اگه خوردیم و مردیم چی؟ - ۱۶ شهریور ۹۱
پوریا عالمی
یا چطور اولین تلاشهای برابریخواهانه در اکونآباد در نطفه خفه شد
به اینجا رسیدیم که شهردار اکونآباد از هوش رفته بود و بادمجونمحور برای مردم نطقی تاریخی درباره تبادل میوه با میوه کرد. بعد همه را دعوت کرد که برای خوردن بادمجانهایش به خانهاش بروند. و حالا باقی ماجرا.
سر شهردار بیکلاه ماند
شهر خالی شده بود. هیچ دیار و بنیبشری توی خیابان نمانده بود. اکونوم پاش را از شهرداری گذاشت بیرون و فکر کرد دنیا به آخرش رسیده. اما در همین لحظه تربمحور را دید که دارد میدود.
پوریا عالمی
یا چطور اولین تلاشهای برابریخواهانه در اکونآباد در نطفه خفه شد
به اینجا رسیدیم که شهردار اکونآباد از هوش رفته بود و بادمجونمحور برای مردم نطقی تاریخی درباره تبادل میوه با میوه کرد. بعد همه را دعوت کرد که برای خوردن بادمجانهایش به خانهاش بروند. و حالا باقی ماجرا.
سر شهردار بیکلاه ماند
شهر خالی شده بود. هیچ دیار و بنیبشری توی خیابان نمانده بود. اکونوم پاش را از شهرداری گذاشت بیرون و فکر کرد دنیا به آخرش رسیده. اما در همین لحظه تربمحور را دید که دارد میدود.
شهردار گفت: «آقای تربمحور وایسا ببینم.»
تربمحور ایستاد و گفت: «جان مادرت گیر نده. عجله دارم.»
اکونوم گفت: «عجله برای چی؟»
تربمحور گفت: «بادمجونمحور زده به سرش میخواد بادمجونهاش رو بده مردم بخورند.»
اکونوم گفت: «جدی؟»
تربمحور گفت: «تو هم بادمجون میخوای؟ اگه میخوای بدو که سرت بیکلاه نمونه.» و شروع کرد به دویدن. اکونوم هم بدون آنکه فکر کند پشت سر تربمحور دوید.
چه کسی اولین بادمجان را خواهد خورد؟
جلوی خانه و توی حیاط بادمجانمحور غلغله بود. بادمجانمحور رفته بود روی بام، زن و بچهاش پشت سرش ایستاده بودند و سه تایی زل زده بودند به مردم. بچه بادمجانمحور در این مدت لب به بادمجان نزده بود و رنگ از روش پریده بود.
زن بادمجانمحور توی گوش بادمجانمحور گفت: «رفتی یه چیزی بیاری این بخوره ها. جاش هزارتا شکم آوردی... تو هم با این کارهات...»
بادمجانمحور برگشت و زیر لبی به زنش گفت: «ضایع نکن خانوم. اینها فکر میکنند خبرییه. روی من خیلی حساب کردند.»
زن بادمجانمحور گفت: «اییییش.»
بچه بادمجانمحور در این لحظه تلپی افتاد.
خیارمحور از پایین داد زد: «بادمجانمحور هوووو. بچهات افتاد.»
بادمجانمحور گفت: «بیادب نشو. بچه خودت افتاد.»
خیارمحور گفت: «بچه من افتاد؟ راست میگی بیا پایین...»
تربمحور از دم در داد زد: «بازی در نیارید اکونآبادیها... بحث رو به حاشیه نبرید... برید سر اصل قضیه... بفرما اون بچه هم بلند شد و وایستاد... دیدید؟ آفتاب خورده بود به سرش...»
بادمجانمحور گفت: «مردم... اکون آبادیهای عزیز... همشهریها... میبینید چه رسم غلطی توی اکونآباد جا افتاده؟ همین الان ما همه داریم آفتاب میخوریم و اتفاقی نمیافتد. خب... برویم سر اصل مطلب... چه کسی میخواهد اولین بادمجان را بخورد؟»
هیچکس جنب نخورد.
