قسمت سی و نهم
یقهقرمزهای اکونآباد
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که بادمجانمحور و موزمحور جایی بیرون شهر با آقای قرمزیان دیدار کردند و از او دستوراتی گرفتند. . . و حالا ادامه ماجرا. ازگیلمحور که هنوز دهانش از تعجب بازمانده بود برگشت به داخل اکونآباد. بادمجانمحور یک دستمال قرمز بسته بود دور یقهاش و اکونآبادیها را جمع کرده بود و داشت برایشان حرف میزد: - ای برادران، ای دوستان، ای جانان، ای سرو بستان، ای رنجوران، ای کارگران. . . اکونآبادیها به هم نگاه کردند و دنبال کارگران میگشتند. بعد گفتند: کارگران یعنی کیها؟ بادمجانمحور گفت: شما.
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که بادمجانمحور و موزمحور جایی بیرون شهر با آقای قرمزیان دیدار کردند و از او دستوراتی گرفتند... و حالا ادامه ماجرا.
ازگیلمحور که هنوز دهانش از تعجب بازمانده بود برگشت به داخل اکونآباد.
بادمجانمحور یک دستمال قرمز بسته بود دور یقهاش و اکونآبادیها را جمع کرده بود و داشت برایشان حرف میزد:
- ای برادران، ای دوستان، ای جانان، ای سرو بستان، ای رنجوران، ای کارگران...
اکونآبادیها به هم نگاه کردند و دنبال کارگران میگشتند. بعد گفتند: کارگران یعنی کیها؟
بادمجانمحور گفت: شما... تک تک شما... برادران من... کارگران زحمتکشی هستید که حقتان تا همین الان، درست همین الان، خورده شده بود.
ازگیلمحور آمد داخل جمعیت و گفت: منظورت بانک موز یه که اکونآبادیها را مقروض کرده؟ یا خودت که آب چاه اکونآبادیها را میکنی توی شیشه و میفروشی به خودشان؟
بادمجانمحور گفت: کسی چیزی گفت؟ من که چیزی نشنیدم... بله کارگران... برادران... شما از امروز هویت خود را باز مییابید. روی پای خودتان میایستید و برای جلوروی اکونآباد تلاش میکنید.
اکونآبادیها سرشان را به معنای تایید تکان میدادند.
بادمجانمحور گفت: ای سرافرازان، ای مفاخر اکونآباد، ای باحالها، از همین امروز شروع کنیم.
اکونآبادیها سرشان را تکان میدادند.
بادمجانمحور گفت: آنجا را نگاه... این یک هدیه است... و موزمحور یک دستمال قرمز با برچسب بانک موزی داد دست اکونآبادیها و زیر لب میگفت: قابل نداره... قابل نداره... مبارکتون باشه... به شادی مصرف شه... در ضمن اینها ربطی به شمائو و استالیم نداره.
اکونآبادیها گفتند: شمائو؟ چه بامزه. شما و کی؟ هه هه. استالیم؟ چه بامزه. هه هه و خندیدند.
موزمحور گفت: برید بابا. من رو باش نگران کیها بودم.
موزمحور بعد با خودش گفت: ولی واقعا اینها کی هستند؟ یه چیزهایی ازگیلمحور فقط گفت. من حتی نمیدونم آدم هستند اینها یا ماده شیمیایی. و برای خودش آه کشید که ندیده و نشناخته داشت دستمال قرمز پخش میکرد.
موزمحور یکهو به خودش آمد و خواست اعتراض کند که دوتا آدم قدکوتاه که پاش را قلقلک داده بودند، یهو از تو جیبش درآمدند و بهش چپ چپ نگاه کردند.
خلاصه اکونآبادیها دستمالها را قاپیدند و دستمال یقهاش کردند. یکی یک لبخند هم روی لبشان بود انگار تا حالا از کسی هدیه نگرفته بودند.
بادمجانمحور گفت: حالا آنجا را...
و آنجا یک عالم بیل و کلنگ و تبر بود.
ازگیلمحور خواست دهان باز کند که بادمجانمحور گفت: برادران، این هم ابزار. روی پای خودتان بایستید و نشان بدهید که بلدید آن بالا یک کوشک باحال بسازید. شروع کنید. این خانه را بسازید که معلوم شود چقدر متحدید.
کسی نپرسید چرا. ولی رفتند بیل و کلنگ را برداشتند و دویدند سمت آن بالا تا کوشک را بنا کنند.
وقتی اکونآبادیها میدان را خالی کردند، ازگیلمحور با همان دهان باز زیر دست و پای بیل و کلنگ بهدستهای یقهقرمز له و لورده شده بود، اما هنوز دهانش از تعجب باز مانده بود.
این قسمت سی و نهم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
ارسال نظر