حق با کیست؟
علی توکلی امروز یکشنبه است و طبق یک رسم چند ساله، صبح روز یکشنبه همه‌ مدیران سازمان در اتاق مدیر عامل دورهم جمع می‌شوند و درباره مسائل سازمان صحبت می‌کنند. من هم به‌عنوان مدیر بازاریابی شرکت در این جلسه حضور دارم.
حدودا یک هفته پیش بود که با مدیر منابع انسانی شرکت درباره تفاوت‌های رفتاری انسان‌ها صحبت کرده بودم و تمام این یک هفته ذهنم معطوف بود به تفاوت‌ها. تفاوت من و همسرم، من و همکارانم و حتی تفاوت من و برادر دوقلویم! حالا قبل از اینکه جلسه شروع شود، به تفاوت‌ها و بعضا تنش‌های مدیران قسمت‌های مختلف شرکت هم فکر می‌کنم، مثلا مدیر بخش تولید، آقای احسانی، همیشه در برابر پیشنهادهای من مخالفت می‌کند.
من نمی‌دانم چه هیزم تری به این آقا فروخته‌ام که این قدر با من مشکل دارد. هر طرح و ایده‌ای که من می‌دهم، با چندین ایراد از طرف او روبه‌رو می‌شود. هر پیشنهادی می‌دهم او سریع می‌گوید که عملی نیست و از من برنامه اجرایی و زمان‌بندی می‌خواهد. من هم همیشه در جلسات می‌گویم که زمان‌بندی به من ربطی ندارد و من از سر خیرخواهی ایده می‌دهم.
نکته جالب اینجا است که محمد که دوست مشترک ماست به من می‌گوید که احسانی هم از دست من شاکی است و گفته: «مهندس بصیرت چشمش دنبال جای منه و می‌خواد منو تو چشم مدیرعامل خراب کنه.» ولی خدا شاهد است که من چنین قصدی ندارم و اصلا به همین خاطر هم هست که چند وقتی است در جلسات سکوت می‌کنم و خیلی ایده نمی‌دهم. این تازه یک مشکل من با احسانی است. او همیشه دیر رسیدن من به شرکت را جلوی مدیر به رخم می‌کشد و به قول خودش تلافی می‌کند. به نظرم احسانی از این بچه درس‌خوان‌های مدرسه بوده که لج آدم را درمی‌آورند.
از اینهایی که در زندگی‎‌شان هیچ تکلیف ننوشته‌ای ندارند، هیچ‌وقت هم کلاسی را غیبت نکرده‌اند و همیشه هم فکر می‌کنند که تنها روش برای کسب نمره همین است. خود من خیلی غیبت می‌کردم، تکلیف هم هیچ‌وقت انجام نمی‌دادم ولی جزو شاگردهای خوب بودم. بعضی وقت‌ها در حکمت این رسم قدیمی شرکت‌مان مانده‌ام که چرا باید هر یکشنبه دور هم جمع شویم و همدیگر را تحمل کنیم. چون نه من از محتاط بودن و برنامه‌های کند احسانی و یکی دو نفر دیگر خوشم می‌آید و نه آنها از پرحرفی و جسارت و ایده‌های فراوان من.
به نظرم که رسم جالبی نیست. صدای سلام و احوالپرسی مدیر با همکاران، مرا از افکار خودم بیرون می‌آورد. در ابتدای جلسه او سوالی می‌کند که خیلی عجیب است. می‌پرسد: «به نظر شما آیا جلسات ما مفید است؟» چشمانم از تعجب گرد شده‌اند. چه همزمانی جالبی. این دقیقا همان سوالی که در ذهن من تکرار می‌شد.
