قسمت بیست و نه
مصرفگرایی یا گرای مصرفی؟
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که توی اکونآباد همه ناامید بودند، سوار اشک و قاطر دور دور بازی میکردند، بانک موزی سر اکونآبادی کلاه گذاشته بود و. . . و حالا ادامه ماجرا: آناناسمحور تمام این مدت نشسته بود یک گوشه و فکرهاش را جمع کرده بود و یک راه پیدا کرده بود. او تصمیم گرفته بود علاوه بر فروش تکمحصولش، یعنی آناناس، نوعی فروشگاه باز کند. برای همین پا شد رفت توی میدان اکونآباد و به اکونآبادیها که نشسته بودند و گردو بازی میکردند و به جلو نگاه میکردند، گفت: من آناناسمحور هستم و تمام این مدت نشسته بودم یک گوشه و فکرهام را جمع کردم و یک راه پیدا کردم.
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که توی اکونآباد همه ناامید بودند، سوار اشک و قاطر دور دور بازی میکردند، بانک موزی سر اکونآبادی کلاه گذاشته بود و... و حالا ادامه ماجرا: آناناسمحور تمام این مدت نشسته بود یک گوشه و فکرهاش را جمع کرده بود و یک راه پیدا کرده بود. او تصمیم گرفته بود علاوه بر فروش تکمحصولش، یعنی آناناس، نوعی فروشگاه باز کند. برای همین پا شد رفت توی میدان اکونآباد و به اکونآبادیها که نشسته بودند و گردو بازی میکردند و به جلو نگاه میکردند، گفت: من آناناسمحور هستم و تمام این مدت نشسته بودم یک گوشه و فکرهام را جمع کردم و یک راه پیدا کردم. اکونآبادیها گفتند: برای چی؟ آناناسمحور گفت: ببینید من یه فروشگاه میزنم، شما محصولاتتان را میآورید، من میفروشم، بابت این زحمت سود برمیدارم و حق شما را هم میدهم. گوجهمحور گفت: این شد کار؟ مگه الان چشه؟ آناناسمحور گفت: خب شما الان خیار و گوجه و کاهو بخواهی باید از این سر اکونآباد بروی آن سر و برگردی. ولی وقتی فروشگاه داشته باشیم فقط کافی است یک جا بروی برای تهیه مایحتاج زندگیات. خیارمحور گفت: نفعش برای ما چیه؟ آناناسمحور گفت: ببینید، بانک موزی و
شهردار هر دفعه به یک بهانه دارند حق ما را میخورند. ما باید به راههایی فکر کنیم که بتوانیم ادامه بدهیم. زندگی کنیم. اکونآبادیها گفتند: ها. آناناسمحور گفت: ما باید بتوانیم روی پای خودمان بایستیم. سنجدمحور گفت: تو هم روی پای ما بایستی؟ اکونآبادیها گفتند: ها. آناناسمحور گفت: ها؟ سنجدمحور گفت: برو کلک. محصول ما رو بفروشی، پات رو بندازی رو پات، بعد روی پا هم وایسی؟ آناناسمحور گفت: من شغل تعریف کردم. من شغل ساختم. جای تعریف و تمجید بهتان میزنی؟ همینطوری خوب است که اکونآبادیها دست روی دست بگذارند؟ سنجدمحور گفت: دست روی دست بگذارند، بهتر از این است که تو پا روی پا بیندازی. آناناسمحور دست از پا درازتر شده بود. سنجدمحور گفت: بابا افسرده نشو. شکوفا شو. من داشتم آزمایشت میکردم. ببینم چند مرده حلاجی. و اینطوری شد که اولین فروشگاه خصوصی اکونآباد آغاز به کار کرد و چشم بانک موزی و شهردار از حدقه درآمد. مصرفگرایی یا گرای مصرفی؟ وقتی فروشگاه آناناس افتتاح شد اکونآبادیها انگیزه پیدا کردند بروند سر کشت و محصول تولید کنند چون فروششان بیشتر شده بود. آناناسمحور محصولات را خیلی شیک و پیک چیده بود، یک سبد چرخدار
