تیغ دو لبه استرس مدیران

پاندمی کرونا تاثیرات مخرب بسیاری بر زندگی انسان‌‌‌ها گذاشت، از نظر فیزیکی، اقتصادی و اجتماعی. اما حداقل یکی از تغییرات مثبتی که از دل آن بیرون آمد، آگاهی بیشتر و گفت‌‌‌وگوهای علنی‌‌‌تر درباره اهمیت «سلامت روان» بود. چهره‌‌‌های مشهوری مثل مایکل فلپس (قهرمان شنا)، سیمون بایلز (قهرمان ژیمناستیک) و نائومی اوساکا (قهرمان تنیس)، با صحبت از مشکلات شخصی خود، این گفت‌‌‌وگوها را پیش برده‌‌‌اند. و حالا شاهد اقدامات گسترده شرکت‌ها در زمینه برنامه‌‌‌های سلامت و تراپی و مدیتیشن و تمرکز هستیم.

مورا ایرنز میلی، مشاور و نویسنده‌‌‌ای است که اخیرا کتابی با این عنوان منتشر کرده:  «برنده مضطرب: بزرگ‌ترین ترس خود را به یک ابرقدرت رهبری سازمانی تبدیل کنید.» او از پیشرفت‌‌‌های حاصل در رابطه با سلامت روان، استقبال می‌کند اما معتقد است که هنوز کارهای بسیاری مانده، به‌خصوص وقتی صحبت از سلامت روان در زندگی حرفه‌‌‌ای‌مان می‌شود.

او دوست دارد همه ما برای عادی‌‌‌سازی مشکلاتی مثل استرس، تلاش کنیم و معتقد است که رهبران سازمان‌ها نه تنها باید درباره بیماری‌‌‌های روان، صریح‌‌‌تر صحبت کنند بلکه باید بدانند که اگر کسی این مساله را به درستی مدیریت کند، مشکلش می‌تواند به رشد و یادگیری‌‌‌اش منجر شود.

مورا اخیرا مهمان الیسون بیرد، از مجله کسب و کار هاروارد بوده و بیشتر در این‌باره صحبت کرده است. در بخش اول گفت‌‌‌وگو، او استرس‌‌‌ها را به دو گروه مفید و غیرمفید تقسیم کرده و تاکید می‌کند که نباید استرس را نادیده بگیریم بلکه باید درکش کنیم و آن را به رسمیت بشناسیم. او خودآگاهی را گام نخست در مدیریت استرس می‌‌‌داند و به نظرش، این یکی از ویژگی‌‌‌های رهبران سازمانی جذاب است. سپس از رهبران سازمانی می‌‌‌خواهد که همزمان با آگاهی از واکنش‌‌‌های خود نسبت به استرس، واکنش کارکنان خود را نیز بررسی کنند و بپذیرند که علاوه بر عوامل فردی، فرهنگ و محیط سازمان نیز در سلامت کارکنان، تاثیر بسزایی دارد. خلاصه‌‌‌ای از این مصاحبه را با هم می‌‌‌خوانیم:

 

 همان‌طور که گفتم، گرچه آگاهی بیشتری درباره گستردگی بیماری‌‌‌های روانی وجود دارد اما هنوز هم صحبت از آن تابوست. چرا تو برعکس عمل کردی و نامش را قدرت گذاشتی؟

به نظرم وقتش رسیده که اضطراب را جور دیگری تعریف و ترسیم کنیم. افسردگی سخت‌‌‌تر است پس فعلا بیا درباره استرس صحبت کنیم. گاهی استرس یک قدرت است چون مثل موتور محرکه ما عمل می‌کند. می‌تواند انرژی فوق‌‌‌العاده‌‌‌ای به ما بدهد. می‌تواند به ما تمرکز بدهد. همه این حس را تجربه کرده‌‌‌ایم که بخواهیم روی سن برویم یا ارائه بدهیم یا کاری که برایمان خیلی مهم است را انجام دهیم و احساس استرس می‌‌‌کنیم. و این خوب است. این یعنی سطحی از انرژی و هدف را با خود به محل کار می‌‌‌بریم.