هر کس نظر خاص خودش را در این خصوص مطرح می‌کند، مثلا احسانی معتقد است که نظم جلسات خوب نیست و باید منظم‌تر و با برنامه‌تر جلسات را برگزار کنیم. چند تایی از مدیران که صحبت می‌کنند، مدیر عامل به من اشاره می‌کند که ساکت هستم و چرا در بحث شرکت نمی‌کنم؟ اول برایم کمی سخت است که توضیح دهم، ولی ناگهان شروع می‌کنم به انتقاد کردن از نحوه حضور بعضی از مدیران در جلسات که اینجا را با دفتر مدرسه اشتباه گرفته‌اند.
با دلخوری می‌گویم که ایده‌های من شنیده نمی‌شود و از جانب برخی دوستان مسخره هم می‌شوم. به تولید ایراد می‌گیرم که حاضر نیست روش تولید محصول را عوض کند و اصرار به استفاده از همان روش قدیمی دارد.
در این لحظه احسانی هم حرف‌های مرا بی‌جواب نمی‌گذارد. او تاکید می‌کند که به هیچ عنوان حاضر نیست از روشی استفاده کند که ریسک زیادی دارد، حتی اگر بازده بسیار بالاتری داشته باشد. بحث ما بالا می‌گیرد و من رو به مدیر می‌گویم که وقتی این حجم تفاوت بین مدیران وجود دارد، صلاح نیست که هر هفته روبه‌رو شویم و این طور با هم بحث کنیم. البته اعتراض من فایده‌ای هم ندارد. مدیر در پایان جلسه تاکید می‌کند که در جلسه هفته آینده راجع به این موضوع صحبت خواهیم کرد. این همه اصرار در کنار هم نگه داشتن مدیرانی متفاوت را من یکی که نمی‌فهمم.
خدا را شکر از ساعت ۲ بعدازظهر برای شرکت در کارگاهی که هفته قبل مدیر منابع انسانی شرکت مرا در آن ثبت‌نام کرده بود، از شرکت بیرون می‌روم. از شرکت ما تا محل تشکیل کارگاه راه زیادی نیست. پس ماشین را بر نمی‌دارم و قدم زنان تا سر خیابان مطهری می‌روم. به ساختمان روزنامه دنیای اقتصاد که می‌رسم، اول یک سر می‌روم داخل کتاب فروشی. مشغول ورق زدن کتاب‌ها می‌شوم که ناگهان چشمم به احسانی می‌افتد.
وای خدای من. اینجا هم باید احسانی را ببینم. خودم را مشغول خواندن کتاب‌ها نشان می‌دهم و وانمود می‌کنم، او را ندیده‌ام. کتابی را می‌خرم. از نگهبانی محل کلاس را می‌پرسم و وارد کلاس می‌شوم. مثل اینکه کلاس چند دقیقه‌ای هست، شروع شده و به محض ورود من، استاد اسم مرا صدا می‌زند. احتمالا کار احسانی است و زیر آب مرا اینجا هم زده. استاد به سمت من می‌آید و توضیح می‌دهد که چون همه اتیکت نصب کرده‌اند و من آخرین نفر وارد کلاس شدم، اسم مرا فهمیده است. حداقل خوشحال می‌شوم که احسانی شیطنت نکرده.
استاد یک عینک هم به من می‌دهد و می‌گوید، باید این عینک را تا آخر امروز به چشم داشته باشم. همه کسانی که در کلاس حضور دارند از این عینک‌ها زده‌اند.
عینکی که من به چشم دارم طلق سبز رنگی دارد و همه چیز را سبز می‌بینم. در ابتدا کمی راجع به نظریه و پیدایش آن صحبت می‌شود.
درباره رسالت انسان‌ها و ویژگی‌های متفاوت. جالب است که مثال‌هایی که می‌زنند شبیه مسائلی است که همیشه با آن درگیرم و در یک هفته گذشته توجهم به آنها معطوف شده است.
مثلا اینکه چرا همسر من تمایل زیادی به بیرون رفتن ندارد و تنهایی و حضور در جمع‌های کوچک را به حضور در جمع‌های بزرگ، ترجیح می‌دهد و من دقیقا عکس او هستم. یا اینکه چرا برای او شستن ظرف‌های شام اولویت دارد و برای من قدم زدن زیر باران.
