همیشه برای کارم برنامهریزی کردهام - ۲۸ دی ۹۱
احسان خواجه امیری جایگاه ویژهای در موسیقی پاپ ما دارد. هنرمندی که هم اهالی موسیقی پاپ و هم اهالی موسیقی اصیل ایرانی قبولش دارند.
این نه به خاطر نام خانوادگی او و نسبتش با سلطان آواز ایرانی، ایرج است. البته در اوایل کارش این نسبت میتوانست باعث توجه همگان به این ستاره نوظهور باشد، اما او خیلی زود راهش را پیدا و جدا کرده و در تمام دوران کاریش از هرچه که میتوانست، برای پیشبرد کارش استفاده کرد از جمله موسیقی ایرانی که این توجه و علاقه باعث شده موسیقی اش ریشه داشته باشد. ریشهدار بودن موسیقیاش راز علاقه همگان به موسیقی اوست و البته توجه ویژه خودش به برنامه داشتن و دقت نظر در مورد همه زندگی و کارش.
احسان خواجه امیری جایگاه ویژهای در موسیقی پاپ ما دارد. هنرمندی که هم اهالی موسیقی پاپ و هم اهالی موسیقی اصیل ایرانی قبولش دارند.
این نه به خاطر نام خانوادگی او و نسبتش با سلطان آواز ایرانی، ایرج است. البته در اوایل کارش این نسبت میتوانست باعث توجه همگان به این ستاره نوظهور باشد، اما او خیلی زود راهش را پیدا و جدا کرده و در تمام دوران کاریش از هرچه که میتوانست، برای پیشبرد کارش استفاده کرد از جمله موسیقی ایرانی که این توجه و علاقه باعث شده موسیقی اش ریشه داشته باشد. ریشهدار بودن موسیقیاش راز علاقه همگان به موسیقی اوست و البته توجه ویژه خودش به برنامه داشتن و دقت نظر در مورد همه زندگی و کارش. چیزی که خودش از آن به عنوان سیاست کاری یاد میکند.این گفتوگو حاصل چندین بار دیدار من با احسان است و به نوعی نشانگر مسیر ویژهای است که او برای ستاره شدن پیموده است. گفتوگویی به بهانه آلبوم عاشقانهها که این روزها منتشر شده و مورد توجه قرار گرفته است.
با بزرگان بزرگ شدم
وقتی که بچه بودم و طبیعتا درآمدی هم نداشتم که بروم استودیو و برای آنکه بتوانم کارهایم را ضبط کنم این فکر به سرم زد که اتاقم را آکوستیک کنم. ارزانترین راهی که به ذهنم رسید، شانه تخم مرغ بود. به زحمت از سوپر مارکتهای مختلف ده تا، بیست تا شانه تخم مرغ خریدم تا بتوانم اتاقم را آکوستیک بکنم و کارهایم را ضبط کنم. وقتی با شانه تخممرغ آمدم داخل خانه، مادرم پرسید با اینها میخواهی چه کاری انجام بدهی؟ مانده بود که من دارم چه کار میکنم.
پدرم که کلا مخالف کار موسیقی من بود. میگفت باید وارد دانشگاه رشتهای غیرموسیقی شوی و کار موسیقی را به عنوان تفریح و بعد از کار انجام دهی. موافقت نمیکرد که قبل از دانشگاه وارد کار موسیقی شوم. البته من کار خودم را کردم. خیلی هم زود شروع کردم. اولین آهنگی را هم که با پدرم کار کردم به ایشان نگفته بودم که من دارم یک آهنگ میسازم که میخواهم با شما بخوانم. گفتم یک دقیقه بیا توی اتاق این را گوش کن ببین چطور است، شوخی شوخی گفتم بیا روی این آهنگ بخوان، یواش یواش کار را جمع کردم. یک استودیوی خانگی درست کرده بودم و خودم هم ساز میزدم. همه سازها را دوست داشتم. خیلی کنجکاو بودم. وقتی خیلی کوچک بودم و حدود نه سالم بود با بابا میرفتم استودیو. آنجا هی میخواستم بروم به آن دستگاهها دست بزنم ببینم چیست. الان قشنگ یادم هست که در یک استودیویی، صدا بردار به من میگفت «دست نزن، بنشین»! به من هم اجازه نمیدادند دست بزنم، میگفتند خراب میشود. من البته کار خودم را میکردم. چند ماه یک بار یک ساز میخریدم. مثلا میگفتم میخواهم سنتور بزنم و پدرم میرفت برایم سنتور میخرید، میرفتم کلاس و چهار ماه بعد میگفتم حالا تار
میخواهم.