اما از سوی دیگر، استرس می‌تواند وحشتناک و فلج‌‌‌کننده باشد. می‌تواند باعث شود تمرکزتان را از دست بدهید. لذت انجام کار را از دست بدهید و همیشه نگران باشید. در این صورت استرس دیگر یک ابرقدرت نیست. اما اگر دست از  «دفن کردن» نادیده گرفتن یا واکنش بد نسبت به استرس بردارید، و برای درک پیامی که به شما می‌دهد، زمان بگذارید، می‌توانید اطلاعات به دست آورید. اگر چنین کنید از بسیاری از جهات، بسیار قدرتمندتر و برگشت‌‌‌پذیرتر خواهید شد و آنجاست که ابرقدرت مدیریت خود را به دست می‌آورید.

 به‌نظرم آدم‌‌‌ها مفهوم «برنده مضطرب» را درک می‌کنند. کسی که فکر می‌کند هیچ‌وقت به اندازه کافی خوب نیست و همیشه برای بدترین سناریوها برنامه‌‌‌ریزی می‌کند. همه این‌‌‌ها می‌تواند باعث افت عملکردمان شود. چون همیشه از شکست وحشت داری پس هر کاری از دستت برمی‌‌‌آید انجام می‌دهی که شکست نخوری و نامت را می‌‌‌گذاری برنده مضطرب. چطور بالانس مناسب را پیدا کنیم. یعنی استرس خوب را بشناسیم و از آن استفاده کنیم اما اجازه ندهیم فلج‌مان کند؟

من با آدم‌‌‌های موفق بسیاری مصاحبه کرده‌‌‌ام که می‌‌‌گویند استرس برایشان مثل اکسیژن است. تا جایی که به خاطر دارند، همیشه این حس را داشته‌‌‌اند که  «باید بیشتر کار کنم. باید بهتر کار کنم. اگر شکست بخورم، بی‌ارزشم.» اما از سوی دیگر، این حس‌‌‌ها به سلامت روانشان آسیب می‌‌‌زند. و بر لذت زندگی، روابط، سلامت جسمی و خیلی چیزهای دیگر نیز تاثیر منفی می‌‌‌گذارد. پس چالش اصلی این است که چطور با استرسمان، رابطه برقرار کنیم؟ مثلا وقتی مهلت یک پروژه رو به اتمام است، چطور استرس را خطاب قرار دهیم و بگوییم  «خیلی خب! من الان به تو نیاز دارم. بیا این کار را انجام دهیم چون مهلتش دارد تمام می‌شود» اما وقتی استرس در موقعیتی سراغمان آمد که مفید نبود و باعث شد فکرهای منفی کنیم، مثلا موقع ارائه که یک عدد را اشتباه خوانده‌‌‌ایم و استرس گرفتیم که مبادا اخراج شویم، بتوانیم به استرس بگوییم  «برو پی کارت. الان اصلا کمک نمی‌‌‌کنی .»

 از تجربه خودت برایمان بگو. چطور تشخیص می‌‌‌دادی که کجاها داری از استرس آسیب می‌‌‌بینی و کجاها برایت مفید بوده و باید آن را  «رام» می‌‌‌کردی؟

