خطایی که میتواند به قیمت جان تمام شود
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بنلادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بنلادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیثهایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف میکرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایتها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشهای از پیچیدگی موضوع است.
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بنلادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بنلادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیثهایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف میکرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایتها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشهای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گلهمند بود.
تیم سبز- ۲
برای حضور در تیم سبز فقط یکبار حق خطا داری. خطای دوم شما را به سمت بازندهها هُل میدهد. نکته این بود که برای حضور در این تیم نباید با «حداقلها» کنار بیایی، بلکه باید آنها را نابود کنی. موفقیت در تیم سبز در گروی مدیریت بر استرسها در اوج سختی کار بوده و هست. در تمام زمانها باید با این شیوه کنار بیایی. یک روز قبل از تمرین، به سختی تنبیه شده بودیم و همگی مجبور شدیم که تنبیه بدنی سختی متحمل شویم. تنبیه هم روتین بود. دستور داده شد برای مدت طولانی «شنا» برویم.
با این مدرسان سادیست هر تنبیهی ممکن است رخ دهد. گاهی خودرو هل دادیم و مواردی هم بوده است که اتوبوس جابهجا کردهایم.
خانه شبیهسازی شده نیز پر از راهرو و اتاق بود و زمانی که وارد این خانه شدیم، با تاکتیک از پیش تعیین شده در لابیها حرکت میکردیم. به این تاکتیک اصطلاحا «از نزدیک همدیگر را پوشش بدهید» میگفتند. بازوها و تنمان به شدت خسته شده بود. هدف از تنبیه بدنی هم روشن بود. آنها میخواستند از لحاظ فیزیکی خستهمان کنند و استرس را پیش از حضور در عملیات با گوشت و خونمان لمس کنیم. این در واقع مهمترین تجربه در یک محیط
تاکتیکی بود. زمانی که از لابی ساختمان پایین میرفتیم، من حتی وقت زیرزیرکی نگاه کردن به مربیانمان را هم نداشتم. نخستین روز تمرین بود و هر کسی که عصبیتر بود، سریعتر میدوید. مجبور بودیم که دوباره تاکتیک «حمایت فشرده از هم» را مرور کنیم. پس از آن هم در آریزونا نزدیک به یک ماه چتربازی را تمرین کردیم. فشارهای تمرینات افزایش پیدا کرده بود، اما زمانی که در میسیسیپی بودیم، فشار تمرینات ذره ذره افزایش پیدا کرد.
تمام موارد آزاردهنده را از ذهنم دور کردم و به دری که روبهرویم بود تمرکز کردم. در از تخته چندلا ساخته شده بود و هیچ دستگیرهای نداشت. در شکسته بود. این بلا را تیم قبلی بر سر در آورده بود، حتی با یک اشاره کوچک هم باز میشد. قبل از اینکه وارد شویم، به اهدافمان نگاه سریعی کردیم و پشت سر هم آرام وارد خانه شدیم. خانه مربع شکل بود، با دیوارههایی محکم که از فولاد ساخته شده بود. عمده آهنها و فولادها از شرکت راهآهن تامین شده بود. صدای همکارم را از پشت سر میشنیدم. اسلحه را
به روی قوس «هدفیابی» تنظیم کردم.
هیچ؛ اتاق خالی بود. یکی از همرزمانم خودش را به گوشهای از اتاق رساند و با دست اشاره کرد حرکت کنیم. به لحاظ فنی، وظیفه من بود که موقعیت او را پوشش دهم. به محض اینکه میخواستم حرکت کنم، تیرها از بالای سرم شروع به غرش کردند. نمیتوانستیم صبر کنیم اما از یکی از ما خطایی سر زده بود استرس برای لحظاتی میخکوبم کرده بود. به هر تقدیر با خودم کنار آمدم. زمان، زمانی نبود که نگران خطای رخ داده باشم. اتاقهای بیشتری را باید بررسی میکردیم. نگران خطایی که در اتاق اول مرتکب شدم نبودم. به راهرو بازگشتیم. وارد اتاق بعدی شدیم. دو نقطه را هدف قرار دادم. در سمت راست، یک آن، شبحی را دیدم که «رووِلوِر*» به دست حرکت میکند. او عرقگیری به سبک گردنکلفتهای فیلمهای دهه هفتاد به تن داشت. در سمت چپ سایه زنی را دیدم که کیف زنانهای به دست داشت. سریع سایه را برانداز کردم. به مرکز اتاق چندین بار شلیک کور کردم و جلوتر رفتم.
گفتم: پاکسازی شد.
یکی از مربیان از بالا سرمان گفت: تفنگها را غیر مسلح و آویزان کنید.
۶ مربی ما را زیر نظر داشتند. آنها با امنیت کامل میتوانستند در هنگام تمرین در «خانه قتلگاه» قدم بزنند و ما را که در حال امنسازی اتاقها بودیم زیر نظر داشته باشند. آنها کوچکترین خطاهایمان را زیر ذرهبین میبردند.
تفنگم را غیر مسلح و از بندش آویزان کردم. قطرات عرقی را که به چشمانم سراریز میشد با آستینم پاک کردم. با اینکه عملیات را متوقف کرده بودیم، قلبم داشت از دهانم بیرون میآمد. سناریوهای تمرینی به خوبی پیش میرفت. ما دیگر یاد گرفته بودیم چطوری اتاقها را جستوجو و پاکسازی کنیم. فرآیند پاکسازی اتاقها کاملا با فشار مشابه در یک رویارویی واقعی شکل میگرفت.
هیچ خطایی رخ نداده بود، اما دلیل توقف تمرین را نمیدانستم. از ما خطایی سر زده بود؟!
یکی از مربیان سلانه سلانه به طرفم آمد و گفت: «باید در حین حرکت چی میگفتی؟». جوابی ندادم. فقط سرم را تکان دادم. خجالتزده و شرمنده شدم.
کاملا فراموشم شده بود که به همتیمیام اعلام کنم تا به اتاق اولی برود. رعایت نکردن این بخش از تمرین ممکن بود جان ما را در روز عملیات به خطر بیندازد.
ادامه دارد...
ارسال نظر