یادم هست که یک دفعه استاد شهناز آمد منزل ما. تار زد و من خیلی خوشم آمد. از فردا به بابام میگفتم من تار میخواهم. آنقدر اصرار کردم که برایم یک تار خرید. استاد توکل میآمد خانه ما و من میدیدم که سنتور میزند و من میگفتم سنتور میخواهم. هر چی را که میدیدم میگفتم میخواهم. پیش اساتید مختلف کلاس میرفتم. سنتور را پیش استاد میلاد کیایی کار کردم و تار را پیش استاد مهتدی. ویولن را پیش استاد فیروز بخت کلاس میرفتم و بنابراین همه سازها را تجربه کردم. خیلی علاقه داشتم. خیلی هم کار میکردم. از صبح که بلند میشدم تا شب از خانه بیرون نمیرفتم. همین جور نشسته بودم پای دستگاه کامپیوتر و ضبط میکردم، ساز میزدم، میخواندم، شعر میگفتم و تجربه میکردم. کلا موسیقی را دوست داشتم و از آنجایی که رشته تحصیلیام کامپیوتر بود و در آن، نسبت به سنم خیلی تبحر داشتم، گرایش پیدا کرده بودم به صداهای الکترونیک، فضاهای جدید و نرمافزارهایی که آمده بود. شاید بتوانم بگویم من جزو اولین کسانی بودم که با آن نرمافزارهای صداسازی کار میکردم. زمانی که همه با دستگاه آنالوگ کار میکردند، من با کامپیوتر کار میکردم و این باعث شده کمکم به یک
سبک و موسیقیای برسم که امروز دارم ارائه میکنم. این موسیقی تدریجی بود؛ یعنی من همزمان که داشتم موسیقی سنتی را کار میکردم، ردیفهای آوازی را میخواندم و ساز میزدم همزمان به کلاسهای کامپیوتر میرفتم و هر روز یا یک روز در میان به کلاسهای کامپیوتر میرفتم و در دنیای کامپیوتر غرق شده بودم.
وقتی یکی از آثار پدر را خواندم
من صبحها که بیدار میشدم صبحانه میخوردم و میرفتم داخل اتاق، در اتاقم را میبستم تا شب. یک بار روی یکی از کارهای بابا خوانده بودم. صدایش کردم. یکی از دوستانش هم پیشش بود. آمد داخل اتاقم. گفتم بابا این را گوش کن. بابام تعجب کرد. آهنگ بدون کلام یکی از کارهای پدر را داشتم و روی آن خوانده بودم. بابام خیلی خوشش آمد و خیلی تشویقم کرد. آن موقع خیلی سنتی میخواندم. به این سبک موسیقی امروز خود به تدریج رسیدم. کلاس آواز به آن صورت نرفته بودم، ولی ردیفهای آواز را خیلی خوب کار کرده بودم.
پدر که همیشه پیشم بود و از ایشان سوال میکردم و یاد میگرفتم. ایشان را میآوردم داخل اتاقم، برایم میخواند و من همانها را حفظ میکردم و خیلی دوست داشتم. در کنار آن از ردیفهای موجود هم استفاده کرده از روی آنها مینوشتم. مثلا ردیفهای مرحوم محمود کریمی را حفظ کرده بودم. برای کسانی که میخواهند آواز ایرانی کار کنند، این ردیفها هم راحت است و هم مجموعه نسبتا خوب و جمع و جوری است. آوازهای پدر را میگذاشتم و گوش میکردم و از ایشان میپرسیدم که اینجا را چطور خواندی و آنجا چطور است.
