آقای قرمزیان سر از تخم درآورد
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که بادمجان‌محور با نطقی آتشین اکون‌آبادی‌ها را طرفدار سینه‌چاک کوپن کرد و ازگیل‌محور هم کاری از دستش برنیامد... و حالا ادامه ماجرا؛
ازگیل‌محور داشت زردآلومحور را تعقیب می‌کرد تا ببیند با بادمجان‌محور ساخت و پاخت می‌کند یا نه. اما زردآلومحور رفت خانه‌ و گرفت خوابید. از آن‌طرف بادمجان‌محور تند تند رفت و از اکون‌آباد خارج شد و زیر یک درخت ایستاد و سه تا سوت زد. موزمحور که پشت یک درخت دیگر قایم شده بود، آمد بیرون.
موزمحور و بادمجان‌محور دوتایی از جیب‌شان یک پارچه قرمز درآوردند و بستند دور سرشان. شبیه نانواها. بعد با هم سه بار پریدند بالا و سه بار پریدند پایین و بعد دوتایی گفتند: کوپنا کوپنا زردآلو.
تا این را گفتند، انگار جادو شده باشد، یک آقایی قدکوتاه، با پوست رنگ‌پریده، لباسی شبیه لباس فرم مدرسه، یک نوار قرمز هم دورتادورش بسته شده بود شبیه روبان روی جعبه هدیه، آخر روبان یک گره پاپیونی هم داشت روی بازوش. با قدم‌های سریع، از پشت یک تپه آمد بیرون و روبه‌روی موزمحور و ازگیل‌محور سیخ ایستاد.
موزمحور و بادمجان‌محور دست‌شان را گذاشتند دم گوش‌شان و ادای احترام کردند.
یارو آمد جلو. گفت: چطورید؟
موزمحور و بادمجان‌محور گفتند: قرمزیم. قرمز قرمز، آقای قرمزیان.
آقای قرمزیان گفت: گزارش بدید سریع.
موزمحور گفت: جانم به فدایت، اکون‌آبادی‌ها کوپنی شدند.
آقای قرمزیان گفت: خب. این قدم اول.
بادمجان‌محور گفت: همه هسته می‌خورند. روزی یک کوپن، روزی یک هسته.
آقای قرمزیان گفت: خب. این قدم دوم.
موزمحور گفت: هر چی گفتید مو به مو انجام شده. حالا منتظر فرمان بعدی هستیم.
آقای قرمزیان گفت: باید اکون‌آبادی‌ها متوجه تفکر درست ما بشوند. باید تفکر درست ما را بکنند. باید بر اساس تفکر درست زندگی بکنند.
موزمحور گفت: باشه. حله.
آقای قرمزیان گفت: اینها را باید بگیرید به کار. باید یک مقر فرماندهی بسازند، بالای اکون‌آباد. که من بیام توش مستقر شم. که از آنجا همه چیز را ببینم.
بادمجان‌محور گفت: این یه کم سخته.
آقای قرمزیان گفت: سخته؟ هیچ چیز سختی وجود نداره. چطور جرات کردی با من مخالفت کنی؟
بادمجان‌محور گفت: غلط کردم آقای قرمزیان. من را ببخشید.
آقای قرمزیان گفت: تا هفته بعد جای من باید درست شده باشد. شیرفهم شدید؟
بادمجان‌محور گفت: اصلا به نفع اکون‌آبادی‌ها است.
موزمحور گفت: اگر قبول نکردند چی؟
آقای قرمزیان گفت: مخالفت کردی؟ مخالفت کردی؟
یکهو دونفر بدو بدو آمدند و کفش‌های موزمحور را درآوردند و شروع کردند کف پایش را قلقلک دادن. این قدر قلقلک دادند تا حساب کار آمد دستش و داد زد: باید قبول کنند... باید قبول کنند...
تا قبول کرد، آن دونفر بدو بدو رفتند.
آقای قرمزیان گفت: من با کسی شوخی ندارم. حالا برید.
...
ازگیل‌محور آن پشت، پشت بوته، دهانش باز مانده بود. با خودش گفت: حالا چی کار کنم؟
این قسمت سی و هشتم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.