اسطورهای که همیشه استقلالی بود
چگونه «پدر» شد؟
رضا خدادادی
آنها مردانی از جنس تیتر یک بودند؛ ناصر و منصور. به استقلالیها برنخورد اما این خاصیت بزرگان دهه شصت فوتبال ایران بود که زیر پروبالشان کسی دیده نمیشد. ستاره کم نداشتند اما کسی در آن قدوقوارهها نبود. از این جنس روی آدمها انگشت شمارند. آنها که لب بازکنند «تیتر یک» میشوند. عزت و اعتبار میخواهد. وزنی باید، شانی باید. مطبوعاتیها بهتر میدانند. آنها که پای جلد ایستادهاند میفهمند که چه کسی باید روی جلد رود تا حرفش در رو باشد. نقد است، نظر است، تکهپرانی است یا از سر دلسوزی و کارشناسی.
رضا خدادادی
آنها مردانی از جنس تیتر یک بودند؛ ناصر و منصور. به استقلالیها برنخورد اما این خاصیت بزرگان دهه شصت فوتبال ایران بود که زیر پروبالشان کسی دیده نمیشد. ستاره کم نداشتند اما کسی در آن قدوقوارهها نبود. از این جنس روی آدمها انگشت شمارند. آنها که لب بازکنند «تیتر یک» میشوند. عزت و اعتبار میخواهد. وزنی باید، شانی باید. مطبوعاتیها بهتر میدانند. آنها که پای جلد ایستادهاند میفهمند که چه کسی باید روی جلد رود تا حرفش در رو باشد. نقد است، نظر است، تکهپرانی است یا از سر دلسوزی و کارشناسی. هرچه باشد باید دید که از زبان چه کسی در میآید. بله برای قاعده «تیتر یک» شدن، آن مثل معروف که «مهم نیست چه کسی میگوید مهم این است که چه میگوید» هم صادق نیست. مردان جنس روی جلدها میدانند که چه میگویند. آنها که حرفشان میتواند جریانی به پا کند و با حرفهای از جنس باد هوا تفاوت دارد. همانها که میدانید مخاطب هم گوشش به حرفشان است. در زمانه پرهیاهوی پرحرف همین انگشتشمارها بودند که میارزیدند برای تیتر شدن. کمتر کسانی پیدا شدند که در اردوگاه آبی تنه به تنه ایشان زنند؛ منصور و ناصر.
اینطرف پورحیدری بود و حجازی که ورد زبان سکوهای آبی بود و آنطرف هم یک علی پروین. اگر در اردوگاه قرمز همه راهها به سلطان چشمآبی منتهی میشد اینطرف همه برای یک مرد سبیل پرپشت پا میچسباندند. همانکه روایت شد از تیمملی گذشت تا استقلال را دریابد. پس آن اقتدار و محبوبیت بیدلیل نبود. کلی جانفشانی و از خودگذشتگی پشتش بود. اگر حجازی شد سمبل خوشتیپپسندها، پورحیدری را عشق تعصبها روی سرگذاشتند.او ماند و ماند و شد سنگ کف رودخانه آبی. شد بزرگتر. سایهاش بود سایهای که میشد زیرش نفسی تازه کرد. مربیان رنگارنگ آمدند و رفتند اما او بود. نه یک ماندن و بودن منفعل و ناکارآمد. نه اینکه فقط باشد، نه اینکه به زور باشد. خیروصلاح میخواست. دلشوره استقلال را داشت. زیر سایهاش اسطورههای دیگر هم متولد شدند؛ فرهاد، علیمنصور و... اما او بود تا همیشه یک موسفید باشد تا حرفش را بخوانند.
سهم نخواست و دعوای قدرت نکرد. تیتر یک بود اما نه از جنس جنجالیاش. همان بود که باید باشد، همان دلسوزی که فرزندانش در پس خیرخواهی او رشد میکنند. اینگونه بود که شد «پدر» استقلال. پدری که بهراستی کسی آخرین بلوای رسانهایاش را به یاد ندارد. پدر شد برای یک ملت بزرگ، ملت هواداران آبی. همانها که دیدند او در نبود حجازی بزرگ چگونه این بار را بر دوش کشید. عصا زنان به روی نیمکت آمد و روی تخت بیمارستان هم جویای احوالات و نتایج تیم محبوبش شد. بله محبوبیت اتفاقی نیست. او راه و رسم پدر بودن را هم میدانست. مسوولیت بزرگش را درک کرد و به واقع به بهترین کیفیت رسالت تاریخی خود را به انجام رساند.
او درایت هدایت این گروه بزرگ را داشت. آنجا که خیلی پیش از اینها دیگر چشمش را به روی هوای سرمربیگری بست و کنار نشست. رفت و بالا نشست و حمایت کرد. شد کوه برای آنها که روی نیمکت نشستند. کوهی که میشد به آن تکیه کرد. چشمش را به کم و کاستیها و ضعفها نبست و گفت آنچه باید میگفت اما در پس این گفتن ها و تذکر دادن ها همان دلسوزی پدرانه پررنگ بود نه خودنمایی و زور آزمایی. پورحیدری رفت و با خود بخشی از تاریخ استقلال را هم برد. اما مشی و مرامی آموزنده از خود به جای گذاشت. آداب اسطوره بودن و بزرگتر ماندن. چگونه «پدر» بودن. در فوتبالی که البته در آن آداب پدر و فرزندی هم مدتهاست به بوته فراموشی سپرده شده...
ارسال نظر