در آن سالها اصلا فکر نمیکردم که موسیقی میتواند حرفهام باشد. علاقه داشتم و وقت گذاشتم. اصلا به جوانب آن فکر نمیکردم و قبلا نمیگفتم که این کار را باید بکنم تا یک آلبوم پرفروش شود یا فلان کار را بکنم که فلان امکان اتفاق بیافتد. اصلا نمیدانستم آلبوم چیست. اینها به تدریج به وجود آمد. وقتی به جایگاهی رسیدم که دوستان میگفتند که کارم چقدر خوب شده و از کارم تعریف میکردند، تشویق شدم که یک مجموعه از خودم را انتشار بدهم. فکر نمیکردم که من یک روز خواننده معروفی میشوم. اصلا این چیزها توی ذهنم نبود و بهش فکر نمیکردم.
دانش را کنار بگذار، به حس خود اعتماد کن
ببینید، کار هنری، به خصوص کار موسیقی اگر بخواهد صرفا یک کار تکنیکی بشود، اصلا کار موفقی نمیشود. من یک استاد آهنگسازی داشتم که با او هارمونی کار میکردم. گفت هر چه را یاد گرفتید درست، حالا که میخواهید موسیقی بسازید همه اینها را بگذارید کنار و خودتان بسازید. موسیقی به نظر من واقعا همین است، باید به آنچه که حسات به تو میگوید اعتماد کنی.
من وقتی میخواهم یک کاری را بخوانم یا بسازم، اصلا فکر نمیکنم به اینکه الان باید در این گام بسازم و یا در آن گام. ترانه را قبلا خواندهام و با آن ارتباط برقرار کردهام. اگر با ترانهای ارتباط برقرار نکنم، اصلا روی آن کار نمیکنم. روی ترانه هم خیلی سختگیر هستم. یادم هست که شعر تیتراژ پایانی سریال میوه ممنوعه، درست است که آنچه اجرا شد پنج یا شش بیت بود، ولی افشین یداللهی دوازده بیت گفته بود و آخرش شد شش بیت. این بیت که میگوید: «میشه خدا رو حس کرد/ تو لحظههای ساده» که اول آن آهنگ آمده، بیت ششم ترانه افشین بود، اما من دیدم چقدر این بیت را دوست دارم و آوردم گذاشتم اول کار. افشین اول مخالفت میکرد، ولی بالاخره نتیجه داد. باید حس آدم بگوید که آن لحظه چه اتفاق قرار است بیفتد. باید اعتماد کنی به حس خودت. این حس هم حاصل تجربیاتی است که تو کسب کردهای. حسات به تو یک چیزی را میگوید و مثلا حالا بیا این کار را بکن، از این نت برو به این نت ولی تجربهات به تو کمک میکند که تو این را اعمال کنی، اجرا کنی، بنویسی و آرانژمان کنی و بگویی هنگامی که این احساس دارد بیان میشود بقیه سازها چه بزنند. حسات به تو میگوید که
چه مسیری را باید بروی و با تکنیک و توانایی و علمی که داری میآیی این حس را رنگآمیزی میکنی و میفهمی باید به کدام مسیر ببریش. این را نمیشود توضیح داد. این حاصل تجربه است. بعضی چیزها را نمیشود توضیح داد. یادم است وقتی که بچه بودم همیشه از پدرم میپرسیدم که چطوری باید تحریر زد. نمیتوانستم تحریر بزنم. میگفت برو تمرین کن، خودت یاد میگیری. من آنقدر تحریر زدم و ادای پدر را درآوردم که یک روز دیدم دارم تحریر میزنم و چقدر هم خوب دارم این کار را میکنم. واقعا این را نمیشود به کسی یاد داد که چطوری است. این تجربه و حس توست که با تمرینات و ممارستت ترکیب میشود و یک اتفاق میافتد. نمیشود آن لحظه را تعریف کرد. الان اگر یک نفر از من بپرسد چطور تحریر میزنی، من حرف پدرم را برایش تکرار میکنم. میگویم نمیدانم چطوری تحریر میزنم. برو آنقدر تمرین کن تا بتوانی این کار را انجام دهی.