بچه آناناسمحور دستش را برد بالا و گفت: «من میخورم.»
باباش زد توی سرش و گفت: «هیییس. زبون به دندون بگیر بچه.»
گردومحور داد زد: «اگه کسی بادمجون خورد و مرد چی؟»
مردم گفتند: «ها. اگه خوردیم و مردیم چی؟»
زن بادمجانمحور پرید وسط و گفت: «تا حالا کسی از خوردن نمرده. هر کی مرده از نخوردن بوده. از گشنگی بوده.»
زن گوجهفرنگیمحور به شوهرش سقلمهای زد و گفت: «دیدی... دیدی... زنش توی جمع حرف میزنه... اون هم با صدای بلند...»
گوجهفرنگیمحور گفت: «هییس. خفه شو زن... چقدر حرف میزنی... اینها روشنفکربازی درمیارن جلوی مردم... توی خونه شنیدم بادمجونمحور زنش رو با کمربند سیاه میکنه...»
زن لوبیاچیتیمحور که داشت این حرفها را میشنید گفت: «توی خونه مردها حق دارند زنشان را بزنند. اما توی خیابان باید بگذارند زنها حرفشان را بزنند.»
یک دفعه بین زنهای اکون آبادیها اتحاد عجیبی درست شد و شروع کردند کم و بیش اعلام حضور کردن.
نطفه جنبش زنان در اکونآباد
بالا، همین دو سطر بالاتر را میگویم، همانجایی است که نطفه جنبش زنان در اکونآباد بسته شد که البته در جا خفه شد. چطوری؟ اینطوری؛
سرکوب اعتراض زنان اکونآبادی
زنها شروع کرده بودند به سر دادن شعارهای برابریخواهانه. مردها هم هاج و واج مانده بودند.
شهردار یک دفعه از پشت دیوار داد زد: «هوووی بادمجونمحور... همین رو میخواستی؟ ننگ بر تو.»
مردها که این را شنیدند خواستند شروع کنند به شعار دادن علیه بادمجانمحور که در همین لحظه زن بادمجانمحور که خیالات لیدری جریان اعتراضی برش داشته بود، داد زد: «ای زنان... ای زنان اکونآبادی... ای همرهان این مسیر دشوار... دوپ!»
این دوپ چی بود؟ متوجه نشدید؟ دوپ صدای مشت بادمجانمحور بود که کوبید توی سر زنش و صدای اعتراض را در نطفه خفه کرد.
باقی زنها که این را دیدند یکهو آرام شدند. مردها هم شعار دادند: «بادمجونی با قدرت... حمایت حمایت...»
شهردار هم دیگر صداش در نیامد.
بچه بادمجانمحور غش کرد
توی همین هیر و ویر دوباره تلپی بچه بادمجانمحور غش کرد. بادمجانمحور و زنش نشستند بالای سر فرزندشان. بادمجانمحور گفت: «بادمجونچه... بادمجونچه... یه کم دیگه تحمل کن... الان وقت غش کردن نیست... این موجی که بیدار شده رو با این کار میخوابونی...»
زن بادمجانمحور گفت: «گفتم که گشنهشه و از گشنگی میمیره آخرش. تو هم با این کارهات... ایییش...»
بادمجانمحور گفت: «اگه نطق برابریخواهی نمیکردی الان قضیه حل شده بود...»
زن گفت: «پا شو ببین با این کارم و با اون مشتی که ازت خوردم، برات چه رایای جمع کردم. الان همه به تو اعتقاد و اعتماد کامل دارند... پا شو دیگه... پا شو یه چی پیدا کن بچه بخوره...» و توی گوش بچهاش گفت: «بادمجونچه خوشگلم... چی دوست داری قربونت بشم؟»
بادمجانچه لای چشمش را باز کرد و گفت: «موز دوست دارم... موز...»
زن به بادمجانمحور گفت: «پا شو دیگه... پا شو یه موز ردیف کن... بچهام از دست رفت...»
این قسمت هشتم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
ارسال نظر