زندگی در دنیای فانتزی کار
براندن یک شلوار ضخیم خاکستریرنگ پوشیده است و پیراهن آبی دکمهدار خود را روی آن انداخته است. در مکالماتش از اصطلاحات مخصوص اهل فن استفاده میکند تا یکی از کاملترین کلیشههای ممکن از برنامهنویسها را برایم تصویر کرده باشد. بالای سر ما، غروبی صورتی و بنفشرنگ، آسمان کالیفرنیای شمالی را تلطیف کرده است. در سمت چپ، دوچرخههایی به رنگهای قرمز و زرد و آبی میبینم که مثل اسباببازیهای فراموششده، رها شدهاند. در سمت راست، یک تابلوی چشمگیر سفید با فونت کودکان ابتدایی نوشته است: به گوگل خوش آمدید. براندن این مسیر پیادهروی را به خوبی میشناسد. او ۶ سال برای این شرکت کار کرده و هر روز صبح این مسیر را پیموده است؛ از پارکینگ خودروهای تسلا و کامیونهای غذا (شارژ خودرو و اغذیه برای کارکنان رایگان است) تا جنگل سرخچوب، یک باشگاه تناسب اندام، دو کافه و دو رستوران کوچک گذر میکرده تا به میز کار خود برسد.
در این میان، به سادگی نمیتوان گفت که محوطه شرکت از کجا شروع میشود و کجا به پایان میرسد. در نزدیکی آنها یک زمین فوتبال است که صدای بازیکنان شنیده میشود.
براندن میگوید: «از نظر فنی، آن زمین متعلق به شهرداری و اموال عمومی است ولی فکر کنم که گوگل هزینههای آن را پرداخت کرده باشد.» از یک باغ ترهبار ارگانیک، یک آبشار کوچک و یک نقشه بزرگ از گوگل هم رد میشویم. در سوی دیگر، زمینهای تنیس، مطب پزشکان و رستورانی را میبینیم که سوشی سرو میکند. با خودم فکر میکنم که اگر اینجا کار میکردم، هیچوقت از محوطه خارج نمیشدم.
براندن میگوید: «با آنکه بیرون ساختمانها ثابت میماند، همواره فضای داخلی را تغییر میدهند تا گوگلیتر شود.» پیشانی خود را به دیوار شیشهای یکی از دفاتر میچسبانم تا ببینم گوگلی چگونه است.
یک درخت نخل مصنوعی را مشاهده میکنم که بر میزها سایه انداخته است، یک توپ بادی ساحلی روی زمین افتاده است، راهرو موکت شده است و یک دیوارنویسی اخلاقی نظرم را جلب میکند: «دیوانهوار». به این دلیل که هیچکدام از ما اهل گوگل نیستیم، نمیتوانیم داخل برویم.
نیاز به جدا کردن دنیای بیرون از محیط کار گوگل، منطقی به نظر میرسد. در یکیدو دهه گذشته، همواره بر شهرت گوگل به دلیل محیط کار متفاوتش افزوده شده و اکنون گردشگرانی از سراسر جهان مشتاق بازدید از آن هستند. چنین موجی از بازدید، به معنای تعطیل شدن کار است و باید مقرراتی جدی برای منع ورود داشته باشند. اما زمانی که میبینم نور صفحه نمایش لپتاپها،
ساعت ۷ غروب چهره کارکنان گوگل را روشن کرده است، با خود فکر میکنم که ممانعتها دوطرفه است. کارکنان هم نباید اینجا را ترک کنند.
دههها پیش از آنکه سرگی برین و لری پیج که گوگل را بنیانگذاری کردند، حتی به دنیا بیایند، نویسندگانی بودند که نگاهی خاکستری به آینده داشتند. جورج اورول و آلدوس هاکسلی در کتابهایی مانند ۱۹۸۴ و دنیای قشنگ نو (Brave New World) جامعهای پادآرمانی و فناوریمحور را به تصویر کشیدهاند.
نیل پستمن، نظریهپرداز رسانه مینویسد: «اورول هشدار داده بود که این فناوریها به واسطه قدرتی بیرونی بر ما غالب خواهند شد. اما در چشمانداز هاکسلی نیازی به یک برادر بزرگ برای محرومسازی مردم از خودمختاری، بلوغ و تاریخشان نیست. به نظر او، مردم خودشان عاشق این سلطه خواهند شد و به ستایش فناوریهایی خواهند پرداخت که ظرفیت تفکر را از آنها میگیرد.» قدم زدن در محوطه گوگل مرا به یاد دوران حضور خودم در صنعت فناوری میاندازد. پیش از روزنامهنگار شدن، برای یک استارتآپ کار میکردم که صبحها، صبحانه گرم سرو میکرد و غروب، کلاس یوگا برگزار میکرد. موهبت امکانات رفاهی به من ارزانی شده بود. با این حال، روزهایی را هم به یاد میآورم که پیش از ۸صبح در دفتر بودم و تا ساعاتی پس از غروب آفتاب آنجا میماندم. مانند رانندهای در آزادراه بودم که ۵ کیلومتر پیش را به یاد نمیآورد. زندگیام تبدیل به کار شده بود و کار هم یک مجموعه بیپایان از تکرار روزهایی بود که از یکدیگر قابل تشخیص نبودند. اکنون که فکر میکنم، امکانات رفاهی گوناگون برای افزایش ساعات کاری و تسهیلات حضور در شرکت تا پاسی از شب، به هیچوجه موهبت نبودهاند.
برگرفته از کتاب: شغل کافی / نوشته: سیمون استالزوف