خوانندگی مثل قهرمانی در المپیک
آن موقع که هنوز موزیسین نشده بودم، سعی میکردم اکثر کارها را گوش کنم و تا مدتها کارم این بود، اما چون خیلی زود بیزنس این کار را شروع کردم و کسب درآمد داشتم و آهنگسازی میکردم، خیلی فرصت نداشتم. آن موقع خیلی پرکار بودم. برای دیگران خیلی آهنگسازی کردم و بعد سفرها پیش آمد، سفرهای خارجی، مسافرتهای زیاد. یک بار، در یک ماه که سی روز بود، من بیست و پنج بار سوار هواپیما شدم و تجربیات زیادی به دست آوردم. کنسرت گذاشتن در کشورهای مختلف، اجرا در بزرگترین سالنهایی که آرتیستهای بزرگ دنیا در آنجا اجرا کرده بودند، مثل گیبسون آمفی تیاتر در هالیوود، سالن هفت هزار نفره نوکیا، در لندن، منچستر، برلین، هامبورگ، فرانکفورت، دانمارک، کانادا، ایتالیا و خیلی جاهای دیگر، برایم وقتی نمیگذاشت.
امروزه دیگر مثل قدیم نیست. قدیمها یک خواننده فقط یک خواننده بود، اما امروز شما باید خیلی شناخت داشته باشید. خیلی از خوانندگان که زنگ میزنند و میگویند میخواهم یک آهنگ بخوانم، ته دلم هیچ امیدی به آنها ندارم. البته امکان دارد یک خواننده پیدا شود که خیلی صدای خوبی داشته باشد و خوب بخواند، اما به نظرم خیلی اتفاق بعیدی است که یک نفر بیاید که شناخت کافی نداشته باشد و موفق شود. شما باید نسبت به موسیقی شناخت خوبی داشته باشید و اینکه صرفا خواننده خوبی باشید کافی نیست. اینکه چه آهنگی را با چه شعری و چگونه و کی و کجا بخوانی، میتواند تاثیرگذارتر از خود صدا باشد. ما خیلی خواننده خوب داریم که خیلی هم ناراحت هستند، از شرایط کار خود و موسیقی شکوه دارند و یادداشت مینویسند و دقیقا اشکال کارشان همینجاست. صدای خوبی دارند، اما آن شناخت را ندارند و عدم شناخت خود را تقصیر مافیای موسیقی میدانند. من نمیگویم آدم قوی و صاحب نفوذ در زمینه موسیقی نداریم. آدم قوی هست، آدم تاثیرگذار و صاحب نفوذ در موسیقی هست و این ربطی به کشور ما ندارد. در همه جای دنیا هست.
شناخت و سیاستگذاری از هر چیز دیگری مهمتر است و اینها هم بخشی از آن است. اینکه تمرکز داشته باشی، چه کار را نخوانی و چه کاری را بخوانی و... موفق شوی. در ضمن باقی ماندن در موفقیت هم سختتر از به دست آوردن آن است. مثل قهرمانی در المپیک.
از همان اول سعی کردم برای کارم برنامه داشته باشم
هنرمند نباید منتظر یک انفجار و اتفاق غیر مطرقبه باشد. یک انفجار زود تمام میشود، اما یک شعله کم و یک چیز که دوام داشته باشد خوب است. من یادم هست که تیتراژ آلبوم من از پنجاه هزار شروع شد، آلبوم بعدیام شد دویست هزار تا و آلبوم بعدیام هم هشتصد هزار تا و حالا رسیدهایم به آلبوم عاشقانه. من خودم این روند را خیلی بیشتر دوست داشتم و دارم. دوست ندارم یک حرکت انفجاری داشته باشم، بروم بالا و سریع هم بیایم پایین.
البته چون من موسیقی ایرانی کار کردم و مردم هم این را از من قبول کردند خدا را شکر کمکم این اتفاق افتاد.
