای مبتنی بر منفعتی که در بازار وجود دارد، میتواند منجر به آن شود که مردان دست به ایجاد موانع رسمی و غیررسمی بر ورود زنان به بازار بزنند. با این مقدمه به نظر میرسد دلایلی ریشهایتر وجود دارند که سبب میشوند سطح دستمزد میان مردان و زنان و نیز جایگاههای شغلی ایشان به شکلی ثابت همراه با اختلاف باشد و به عبارتی همچنان تبعیض درون بازار درخصوص ایشان وجود داشته باشد.ا ز جمله این دلایل عبارتند از:
تفاوتهای ژنتیک و روانشناختی
اغلب مردان برخلاف زنان ذاتا خشن، پرخاشگر و سطهجو هستند (کیت میلرت، ۱۹۷۱؛ ماری دیلی، ۱۹۷۸؛ مطالعه بیشتر: آلیس اکولز، ۱۹۸۹)؛ سطوح پایین تستسترون در زنان، کاهش پرخاشگری و رشد عضلانی آنان را توضیح میدهد که در نتیجه سبب حضور کمتر آنان در نقشهای مهمتر جامعه که نیازمند توان و قدرت بالایی است، شده است. زنان عموما دیگرخواه هستند که سبب میشود تمرکز بیشتری روی برآورده کردن خواستههای دیگران داشته و از ارتقای تواناییهای خود و نیز برآوردهسازی امیال خود اجتناب کنند. همین دیگرخواهی به نوعی دیگر سبب میشود تا بتوانند مردان را در پذیرش مسوولیتها و نقشهای ایشان در جامعه یاری دهند و به تعبیر برخی از صاحبنظران سبب شوند مردان از بربریت و بیهدفی بری شده و آن ماهیت سلطهجوی مرد را به سمت کارهای مولد و تمدنسازسوق دهند (جورج گیلدر، ۱۹۷۴ و ۱۹۸۶). به تعبیر این گروه از اندیشمندان، این ویژگیهای زنان باعث میشود آنان برای موقعیتهای بالاتری که به ثبات عاطفی، قابلیت اطمینان و اصطلاحا پوست کلفتی نیازمند است، مناسب نباشند (استفن گلدبرگ، ۱۹۹۳).
نکته دیگر درخصوص تفاوتهای ژنتیک زنان نسبت به مردان را میتوان در توضیح کارول گیلیگان پیدا کرد. از دیدگاه وی، تلاش زنان برای تصاحب جایگاههای شغلی، نیازمند اتخاذ بینشی فردگرایانه و رقابتی در بازار است و این در حالی است که ایشان ذاتا فاصله بسیاری با این نوع بیش دارند؛ زیرا به تعبیر وی، مردان، دنیای اجتماعی را دنیایی فردگرایانه و مبتنی بر قواعد و حقوق میبینند و زنان آن را دنیای ارتباطات متقابل و تعهدات و مسوولیتهای ایشان در قبال دیگران میبینند که در نتیجه، در مقابل روحیه فردگرایانه و رقابتی مردان در بازار، توان کمتری برای رقابت دارند (کارول گیلیگان، ۱۹۹۸؛ گیلیگان و دیوید ریچارد، ۲۰۰۸). اما گروهی دیگر، ریشه تبعیضهای موجود در بازار را نه پدیدهای ژنتیک که ناشی از نقش جنسیت مادر در تربیت فرزندان و عدم حضور پدر در این فرآیند میدانند؛ این گروه توضیح میدهند ازآنجاکه تفاوت در هویت جنسی افراد، به شکلی کامل در مراحل اولیه رشد دوره کودکیشان رقم میخورد، دختران سعی در شکلدهی هویت خود مانند مادرشان میکنند و از این رو مجموعهای از احساساتی را در خود پرورانده که متضمن ساخت ارتباط با دیگران و دیگرخواهی باشد و در مقابل، پسران سعی در تمایز خود از مادرانشان داشته و در پی آن باشند که بخش نامنعطف ایگوی خود را توسعه دهند (نانسی چودروف، ۱۹۹۹). این چرخه زمانی قویتر تغذیه خواهد شد که وظیفه تربیت فرزندان تا حد زیادی همچنان بر عهده مادر باشد که در نتیجه آن، پسر سعی در متمایز ساختن خود از مادر داشته باشد و دختر هر چه بیشتر به دنبال همانند کردن خود با مادر باشد و در نهایت، نقشهای جنسیتی بزرگسالان به این شکل از کودکی بازتولید شوند.
