کافه مثل همیشه شلوغ و پر هیاهو نبود؛ سوت‌وکور با تعجب به اطرافم نگاه کرد این سکوت برام باورنکردنی بود

عمو اسماعیل که متوجه شد تعجب کردم گفت: امروز هیچکی نیست خودتی و کافه باباجون ، بیا بشین واست چایی بیارم سریع گفتم : چشم ممنون

مشغول خوردن چایی بودم که صدای زنگ را شنیدم، دسته‌جمعی باهم رسیدند

بعد از سلام و احوالپرسی جای ریحانه خالی بود ، سیمین گفت: ریحانه نمیاد ازش خبردارید؟

لیلا که همیشه حاضرجواب و زبون دراز بود گفت: چه عجب!!! ریحانه با اون همه مال و  ثروت نیاز نداره با ماها باشه بعد شماها سراغش رو میگیرید .....

از سال‌های دبیرستان مدت‌ها گذشته اما جمع دوستانه ما همچنان حفظ شده، ریحانه که پدر و مادرش رو از دست داد و بعد از ازدواج هم شرایط مالی خوب داشت و این شرایط مالی و به قول لیلا با ثروت نیاز به حضور در جمع دوستانه رو نداره.

تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم شاید در جریان قرار امروز نبوده بلند گفتم: بچه ها بزارین باهاش تماس بگیرم ، گوشی رو گذاشتم روی آیفون اپراتور گفت: مشترک مورد نظر خاموش است

با شنیدن این صدا نگرانیم دو برابر  شد، بچه ها به همدیگه نگاه می‌کردند و هیچکی حرفی نزد اما تو ذهنمون  نگرانی بودیم با اینکه چیزی نمی گفتیم.

یه هفته بعد من که حسابی از کار و فعالیت خسته بودم و فقط دلم میخواست بخوابم با لباسِ کار خوابیدم صدای گوشی موبایل را شنیدم اما نمی‌دونستم کجاست ، صدای آشنا تو گوشم پیچید:

شیوا حالت چطوره ؟

با تعجب پرسیدم : ریحانه تویی؟ معلوم هست کجایی دختر ؟

زنگ زده بودی بهم گوشیم خاموش بود حال روحی خوبی نداشتم

سریع پرسیدم: اتفاقی افتاده؟؟؟

من که خسته و خواب آلود بودم، با شنیدن صدای ریحانه به خودم اومدم،انگار نه انگار قبلش  می کشتنم نمی خواستم از رختخواب بلند شم!

با اینکه مدت زیادی از فوت پدر و مادرش گذشته بود و از نگاه همه زندگی خوبی داشت اما حال روحیش اصلا خوب نبود، انگار   افسردگی شدید داشت و  نتونسته  مرگ پدر و مادرش رو قبول کنه بعد از تمام شدن تماس تلفنی با خودم گفتم : هیچ‌وقت ظاهر زندگی دیگران را با درون زندگی خودت مقایسه نکن ، قضاوت ممنوع ، حتی تو شیوای عزیز