در هر کاری که انسان میخواهد انجام بدهد، یکی از مهمترین عناصری که باعث موفقیت آن کار میشود، سیاست داشتن است. من از همان اول سعی کردم برای کارم برنامه داشته باشم. با خودم گفتم احسان، اگر میخواهی به یک جایگاه برسی، باید با این سیاستها کار کنی و از آنها عدول نکنی. بنابراین برای خودم برنامه ریختم. برنامهای که من ریختم آن طور نبود که بنشینم، روی کاغذ بیاورم و بنویسم دو دوتا میشود چهار تا. یک سری عوامل را کنار هم میدیدم و سعی میکردم، آن طور باشم یا نباشم. مهمتر از اینکه چه کاری بکنم که موفق شوم، این بود که چه کاری را نکنم که جلوی موفقیتهایم را نگیرد و این خیلی مهمتر بود. شاید اگر، بعد از آلبومی که با پدرم داده بودم، یک آلبوم دیگر داده بودم، همه میگفتند پسر ایرج است و هیچ وقت نمیگفتند که این احسان خواجه امیری است. من از روز اول میخواستم این اتفاق بیافتد و خودم را بشناسند، ضمن آنکه به پدر و جایگاهش در موسیقی واقف بودم و احترام فوقالعادهای قائل بودم.
با صد میلیون میتوانستم یک خانه بیشتر از صدمتری در یک جای خوب بخرم، اما قبول نکردم
من در بسیاری از رشتههای مختلف، الگوهای زیادی داشتم. هر کس که بگوید الگو نداشت، به نظرم اشتباه است یا راست نمیگوید. در بخشهای مختلف جامعه، شاید یک روز یک انسان موفق در یک رشته دیگر را میدیدم و از او چیزی میپرسیدم. از کوچکی هر فردی را میدیدم که موفق یا ثروتمند است، میگفتم منو یک نصیحت بکن. یک نفر میگفت اگر میخواهی موفق شوی، صبحها زود بیدار شو. این را میگذاشتم گوشه ذهنم. یک نفر دیگر میگفت اگر میخواهی موفق شوی فلان کار را نکن و من این را عمل میکردم تا راه خود را درست پیدا کنم.دیدن بزرگان موسیقی خوب بود، اما من، خیلی از چیزهایی که یاد گرفتم، بیشتر از آنکه از موزیسینها یاد گرفته باشم، از اساتید دانشگاهم یاد گرفتم. ریاضی خیلی چیزها به من یاد داد و من این را در همه مصاحبههایم هم گفتهام. من برنامه نویس کامپیوتر بودم و برنامهنویس خوبی هم بودم و اینطور نبوده که برای تفنن برنامهنویسی کنم. خیلی خلاق بودم و کارهای خوبی میکردم. آنجا یاد گرفتم چطوری برنامهنویسی و برنامهریزی کنم و به قول کامپیوتریها، الگوریتم و فلوچارت زندگی را یاد گرفتم. خیلی از اساتید در دانشگاه در این شکلگیری شخصیت نقش داشتند. یک
استاد در آنجا یک حرف میزد و نصیحتی میکرد و این طرف در کارم خیلی تاثیر میگذاشت. این تاثیر لزوما در آهنگسازی نبود، در تصمیمگیریهایم خیلی تاثیر میگذاشت و این تصمیمگیریها بود که خیلی در کارم اهمیت داشت و در کار هر کسی هم، این تاثیر است که مهم است. مثلا آن موقع مد بوده همه میرفتند پلی بک میکردند و کنسرتگذاری به شکل امروزی وجود نداشت. هنوز برج میلادی نبود و... اما من گفتم که پلی بک نمیکنم. یک سیاست کاری برای خودم تعیین کرده بودم و میگفتم من اگر میخواهم خواننده شوم و برای خودم جایگاهی تعیین کنم، اگر الان این کار را بکنم، فردا کسی نمیآید پول بدهد تا مرا در کنسرت ببیند و بشنود. این الگو شد و الان میبینم که خوانندههای دیگر هم این کار را میکنند و میبینم آن تصمیمی که آن روز من گرفتم، سیاست درستی بود و خیلیها هستند که الان این کار را نمیکنند.