فروید نیز درباره ویژگیهای روانشناختی زنان معتقد بود که ایشان سوپرایگو (فراخود) ضعیفی دارند که باعث میشود، نتوانند از بیطرفی برخوردار باشند و به شکلی کامل به تعقل بپردازند و درنتیجه برای پذیرش مشاغل مسوولیتی و اقتدارآمیز دارای صلاحیت نباشند (الی ساگان، ۱۹۸۸). فروید پا را فراتر نهاده و در این خصوص عنوان میکند که زنان به جای محاسبات منطقی پیامدهای هر عمل، بر اساس غریزه و انگیزه عاطفی عمل میکنند؛ موضوعی که مختص ذات و آناتومی زنان بوده و از این روی وی از آنان با دو کلید واژه و اصطلاح «فروپاشگر تمدن» و «آناتومی، سرنوشت آنها را تعیین میکند» یاد میکند. میتوان دیدگاه فروید را اینگونه توضیح داد که به عقیده وی، سوپرایگوی شکل گرفته در زنان، چیزی است که محصول سنتها و نقشهای الگوشده در نیاکان ایشان است و به سختی میتوان این پدیده را در طول زمان کمرنگ کرد؛ زیرا نیازمند یک جدال همیشگی برای آنان میان ایگو و سوپرایگویشان است؛ نقشهایی که سبب شده تا زنان در طول تاریخ غالبا فعالیتهایشان در امور خانه منتهی شده و این موضوع را به نسلهای پس از خویش نیز انتقال داده باشند که بر اساس آن، به تعبیر گروهی از نظریهپردازان، یک «سازه اجتماعی مصنوعی» (artificial social construction) درخصوص نقش زنان، توأم با فشار مردان به زنان دیکته شده باشد (کیت میلرت، همان؛ ماری دیلی، همان).
با توجه به دیدگاه روانشناسان و جامعهشناسان در این موضوع، میتوان عنوان کرد که ایشان تا حد زیادی سعی در بسط دیدگاهی اثباتی به این موضوع دارند؛ نکته مهم در این میان آن است که ضمن پذیرش اینکه گروه اندکی از آنان به دنبال هنجارمند کردن دیدگاههای اثباتی خود بوده و در نتیجه نقشهای سلسلهمراتبی زنان و مردان در طول تاریخ را سبب تداوم همگونی اجتماعی میدانند و از این رو نباید آنان را تغییر داد، قاطبه ایشان ابدا به دنبال سرکوب حضور برابرتر زنان در جامعه در پس این توضیحات اثباتی نیستند و در پی آن نیستند که از این طریق، مروج یک نوع از جبر و تصلب فیزیولوژیک درخصوص زنان باشند.
نقشهای شکلگرفته در طول زمان
باور دستهای از اقتصاددانان بر این است که افراد با انتخابهای عقلایی حول منافعشان، نقشهایی اجتماعی را در طول تاریخ پذیرفتهاند که اولویت ایشان بوده است. بر اساس باور ایشان، اینکه زنان نقشهایی همچون مادری و فرزندپروری و نیز خانهداری را انتخاب کردهاند، ناشی از آن بوده که به زعم خودشان بهرهوری آنان در این مشاغل بیشتر از دیگر مشاغل خارج از خانه بوده است. اما در مقابل، دستهای از نظریهپردازان استدلال میکنند که پذیرفته شدن مشاغل درون خانه توسط زنان، به علت جبری تاریخی در طول زمان بوده نه آنکه آنان میل یا توانایی کمتری نسبت به جنس مرد داشته باشند؛ به عبارتی دیگر، هنجارها و ساختارهای اجتماعی فراگیر قادر بودهاند که بر انتخابها و فرصتهای موجود برای زنان تاثیر بگذارند و بهطور بالقوه میل و دستاوردهای آنها را محدود کنند. در طول زمان، زنان مجبور به پذیرش نقش همسرداری، خانهداری و فرزندپروری شدند تا با فراهم آوردن فضایی مطلوب برای مردان در خانه، مردان بتوانند سهم بیشتری از مازاد تولید جامعه را تصاحب کنند؛ به دیگر سخن، فعالیت زنان در خانه، با وجود آنکه نوعی از شغل به حساب میآید، همراه با دستمزد نبوده و در عین فقدان دستمزد و همچنین حضور کمتر در اقتصاد، به افزایش بهرهوری مردان کمک کرده و سبب شدهاند که مردان سهم بیشتری از انباشت سرمایه در اقتصاد را در اختیار داشته باشند (جولیت میچل، ۱۹۷۵؛ نانسی هارتسوک، ۱۹۸۳؛ لیسا ووگل، ۱۹۹۵).
به باور آنان ازآنجاکه هویت زنان در جامعه توسط مردان تعریف شده است و قوانین را مردان نوشتهاند، نقشهای اجتماعی شکلگرفته نیز با پایهای مردسالارانه، به سرکوب نقش زنان منتهی شدهاند (هیلدا اسکات، ۱۹۷۴). مضاف بر این موارد، مطرح میکنند که القای عناوین مردانه به برخی از شغلها، سبب شده است تا زنانی که وارد این دسته از مشاغل میشوند با برچسبهای مختلفی در جامعه شناخته شوند. از سوی دیگر، ازآنجاکه حتی با وجود تحصیلات برابر و بلکه بالاتر زنان، درآمد آنان همچنان پایینتر از مردان است، انگیزه زنان برای تحصیلات و تصاحب مناصب شغلی بالاتر کاهش یافته و چرخهای معیوب را که نتیجهای جز کاهش نرخ مشارکت آنان در شغلهای مهمتر ندارد، تداوم بخشیده است.