من در تمام دوران بزرگسالی‌‌‌ام دچار اختلال استرس بوده‌‌‌ام. اولین بار در ۱۹سالگی آن را تشخیص دادند.  استرس برای من، عاملی تعیین‌‌‌کننده در زندگی شغلی و شخصی‌‌‌ام بوده. در آن دوران، افسردگی هم داشتم و چاره‌‌‌ای نداشتم جز اینکه استرسم را نادیده بگیرم چون در حال تراپی بودم و مزاحمم بود. داروهای مختلف می‌‌‌خوردم و شغل‌‌‌های مختلف عوض می‌‌‌کردم. تا اینکه به ۳۰سالگی رسیدم و فهمیدم که باید با استرسم به سطحی از صلح برسم. باید می‌‌‌پذیرفتم که مغزم این‌طوری سیم‌‌‌پیچی شده. این من هستم و دوستش دارم. اما همزمان، وقتی استرس ناکارآمد بر من غلبه می‌کند یا باعث می‌شود کارهایی که در توانم هستند محدود شوند، آن وقت آن را بررسی می‌‌‌کنم. و آنجاست که باید از خودم مراقبت کنم.

 با اینکه تو یک روان‌شناس تعلیم‌‌‌دیده نیستی اما دوست دارم این سوال را بپرسم که چطور بفهمیم که کجا خودمان می‌توانیم استرس را مدیریت کنیم و کجا به کمک نیاز داریم؟

به نظرم تراپی یک مهارت زندگی است که شما را به خودآگاهی می‌‌‌رساند. رهبر سازمانی که خودآگاه باشد، آن کسی است که همه دوست دارند برایش کار کنند. پس شما با بررسی سلامت روان خود، به سطح بالایی از خودآگاهی می‌‌‌رسی. اما ما همیشه به تراپی دسترسی نداریم.

استرس هم مثل سایر مشکلات روان طیفی گسترده دارد. گاهی استرست فلج‌‌‌کننده است تا حدی که نمی‌توانی از جایت بلند شوی. در این حالت به کمک متخصص و حمایت نیاز داری. اما ممکن است آن سوی طیف باشی. استرس کمی داری یا حتی دچار استرس خوب یا محرک هستی. بسیاری از ما در میانه طیف هستیم. استرس متوسط، که حس می‌‌‌کنیم مانع ماست و همزمان، ما را هل می‌دهد و سعی داریم رابطه‌‌‌مان را با آن کشف کنیم.

از زاویه سازمانی، باید درک کنیم که بسیاری از مردم، نسبت به استرس خود در محل کار، واکنشی ناهشیارانه نشان می‌دهند. ما استرسمان را روی هم خالی می‌‌‌کنیم. استرس، مثل بیماری، سرایت می‌کند. پس ضروری است در چارچوب کار، درباره‌‌‌اش صحبت کنیم چون ما خود را به صورت تمام و کمال به سر کار می‌بریم و گاهی کل وجود ما  فقط استرس است.

  به‌عنوان کسی که می‌‌‌خواهد ورژن بهتری از خود را به محل کار ببرد یا تیمش را بهتر رهبری کند، چطور تشخیص دهم که استرس، کجا دارد مشکل‌‌‌ساز می‌شود و باید آن را مهار کرد؟

به عنوان یک رهبرسازمانی، وقتی استرس می‌‌‌گیری باید نسبت به آن آگاه باشی. باید آن را پذیرا باشی. ببین چه حسی در جسم و مغز تو ایجاد می‌کند و شرایط خاصی که ممکن است تحریکش کنند را پیدا کن. این‌‌‌ها بسیار ارزشمندند.

 استرس  نرمال است. همه ما حسش می‌‌‌کنیم. بخشی از رهبری است. موقع ریسک کردن و انجام کارهای جدید، همیشه استرس هم هست و به نظرم کلید موفقیت این است که در آن شرایط بد، بنشینی و بگویی  «این شرایط، واقعا به من استرس می‌دهد.»