هم میداد به هر کی میرفت توی فروشگاه و هی تشویق به خرید میکرد. روسای بانک موزی وقتی دیدند کار فروشگاه آناناس بالا گرفته، رفتند پیش بادمجانمحور و لابی کردند. بادمجانمحور هم آمد توی میدان اکونآباد و گفت: آهای... مردم... اکونآبادیها گفتند: ها؟ بادمجانمحور گفت: هیهات، چه نشستهاید که فروشگاه آناناس اساس درست و حسابی ندارد و مصرفگرایی را ترویج میکند. اکونآبادیها گفتند: ها؟ بادمجانمحور گفت: همین دیگر. مصرفگرایی خیلی بد است. خیلی خیلی. اکونآبادیها گفتند: خب؟ بادمجانمحور گفت: یعنی مشکلی با مصرفگرایی ندارید؟ خیلی بد است ها. اکونآبادیها گفتند: ببین داداش، تو خوبی. زدی اقتصاد تکمحصولی ما را پوکاندی، موز را کردی محور جامعه، بعد خودت زیرآبش را زدی، بعد بانک موزی را افتتاح کردی، بعد چاه آب را هم هپلی کردی و آب ما را کردی تو شیشه. دیگه چی میخوای؟ بادمجانمحور گفت: اووووم... راستش... اکونآبادیها داد زدند: برو برو برو... و خودشان دویدند سمت فروشگاه آناناس چون اعلام کرده بود فروش ویژه دارد و به هر سه سبد پر خرید، یک موز تخفیف میدهد. توی فروشگاه آناناس زنان اکونآباد سبد چرخدار به دست داشتند رژه
میرفتند، انگار زنان پاریسی توی شانزاهلیزه. جنب و جوش عجیبی هم در لایهای پنهان شکل گرفته بود؛ هر کسی سعی میکرد سبدش را پرتر کند. وسوسه خرید، ولوله خرید. صف درازی هم شکل گرفته بود که به صندوق ختم میشد. آناناسمحور نشسته بود و حساب کتاب میکرد. مثلا: - خب، خانم طالبیمحور، شما سیصدموز خرید داشتی، درست؟ خانم طالبیمحور: بله. - آقاتون دویست موز طالبی آورده انبار. صدموز پس طلب ما. درست؟ خانم طالبیمحور گفت: درست. بعد پسرش را فرستاد پیش پدرش تا بگوید: ببین طالبیمحور بیشتر طالبی بکار، صدموز بدهکار شدیم. از آن طرف خانم انگوریاقوتیمحور نوبتش شد. آناناسمحور گفت: خرید شما شده دویست و سی و هفت موز. آقاتون هشتصدموز جنس تحویل انبار داده. درست؟ خانم انگوریاقوتیمحور: درست. آناناسمحور گفت: باقی حسابتون را جنس میبرید؟ یا بزنم به حساب؟ خانم انگوریاقوتیمحور گفت: دیگه جنس نمیخوایم. نصف خونه پر میوه شده. آقامون گفت باقی حساب رو خشکه بده. موز نقد بدید ببرم. آناناسمحور گفت: آ... آ... راستش الان که آخر ماه است و ته حسابمان موزی نمانده. بعد هم قرار نبود که موز نقد بدهیم به کسی، ولی حالا باید در موردش جلسه گذاشت. فعلا یا
شما برو یه سبد دیگه میوه بردار، یا سلام برسون به آقاتون و بگو باقی رو گذاشتم توی حسابتون. هر وقت خواستید تقدیم میکنم. خانم انگوریاقوتیمحور گفت: الان. الان تقدیم کنید. آناناسمحور گفت: خانم عزیز... خانم عزیز... میدونستید اگه حسابتون توی فروشگاه آناناس پر باشه، هر ماه یک سبد رایگان - البته از این سبد کوچیکها - جایزه دارید؟ البته به قید قرعه. خانم انگوریاقوتیمحور گفت: وااای. جایزه... هر ماه... خوب شد گفتید... من میمیرم برای جایزه... بذارید موزهای ما توی حساب بمونه... وااای... قرعهکشی کیه؟ خودمانیم آناناسمحور صدتا موزمحور را میبرد لب چشمه و تشنه برمیگرداند. این قسمت بیست و نه بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
ارسال نظر