رنگ سبز طلق عینک اعصابم را به هم ریخته و سعی می‌کنم، تا عینکم را بردارم. ولی استاد مانع می‌شود و می‌گوید که تا پایان کلاس باید عینک داشته باشم. به نظرم همه دنیا سبز رنگ است.
استاد یک سوال عجیب می‌پرسد. او مربعی را در یک صفحه اسلاید قرار داده و رنگ واقعی آن را می‌پرسد. از نظر من که سبز است. احسانی می‌گوید قرمز است و هر کس یک رنگی می‌گوید. استاد در طول پاسخ‌های ما مشغول خندیدن است. پاسخ‌های‌مان که تمام می‌شود، او توضیح می‌دهد که در زندگی روزمره هرکدام عینک خاص خودمان را به چشم می‌زنیم و دنیا را با آن می‌سنجیم. هر کس با دید خودش مسائل را می‌بیند و باید پرسید که واقعیت چیست؟ کدام دیدگاه حقیقت دارد؟
عینک‌های‌مان را برمی‌داریم و یک نکته جالب را می‌بینیم. مربع داخل اسلاید سفید است! سکوت بر کلاس حکمفرماست. استاد ادامه می‌دهد که همه ما حق به جانب دیگران را نقد کرده و فکر می‌کنیم حق با ماست و آنها اشتباه می‌کنند. آیا تا به حال از خودتان پرسیده‌اید که واقعا حق با کیست؟ شما یا طرف مقابل؟ یا شاید هر دو؟
این آخری ذهنم را به شدت به هم می‌ریزد. مگر می‌شود حق با هر دو طرف ماجرا باشد؟ بالاخره حق با یک نفر است. دستم را بلند می‌کنم و سوالی را مطرح می‌کنم: «استاد، من خسته از سرکار به خانه می‌روم و پیشنهاد میهمانی رفتن به همسرم می‌دهم. به نظرم با دیگران بودن انرژی بخش است و خستگی یک روز کاری را از تن به در می‌کند.
ولی همسرم مخالف است و ترجیح می‌دهد که مطالعه کند و موسیقی گوش کند و به کارهای خانه برسد. او معتقد است بعد از یک روز شلوغ کاری، باید در خلوت انرژی جمع کرد و در موقعیتی دیگر که انرژی بیشتری داریم، به میهمانی برویم. بر عکس من فکر می‌کنم که میهمانی رفتن و با دوستان و خانواده بودن به ما انرژی می‌دهد. به نظرم همسرم خیلی اجتماعی نیست.»
استاد لبخندی می‌زند و پاسخ می‌دهد: «هر دو درست می‌گویید. تو از با دیگران بودن انرژی می‌گیری و او از خلوت. در ضمن یادت باشد که او اجتماعی است، ولی خلوت را برای کسب انرژی ترجیح می‌دهد.» من تعجب می‌کنم و کمی از نظریاتی که بلد هستم، می‌گویم.
من معتقدم خوب است آدم با مردم در تعامل باشد و از بودن کنار آنها انرژی بگیرد و به نظرم کسی که این طور نیست، حتما راه تعامل با دیگران را بلد نیست. ولی استاد در ادامه پاسخ می‌دهد که همین روش انرژی گرفتن، یکی از نقاط تفاوت آدم‌ها است.
یکی دنیای بیرون را ترجیح می‌دهد و دیگری دنیای درون را. برای من هنوز یک چیز حل نشده و آن این است که حق با کیست؟
استاد پاسخ می‌دهد که شناخت تفاوت‌ها و احترام به تفاوت یکدیگر، تنها راه حل پایدار است و باید در گام نخست خودمان را بشناسیم و سپس با شناخت دیگران و تشخیص تفاوت‌ها سعی در رفع تنش‌های احتمالی کنیم.