چرا از تماس با فلان آدم طفره می‌‌‌روم؟ چرا وقتی اسمش را در اینباکسم می‌‌‌بینم، سردرد می‌‌‌گیرم؟ همه ما این شرایط را تجربه کرده‌‌‌ایم. گاهی لپ‌‌‌تاپ را محکم می‌‌‌بندیم و می‌‌‌گوییم  «ولش کن! نادیده‌‌‌اش می‌‌‌گیرم ». گاهی دچار کمالگرایی می‌‌‌شویم و ممکن است یک ساعت تمام درباره جوابی که می‌‌‌خواهیم به او بدهیم، فکر کنیم چون واقعا استرس داریم. مهارت و جادوی اصلی این است که بتوانی بگویی  «وای! چقدر بابتش استرس دارم! .» آیا این واکنش من، مفید است؟ ما نمی‌توانیم آدم‌‌‌هایی  را که دچار استرسمان می‌کنند کنترل کنیم. نمی‌توانیم عوامل استرس‌‌‌زای زندگی را کنترل کنیم. هر روز صبح وقتی به اخبار نگاه می‌‌‌کنم، وقتی خبر تعدیل نیروها را می‌‌‌شنوم، وقتی می‌‌‌بینم در بانک‌ها چه خبر است، وقتی وضعیت آب و هوا را می‌‌‌بینم، دچار احساس استرس  «پیشگو » می‌‌‌شوم. من را احاطه می‌کند. با خودم می‌‌‌گویم: «یا خدا! من هیچ کنترلی ندارم. همه چیز مبهم است. » ما نمی‌توانیم این را کنترل کنیم. اما می‌توانیم بگوییم:  «این به من استرس می‌دهد.» و به جای بستن ایمیل یا شکلات باز کردن، ۱۰ مایل دویدن، تماس با منشی و سر او فریاد کشیدن، می‌توانیم چالش را بپذیریم و واکنشمان را خودمان انتخاب کنیم.

  پاسخ مناسب چیست؟ بهترین راه برای واکنش به این حس ترس چیست؟

بهترین راه، راهی است که در مورد تو جواب دهد. کاملا شخصی است. همه ما انسانیم و مغز ما در تلاش برای کمک به ماست. وقتی سراغ شکلات می‌‌‌رویم، مغز ما حس می‌کند استرس داریم و حالمان خوب نیست.

مغز ما به مرور یاد گرفته که  «اگر الیسون یک چیز شیرین بخورد، حالش بهتر می‌شود. پس بهتر است یک اسنیکرز بخورد. حالش بهتر می‌شود و من هم وظیفه‌‌‌ام را انجام داده‌‌‌ام.» و این عالی است. همه ما گاهی به یک چیز شیرین نیاز داریم.

اما اگر این تبدیل به یک الگو شود، به جای اینکه با عامل استرس‌‌‌زا مقابله کنی، این دیگر یک جواب مناسب نیست. پس باید از خودت بپرسی  «آیا من آگاهانه دارم شکلات می‌‌‌خورم؟ آیا این یک واکنش بازتابی است که سال‌هاست دارم انجام می‌‌‌دهم؟» بسیاری از ما سراغ کمالگرایی می‌‌‌رویم چون سال‌هاست که در پاسخ به استرس  این کار را انجام داده‌‌‌ایم.

و بابتش، پاداش هم گرفته‌‌‌ایم.

بله. و حالا تبدیل به یک چرخه شده است. ما یاد گرفته‌‌‌ایم که اگر کارها انجام شوند، مشکلی نیست و کارمان درست است. ما همیشه می‌‌‌خواهیم خوب باشیم. بنابراین، دفعه بعد که استرس می‌‌‌گیریم و ممکن است خوب نباشیم یا کارها انجام نشوند، با خودمان می‌‌‌گوییم «حالا چه کار کنم؟ » سپس دچار فعالیت بیش از حد می‌شویم. حالا سوال اینجاست. آیا می‌‌‌خواهی چرخه این واکنش‌‌‌های بازتابی را بشکنی و از خودت بپرسی  «چه واکنشی در حال حاضر برای من مناسب است؟ و برای تیمم هم خوب است؟ »

  درباره خودآگاهی صحبت کردیم. اما آگاهی از دیگران چطور؟ این اتفاق دارد برای آدم‌‌‌های اطرافمان که با ما کار می‌کنند نیز می‌‌‌افتد. و همچنین افرادی که مدیریتشان می‌‌‌کنیم. چطور وارد مغزشان شویم و کمکشان کنیم؟

هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که یک مهمان در پادکستم داشتم به نام «استیو».