من هر کاری را انجام نمیدادم چون میدانستم که نتیجهای نمیدهد. میدانستم که اگر آن کار را که میخواهند انجام بدهم، ممکن است ده میلیون گیرم بیاید، اما نگاهم به آن ده میلیون نبود. احساس میکردم اتفاقات بهتری قرار است برایم بیافتد. میدانستم اگر این ده میلیون را بگیرم، همین ده میلیون است و دیگر ادامه ندارد. سال 83 یک شرکت به من پیشنهاد کرد که من صد میلیون میدهم که سه تا آلبوم برایم بخوانی. صد میلیون در سال 83 پول زیادی بود، اما من گفتم نه، این کار را نمیکنم. با صد میلیون میتوانستم یک خانه بیشتر از صدمتری در یک جای خوب بخرم، اما قبول نکردم و گفتم بیایید قرارداد یک آلبوم ببندیم. یک آلبوم قرارداد بستم و آلبوم بعدیام را خیلی بیشتر از آن صدمیلیون فروختم، منظورم سلام آخر است. «برای اولین بار» را بیست میلیون فروختم اما آلبوم بعدیام را گفتند صدمیلیون میدهیم، اما قبول نکردم و الان میبینم که چه تصمیم خوبی گرفتم. خواست خدا بود و خدا کمکم کرد.
کارهای بزرگ، سختیهای خودش را دارد
سی شب موسیقی ساختن برای یک سریال واقعا کار طاقتفرسایی است، آن هم سریالی که شما زمان ندارید و هر شب باید موسیقی بسازید که هر شب برود روی آنتن و هر شب هم چهل دقیقه موسیقی است. یک آلبوم موسیقی چهل دقیقه است و من آن موقع که سریال میوه ممنوعه را کار کردم، هر شب به اندازه یک آلبوم، موسیقی میساختم. کل دستمزد آن سی شب و سی تا چهل دقیقه، به اندازه دستمزد یک ترانه که آن موقع میساختم نبود و تازه برای آن سریال، سه تا ترانه هم ساخته بودم. اما من این زحمت را به خود دادم، چون میخواستم صرفا به عنوان یک خواننده شناخته نشوم. میخواستم آهنگساز موسیقی فیلم هم باشم چون بالاترین رده در موسیقی دنیا، آهنگسازان موسیقی فیلم هستند و این در همه جای دنیا هست. گفتم میخواهم به عنوان کسی که آهنگساز فیلم هست شناخته شوم و در پرونده کاریام این باشد. خیلی کار سختی بود و من تقریبا چند ماه نخوابیدم. آنقدر خسته شده بودم که بعد از آن، دو ماه اصلا کار نکردم و خوابیدم. این سیاست کاری من بود و نه یک بار، که چند بار این کار را کردم. میخواستم یک وجاهت پیدا کنم و میدانستم برای آنکه تفاوت داشته باشی، کارهایی را باید انجام داد و کارهایی هم هست
که نباید کرد و بالطبع اگر بخواهی کارهای بزرگی بکنی، سختیهای خودش را دارد و بعدها نتیجهاش را میبینی.
اگر درآمد آهنگسازی خوب بود، خواننده نمیشدم
اصولا من آدمی خیلی خجالتی بودم و تقریبا هنوز هم هستم. خجالت میکشیدم که یک جا بخوانم یا با مردم صحبت کنم. خوانندگی را دوست داشتم، اما بیشتر دوست داشتم پشت صحنه باشم و به آهنگسازی و کار در استودیو خیلی بیشتر علاقه داشتم و مطمئنا اگر آهنگسازی و کارهای پروداکشن و تهیه یک اثر درآمد خوبی داشت، خواننده نمیشدم.
میدانستم تواناییهایش را دارم و آنطوری که از شواهد پیداست، بیراه فکر نمیکردم. وقتی برای دیگران آهنگ میساختم، نمیتوانستند آن طور که من میخوانم، کارهایم را بخوانند.من البته خجالتی بودم و هستم، ولی اعتماد به نفس این کار را هم داشتم. وقتی تصمیم گرفتم کاری را انجام بدهم، در کوتاهترین زمانی که میشود، باید این کار را انجام بدهم. خیلی از نزدیکان من از این اخلاقم عصبی شدهاند. مثلا میگوییم برویم شمال؟ تا آنها دارند فکر میکنند، من ساکم را بستهام و در ماشین نشستهام. زمانی که تصمیم گرفتم کاری را انجام بدهم، سریع انجام میدهم.
