من، فارغ از شغلم کیستم؟
بخش شانزدهم
«در عصری زندگی میکنیم که با پیشرفت فناوریها بیش از تمام طول تاریخ به یکدیگر متصل شدهایم. هر کس میتواند در هر گوشهای از جهان، ظرف چند ثانیه با دوستان و اعضای خانوادهاش ارتباط برقرار کند. با این حال، هیچگاه انسانها تا این اندازه تنها نبودهاند.» این نکته را ویویک مورتی، مدرس آمریکایی بهداشت روان درباره وضعیت شهروندان این کشور تذکر داده است. دلایل مختلفی میتوان برای احساس تنهایی مدرن آمریکاییها پیدا کرد. نخستین مورد آن است که بسیاری از آنها در تلاش برای یافتن فرصتهای شغلی بهتر از شهر و جوامع محلی خود دور شدهاند. آنها طبق روندی که فقط ۷۰ سال سابقه تاریخی دارد، به دنبال رسالت مقدس خود یا شغل رویاییشان برآمدهاند؛ در صورتی که در بسیاری از دورههای تاریخی، شغل فقط ابزاری برای کسب درآمد و گذران زندگی بوده است.
به این وضعیت، تضعیف گروههای اجتماعی و مذهبی در آمریکا را هم اضافه کنید که هویت غیرشغلی افراد را تضعیف کرده است. نتیجه آن است که به گفته مورتی، بسیاری از افراد، شغل خود را به عنوان مهمترین منبع هویت و مهمترین فرصت برای ایجاد روابط اجتماعی میبینند. از طرف دیگر، از انقلاب صنعتی به این طرف، به تدریج، اهمیت سرمایه نسبت به سایر نهادههای تولیدی بیشتر شده است. همچنین تاجران و سرمایهداران که زمانی فقط واسطه تبادلات تجاری بودند، تبدیل به حلقهای مستقل در زنجیره ارزش شدهاند که نوسانات فصلی، تغییرات دورهای تقاضا و کمبود منابع مالی را مدیریت میکنند. به این صورت، برخلاف مشاغل قرون وسطی که اغلب چند ماه در سال بود یا به دلیل تغییر تقاضا در فصول مختلف، میزان و نوع تولیدات نیز تغییر میکرد، تولیدات و برنامههای شغلی پایداری را شاهد هستیم.
نتیجه آن است که دیگر از تغییر تولیدات یا تعطیلیهای فصلی و فراغ بال قرون وسطایی خبری نیست. بسیاری از کارخانهها به طور ۲۴ساعته فعالیت میکنند و شاغلان کمبهره از زیرساختهای تولید، طبق برنامه زمانبندی سرمایهداران کار میکنند. در چنین فضایی، درگیر کردن تمام ذهن و هویت گرفتن از شغل، کار افراد را دشوارتر خواهد کرد. اگر کسی، معنا و ارزش وجودی خود را در شغلش بجوید، مانند کسی است که تمام تخممرغهایش را در یک سبد گذاشته است. در چنین شرایطی، همانطور که در بالا گفته شد، بسیاری از شاغلان متوجه این ریسک نیستند. آنها به دلیل تنهایی و تصورات ذهنی خود انتظارات بیش از حدی از شغلشان دارند. شغل برای آنها منبع درآمد است، منبع الهام و هویت است، فرصتی برای روابط شغلی است و بدتر آنکه در هر لحظه خطر اخراج و از دست دادن تمام این مزیتها آنها را تهدید میکند.
آماندا گورمن، شاعر و فعال اجتماعی اهل آمریکا، گفتهای تأملبرانگیز درباره هویت شغلی دارد: «اگر میتوانستم به عقب بازگردم و پیامی به خودم دهم، این بود که ارزش من به عنوان یک هنرمند، ناشی از میزان آثار خلقشدهام نیست. من فکر میکنم که چنین ذهنیتی از سرمایهداری برآمده است. آنچه در هنر اهمیت دارد، این است که در فرآیند خلق آثار خود چگونه و چرا بر زندگی مردم اثر میگذارید؛ حتی اگر فقط یک نفر باشد و حتی اگر آن یک نفر هم خودتان باشید.»
بسیاری از شاغلان عصر معاصر، خود را در محل کارشان گم کردهاند. از یک طرف نقشآفرینیهای شغل و انتظارات افراد از مشاغل به شدت افزایش یافته و از طرف دیگر، هویتهای جانبی افراد در سایر بخشهای زندگیشان کمرنگ شده است. بسیاری زندگی میکنند تا کار کنند. آنها به اختیار خود ساعتهایی طولانی را به کار میپردازند و به آن اندازه در خانه یا سرگرم امور شخصی خود نیستند. بسیاری از افراد حتی نمیدانند بدون شغلشان کیستند. آنها حتی روزهای تعطیل را بخشی از زندگی نمیدانند. روزهای تعطیل یا فرصتهای فراغت از شغل، در برخی از تصورات جدید، زمانی برای احیای انرژی و رفع خستگی به منظور بازگشت به کار است. جانا کورتز، روانشناسی است که حرفه خود را وقف کمک به شاغلان پراسترس کرده است و روز بهروز بر تعداد مراجعانش نیز افزوده میشود.
او دو تمرین برای احساس ارزش فراشغلی و جدا کردن شغل از زندگی پیشنهاد داده است. نخستین مورد این است که به دنبال زمانهای استراحت مطلق باشید. اگر میشود، یک ساعت در روز یا یکی دو روز در هفته را بدون تلفن همراه بگذرانید. اگر میشود به تماسهای شغلی جواب ندهید و مرزی بین ساعات کار و ساعات استراحت بکشید. دومین مورد این است که به دنبال تفریحات و هویتهای فراشغلی بگردید. هفتهای یکبار با یکی از دوستان به یک سرگرمی انتخابی بپردازید. شاید بسیاری از شما بلافاصله طبق ذهنیت تحمیلی جامعه، به دنبال یک سرگرمی هدفمند، بهرهور و معنادار مانند شرکت در یک ماراتن بروید. اما این هم گونهای دیگر از احساس فشار و رقابت است. این سرگرمی هم مانند شغل و کار کردن است.
استراحت کنید. یک سرگرمی بدون هدف و بیمعنا داشته باشید. ماراتن خوب است ولی ۱۰ دقیقه دویدن با فراغ بال را تجربه کنید. بازی کردن دوران کودکی را به یاد آورید. هیچ معنایی در بازی نیست و فقط شادی و کنجکاوی و حس زندگی در آن جریان دارد. این نکته یکی از بهترین تمرینات برای شما خواهد بود. نه تنها بیشتر بازی کنید، بلکه شاید بتوانید به تدریج کار خود را هم با روحیه بازیگوشی تلفیق کنید.
برگرفته از کتاب: شغل کافی/ نوشته سیمون استالزوف