حسینآباد؛ محلهای سبز و آرام
محله جالبی بود، یک خیابان مستقیم و صاف با درختان قدیمی و بلند و پیادهروهای باریک با موزاییکهای قدیمی که فقط یک نفر میتوانست در آن راحت پیادهروی کند ؛ البته تا آنجایی که به مغازهای نرسیده باشم ؛ بهعنوانمثال به مغازهای رسیدیم که کار تعمیر دوچرخه انجام میداد؛ راه پیادهرو توسط چند پسربچه که مشتری بودند بستهشده بود، ما نیز چند ثانیه مکث کردیم، چند سال بود که تعمیرگاه دوچرخهای ندیده بودم. اما آقای تعمیرکار با لهجه اصفهانی گفت «بچه بیا کنار بذار آقا رد شه»
پرسه زدن در حسینآباد اتفاق جالبی بود اما بهتر بود این کشف جدید را در فصلی بهجز تابستان انتخاب میکردم. اصفهان امسال گرمای زیادی را تحمل میکند ولی در این محله حداقل به دلیل سایهای که درختها ایجاد کرده بودند آنقدر گرما اذیت نمیکرد ولی چیزی که به چشم میآمد این بود که جایی برای نشستن و استراحت کردن پیدا نمیکردیم. به همین دلیل کنار پیادهرو و در حاشیه جوب کوچکی نشستم.
روبرویم یک مسجد بود که اینطور که ظاهرش نشان میداد رفتوآمدی بهجز عبادت و نماز داشت. ظاهراً در آن مسجد کلاسها و محافل مختلفی برگزار میشد. البته در این محله چیزی که هر دفعه به چشم میخورد مساجدی بود که رونق داشت. و غیرازاین هم از یک محله مذهبی بعید نبود.
اما چیز دیگری هم که زیاد به چشم میخورد کاسبیهایی مثل آبلیموگیری، سمساری، لوازم قلیان و کباب، تعمیرات بخاری و ... دیده میشد. اتفاقی که فکرم را مشغول کرد این بود که بعضی از شغلهای منسوخ اینجا جایگاه ویژهای داشتند.
مثلاً عطاری در آن محل جایگزین داروخانه بود و حرف اول را میزد در حدی که حداقل من شش عطاری دیدم درصورتیکه یک داروخانه بیشتر در آن محله نبود. حتی یک مغازه که لوازمآرایشی میفروخت هم در تابلوی مغازهی خود متذکر شده بود که لوازم آن گیاهی است. و شغل دیگر بقالی بود که آنجا هنوز جای خودش را به سوپرمارکتیهای مدرن نداده بود و تعداد زیادی از این بقالیها میشد دید. اما یک مغازه سی دی فروشی هم در آن محله بود و البته پرنور و مرتب و تمیز که انگارنهانگار سالهاست منسوخشده است و من اینگونه برداشت کردم در این محله مردمی هستند که دسترسی کاملی به اینترنت نداشتند.
نکتهای که برای یک معتاد به کافئین در این خیابان ناراحتکننده است فقدان کافه در این محله بود. هرچند یک مغازه قهوهفروشی وجود داشت اما کافه نبود و این سؤال پیش آمد که جوانهای این محل کجا جمع میشوند؟ اتفاقاً بعضی از نقطههای این محل صفای این را داشت که یک کافهی محلی در آن احداث کرد و البته که پررونق هم میشود.
ایکاش یک دوربین عکاسی قدیمی داشتم و از بعضی مناظر اینجا عکس میگرفتم. مثلاً از تابلوی سر کوچهها، از درختهایی که قدمت داشتند و مردم این محله آن را خراب نکرده بودند و از آنها هم نگهداری میکردند. نگهداری از چیزهای قدیمی چه جان دار چه بیجان از چه زمانی و چرا در خیلی از آدمها به وجود آمد؟ شاید انسانها انتظار دارند بعدازاینکه فرسوده شدند بقیه با آنها چنین رفتاری داشته باشند!