اولین تیتراژی که خواندم
«هر چی آرزوی خوبه مال تو» اولین تیتراژی بود که برای سریال غریبانه میخواندم و به نوعی شروع کار حرفهای من بود. یک پنجشنبه آقای افشین یداللهی به من زنگ زد. او با آقای قاسم جعفری کار کرده بود. گفت ایشان دارد یک سریال میسازد، من یک شعر به آنها دادم و آن شعر آهنگسازی شده و یک خواننده دیگر هم آن را خوانده، اما خوششان نیامده، تو یک اتود بزن. گفت من به آنها گفتم تو میتوانی کار کنی.
همیشه اعتقاد داشتم هر وقت قرار است اتفاقات خوبی بیافتد، قبل از آن مدام اتفاقات بد میافتد. این برای من خیلی از اوقات افتاده است. مثلا قبل از «سلام آخر»، شش هفت ماه ممنوعالکار بودم و در بدترین شرایط روحی قرار داشتم و بعد «سلام آخر» منتشر شد و «میوه ممنوعه» ساخته شد و کنسرت 86 برگزار شد که یکی از بزرگترین کنسرتهای ایران تا به حال بود و همه اینها هم در طول دو ماه اتفاق افتاد. آن شب که میخواستم این کار را اتود بزنم هم، یک دفعه کامپیوترم خراب شد، هاردم پاک شد و این در شرایطی بود که یک سریال به من پیشنهاد شده بود. خیلی برایم سخت بود. در کمال ناامیدی به خانه یکی از دوستانم، بهنام خدارحمی رفتم و گفتم کامپیوترم خراب شده و میخواهم این کار را ضبط کنم. با هم، دو ساعت، دو ساعت و نیم وقت گذاشتیم و من آمدم خانه، با یک ضبط صوت رولند که در خانه داشتم، دو باند را روی آن ضبط کردم و همینطور که روی تختخوابم نشسته بودم، یک دور آن را خواندم و جمعه ظهر یک CD را بردم دفتر آقای جعفری که ماکت را گوش کنند. یادم هست شنبه شب در اتاقم داشتم کار میکردم که یک دفعه دیدم مامانم میگوید بدو بیا. دیدم کانال پنج دارد تیزر همان سریال را
با آهنگ من پخش میکند؛ یعنی همان ماکت را که من خوانده بودم پخش کردند و الان هم همان ماکت است و ما دیگر، نه روی آن سازی گرفتیم، نه ویرایش کردیم و نه اورتوری برایش ساختیم. یک ماکت زدیم و یک ریتم تا ته آهنگ کپی کردیم و همان شد «هر چه آرزوی خوبه مال تو». هنوز سریال شروع نشده بود و آن تبلیغ سریال بود اما آنقدر آن تبلیغ گرفت که کارگردان به من زنگ زد که برای تیتراژ پایانی آن سریال هم شما اتود بزن. آن ترانه هم آهنگسازی شده و یک خواننده آن را خوانده بود. من آن ترانه را هم برایشان اتود زدم و آن ترانه هم شد تیتراژ پایانی آن سریال.
