حسین پناهی از حوزه علمیه تا سینما
فروغ علایی «در دوران کوتاه طلبگی به جای کتاب معتبر و سالم «اصول کافی»، «بوف کور» می‌خواندم و اکنون که انواع پیتزاها را می‌شناسم و فاصله استکهلم تا بن را از حفظ هستم، گاهی دلم برای آن روزهای پیامبرانه طلبگی و نثر جامع‌المقدمات و چکمه‌های لاستیکی و سرمای قطبی قم تنگ می‌شود».
حسین پناهی 6 شهریور سال 1335 در روستای دژکوه از توابع استان کهکیلویه و بویر احمد متولد شد (گرچه در کالبدشناسی بعد از مرگ و بر اساس آزمایش دی.ان.ای زمان تولدش 6 شهریور 1339 تشخیص داده شد) پدرش «علی پناه» و مادرش«ماه کنیز» نام داشت. وی اوایل دهه 60 بعد از اتمام دوره متوسطه در بهبهان، عازم قم شد، تا در محضر آیت‌الله گلپایگانی به تحصیل علوم حوزوی بپردازد. بعد از مدتی در کسوت روحانی به زادگاهش برگشت و مدتی را در آنجا به تنظیم امور مذهبی روستا مشغول شد. تا اینکه روزی زنی برای پرسیدن مساله‌ای که برایش پیش آمده بود، نزدش رفت و از او پرسید که فضله موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاش‌ام بود افتاده است، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه می‌دانست روغن نجس است، به زن گفت: «نه همان فضله و مقداری از اطرافش در بیاور و دور بریز، روغن دیگر مشکلی ندارد». چون می‌دانست که این روغن دسترنج چندین ماهه این خانواده بوده است. بعد از این اتفاق او علی‌رغم فشارهای اطرافیان، از کسوت روحانیت بیرون آمد و راهی شوشتر شد او یکسالی در آن شهر به آموزگاری پرداخت، بعد از آن به اهواز رفت و شغل‌های مختلفی را امتحان کرد، اما سرانجام به روستای دژکوه بازگشت و در سال 1356 با زنی به نام شوکت ازدواج کرد و یکسال بعد اولین فرزندش به نام لیلا متولد شد. با شروع جنگ به جبهه رفت و در این زمان دومین دخترش به نام آنا متولد شد. «محمود استاد محمد» نمایشنامه‌نویس، کارگردان و بازیگر درباره این سال‌ها می‌گوید: «سال‌های ۵۷، ۵۸ و ۵۹ سال‌های میلاد حسین است. سال‌های شکفتگی‌اش و بهترین کارهایش. تا همین اواخر از آن منبع سال‌های ۵۸، ۵۹ و ۶۰، در حال تغذیه بود. حسین آنجا شکل گرفت، حسین یک جایی، این را فهمید که در مدرسه و کلاس درس و بحث و فحص، نمی‌تواند خودش را پیدا کند، اصلا در آن گونه جاها، جا نمی‌شود و پشت هیچ نیمکت و تخته کلاس درس جا نمی‌گیرد...» سرانجام وی درسال 1360 با خانواده‌اش عازم تهران شد که می‌توان گفت نقطه عطفی در زندگیش به حساب می‌آمد. او به مدت یکسال در یکی از مقبره‌های امام زاده قاسم اقامت کرد و در این شرایط بود که وارد مدرسه هنری آناهیتا شد و در مدت چهار سال دوره بازیگری و نمایشنامه نویسی را با موفقیت طی کرد. او اغلب در نقش‌های کودکانه‌ای ظاهر می‌شد. بعضی‌ها معتقدند که فضای سحر آمیز کودکی آنچنان در ذهن پناهی رسوخ کرده بود که او نمی‌توانست و یا نمی‌خواست که پا از این دنیا بیرون بگذارد اما خود او معتقد بود این یک سوء تعبیر از جانب دوستان است همچنانکه در جایی می‌گوید:
«بعد از مرگم متوجه خواهید شد که چرا در چنین نقش‌های کودکانه‌ای ظاهر می‌شوم. منظورم این نبوده است که من نابغه‌ای هستم که بعد از مرگم به وجود نازنینم پی می‌برند، نه، می‌خواستم بگویم بعضی چیزها تا وقتی آدم هست ـ حالا هر کسی ـ نمی‌شود در مورد آن حرف زد. چون اگر بگویی، پر می‌شوی از «من». می‌خواستم بگویم کلید گم گشده‌های ما در جیب دل بچه‌هاست (و در جیب هرکس که شبیه بچه‌هاست)؛ بقیه به قدرت، بازیگرند. اگر برای ارائه این شخصیت‌ها دنبال الگو بگردیم در جامعه فراوان به چشم می‌خورد، افرادی که فقط از حیث جسمانی بزرگ شده‌اند و گاهی دست به اعمالی می‌زنند که هیچ ربطی به منطق ودودوتا می‌شود چهار تاهای حسابگرانه ندارد.»
او هیچگاه نه نان و نه غم ونه حتی سینما را جدی گرفت. خودش می‌گفت که برای اتلاف وقت بازی می‌کند! برای فرار از درک حقایق هولناکی که نمی‌داند چیست، گو اینکه همین نان و نام جدی‌ترین ضرورت از این سال به آن سال رفتن‌هایش بود. پناهی ۱۳ مرداد دو پاکت سیگار از بقالی می‌گیرد ۱۴ مرداد کسی او را نمی‌بیند، ۱۵ مرداد دو پاکت سیگار نمی‌گیرد ۱۶ مرداد زندگی همچنان در شهر جریان دارد و عاقبت ۱۷ مرداد جنازه اش بعد از سه روز در منزلش پیدا می‌شود. درباره علت مرگش حرف و حدیث بسیار است. خانواده‌اش می‌گویند علت مرگ ایست قلبی به تایید پزشکی قانونی بوده است. البته مهم هم نیست که پناهی چگونه مرد، مهم این است که عمری بین ما زیست بی‌آنکه آلوده دنیای جدی و بی‌رحم ما شود.
«ما بدهکاریم...
به کسانی که صمیمانه زما پرسیدند: «معذرت می‌خواهم، چندم مرداد است...؟
و نگفتیم، چون که مرداد،
گور عشق گل خونرگِ دلِ ما بوده است.»