اما مکانی هم اینجا بود که به دوربین تلفن همراه خودم اکتفا کردم و ازآنجا عکاسی کردم. آنجا یک منظره بکر نبود بلکه یک هنرستان متروکه بود که از آن فقط آ یک دیوار قدیمی مانده و یک درخت انجیر که در یک طراحی از مدرسه بیرون شده بود و من از دیوارنویسیهای آنجا فهمیدم که آنجا یک هنرستان قدیمی بوده است به نام "هنرستان آیتالله اشرفی اصفهانی " که حالا تبدیلشده است به دانشگاهی در سپاهان شهر اصفهان.
دوستی که در مورد این مدرسه برای من حرف میزد میگفت: پدرم روزگاری در این مدرسه معلم ورزش بود و مدتی هم ناظم این مدرسه و نکته جالبش این بود که گفت: خیلی از طراحیهای این مدرسه را هنرمندانی که در این مدرسه درس میخواندند انجام دادهاند و چقدر حیف دیگر اثری از آنها نمانده بود جز یک زمین خالی و درخت انجیر که بهتازگی ثمر هم داده بود و سبز بود و تنها درخت میوهدار آن محله بود. از هنرستان گذشتم ولی از خیال عکاسیهای محلی نه و شروع به قدم زدن گرم در خیابان جدیدی به نام "جمالزاده " که ظاهراً بهتازگی در "حسینآباد " احداثشده بود. انتهای این خیابان نظرم را بهکلی درباره اینکه این محله صرفاً محلی برای کسبوکار محلی است عوض کرد. یک مادی دیدم و کوچهای که با یک سراشیبی پایین رفته بود و باریک بود و فضایی بکر و زیبایی را به وجود آورده بود. شعری از "فریدون مشیری" در ذهنم تداعی شد. " بی تو مهتاب شبی باز آن کوچه گذشتم "
اما الان عصر بود و هیچوقت باکسی ازآنجا رد نشده بودم که ایکاش چنین خاطره ای اینجا داشتم. ازاینجا عکس نگرفتم دوست داشتم فیلم بگیرم و این شعر را روی آن پخشکنم. در انتهای این مادی یک پارک کوچک با دو حوض و چند فواره کوچک بود که چند بچه و یک خانم مسن در آن نشسته بودند و بچه مشغول بازی کردن بودند. چرا باید چنین فضای بکری در پستوی بافت این محله مخفی باشد؟ شاید دلیل خاصی در رسم و رسوم قدیمیها داشته باشد و نمیدانم روانشناسان چگونه این مساله را تحلیل میکنند! و مساله دیگر این بود چرا مادی این محله خشکشده است! و چقدر حیف و برای خودم خیال پردازی کردم که آیا آن روزگاری در این مادی آب در جریان بوده اینجا چه صفایی که داشته است!
اما انگار جوانها همان وقتیکه برای تفریحهای امروزی از این محله رفتند همانجا ماندند و شروع به کاسبی کردند و نمیدانم میدانند که جوانی را هم از این محله بردهاند؟
اکثرا کاسبها مسن بودند و نوع کاسبیها هم قدیمی، مادی خشک بود، بعضی از زمینها همینطور خراب رهاشده بود و بسیار خلوت بود و تنوع ازآنجا رفته بود، حتی روحیه سیاسی و انقلابی آنها هم دیده نمیشد درصورتیکه " حسینآباد " روزگاری حرف اول را در مسائل انقلاب اسلامی میزده است. از دوستی پرسیدم اگر در حسینآباد موقعیت پیش میآمد و مغازه ای راهاندازی میکردی در آنچه چیزی برای عرضه داشتی؟ گفت سمساری یا آبلیموگیری!
اما با همه این اوصاف محلهی زیبایی بود و رنگی را از معنای زندگی در آن پیداکرده بودم. وقتی نقشه را نگاه کردم، فهمیدم نزدیک به دو کیلومتر در آن محله قدم زدهام و الان به انتهای این محله کوچک رسیدم. چند تصمیم در من شکوفا شده بود. اینکه در اولین فرصت این تجربه را ثبت کنم و محله ای دیگر را برای تجربه بعدی جستوجو کنم.