بعد به من زنگ زدند که ما برای قسمت آخر یک کلیپ داریم که مربوط به ظهر عاشوراست و فلان اتفاقات میافتد. ساعت هشت شب این را به من گفتند و آن ترانه «بیدارم و میبینمت رویا به رویا» متولد شد که تم محرمی دارد. جالب است که کر آن را بابام خواند. ساعت ده شب بود و من کسی را هم نداشتم. رفتم به بابا گفتم بابا یک کمک به من بکن و بیا یک کر برای من بخوان. فکر کن استاد ایرج بزرگ برای آن کار، کر خواند. خلاصه آنکه ما آن کار را کردیم و بعد هی پیشنهاد پشت پیشنهاد آمد و واقعا تقریبا تا مدتها هر سریالی که ساخته میشد به من زنگ میزدند. البته آن موقع سریالها خیلی در جامعه جذابیت داشتند و خیلی دیده میشد. یادم هست هر جا که میرفتی صحبت سریال میوه ممنوعه بود. منظورم فقط سریالهایی که خودم کار کردم نیست. نرگس، مسافری از هند و خیلی از سریالهایی از این دست، که هفتهای یک بار پخش میشد، ولی واقعا همه دنبال میکردند. الان سریالها آن محبوبیت را ندارند.
رکورددار کنسرت هستم
وقتی اسم مافیا را میآورند یاد گنگسترها میافتم، اما آدم باهوش، با نفوذ و قوی را قبول دارم که هست. در همه جا هم هست. اگر این معنیاش مافیاست، بله هست. هر آدمی که وارد هر کاری میشود سعی میکند موفق باشد؛ بنابر این میرود سراغ یک ریسک کم خطر و کسی که جواب خود را پس داده است و گرنه هیچ کس بیهوده پولش را برای هیچ کس دور نمیریزد. یک موقع به من میگفتند که تو رکوردار اجرای ارگانی هستی. من الان رکوردار کنسرت هستم اما در اجرای ارگانی خیلیها هستند از من بیشتر رفتند. من کمکم تجربهام در کنسرت زیاد شد. با خیلی از بزرگان روی صحنه رفتم. کسانی که قبلا با فیل کالینز برنامه داشتند یا با یانی اجرا کردند. از هر کدام از این آدمها یک چیز هم یاد گرفته باشم، حالا این تجربهها خیلی شده است. ما وقتی به کشورهای خارجی میرویم، در اکثر این اجراها از بزرگان آن کشورها استفاده میکنیم. خودمان سعی میکنیم که ایدهآلهایمان را پیدا کنیم و بر حسب آنکه در آن زمان، وقت دارند و اینکه قبول میکنند یا نه، انتخاب میکنیم.
عاشقانههای ما
من خیلی برای این آلبوم وقت گذاشتم. کار آلبوم من طول کشیده بود، به این خاطر که شاید آنچه ابتدا زدیم راضیکننده نبود. من تعداد زیادی قطعه تهیه کرده بودم تا روی ده تا از آنها به نتیجه رسیدم و گذاشتم در این آلبوم که آن هم نزدیک به چهار ماه توی ارشاد بود و بالاخره خدا را شکر منتشر شد.بقیه آن ترکها هم هست و هنوز تصمیمی برایشان نگرفتهام. البته قبلا به خیلیها آهنگ میدادم، اما الان خیلی سال است که به دیگران کار ندادم، دلیلش این است که خواننده خیلی ویژهای به سراغ من نیامده است. البته نه اینکه خواننده ویژه نداریم، داریم اما به سراغ من نیامدهاند. اگر این خواننده به سراغ من بیاید، قطعا با او کار میکنم. البته شاید آنها فکر میکنند که کارهای ویژهام را خودم میخوانم. کاملا هم منطقی است. من همچنین احساسی راجع به همکارانم دارم. اصولا کسی در حد سیروان، بهروز صفاریان، افشین یداللهی، روزبه بمانی و افرادی که حرفهای هستند، از یک استانداردی پایینتر نمیآیند. کارشان استاندارد است. بعد آن اتفاق که باعث میشود یک کار بگیرد و خوب در بیاید، دست هیچکس نیست. پدرم به این اتفاق «آن» میگوید. اگر بزرگترین موزیسینهای جهان را کنار
هم جمع کنید که بخواهند یک آلبوم درست کنند، آن اتفاق ماورای طبیعی که به عنوان «آن» موسیقی تعبیر میشود، دست آنها نیست و با تمام دانش خود این را نمیتوانند خلق کنند. نمیدانم این اتفاق اسمش چیست. من اسم آن را میگذارم خواست خداوند؛ خدا باید بخواهد.
ارسال نظر