او می‌‌‌گفت  «استرس اصلی، مردفهم کردن است » (اشاره به واژه mansplaining به معنای توضیح یک موضوع توسط یک مرد به زن در حالی که مرد نگاه از بالا به پایین نسبت به زن دارد). از او خواستم توضیح دهد. گفت  «بعضی از مردها حس می‌کنند باید باهوش‌‌‌ترین فرد اتاق باشند و وقتی کسی آنها را به چالش می‌‌‌کشد، استرس می‌‌‌گیرند. و پاسخ‌شان چیست؟ مردفهم کردن ». مقصودم از تعریف کردن این خاطره این بود که بهتر است رهبران  همیشه کارشان را با خودآگاهی آغاز کنند و از خود بپرسند  «من چطور نسبت به استرس خودم واکنش نشان می‌‌‌دهم؟.»چون استرس مسری است.

پس خودآگاهی می‌تواند خیلی مفید باشد. باید از خودت بپرسی «استرس من چه بلایی دارد سر دیگران می‌‌‌آورد؟» تاکید می‌‌‌کنم که پرسیدن این سوال، نیازمند تمرین و خودآگاهی بسیار است. من خودم برای سالیان سال، مشکلی با تیمم داشتم. وقتی بابت رضایت یا عدم‌رضایت یک مشتری، استرس می‌‌‌گرفتم، آن را سر اعضای تیمم خالی می‌‌‌کردم. سراغ ایمیل می‌‌‌رفتم و به همه کارمندها ایمیل می‌‌‌زدم و می‌‌‌نوشتم  «کارها چطور پیش می‌رود؟ می‌توانم پیش‌‌‌نویسش را ببینم؟  کارت را به موقع تحویل می‌‌‌دهی یا نه؟.» واکنشم به استرس این بود: مدیریت ذره‌‌‌بینی که یک واکنش شایع نسبت به استرس است. این به نفع تیم نبود.

به نظرم، گام بعدی این است که در تیم، گفت‌‌‌وگوهای سازنده داشته باشی. این گام سوم است.  باید سیستمی که در آن کار می‌‌‌کنی را درک کنی و به رسمیت بشناسی. سلامت روان، یک مقوله  «میان‌‌‌بخشی» است یعنی متاثر از عوامل متعدد است. در واقع، نقطه تقاطع آن‌‌‌هاست. همه ما در سازمان‌هایی کار می‌‌‌کنیم که احتمالا دچار سوگیری‌‌‌های قدیمی، نابرابری‌‌‌ها، نژادپرستی، مردسالاری و مشکلات دیگر هستند.

وقتی در سازمان، یک  «غیر خودی» هستی، وقتی تنهایی یا جایگاه خاصی نداری، استرس سراغت می‌‌‌آید. وقتی در شرکتی کار می‌‌‌کنی که خدمات مشتری، ارزش شماره یک‌‌‌شان است، وقتی به تو می‌‌‌گویند نباید به دستشویی بروی یا استراحت کنی، قطعا دچار استرس می‌‌‌شوی. پس سازمان و سیستمی که در آن کار می‌‌‌کنیم نیز موثر است و رهبرسازمانی که واقعا می‌‌‌خواهد به این مشکل غلبه کند، ابتدا به اقدامات خودش نگاه می‌کند. به تیم کمک می‌کند که گفت‌‌‌وگوهای سازنده داشته باشند و تاثیرات سیستم و فرهنگ را بر سلامت روان کارمندها لحاظ می‌کند چون این‌‌‌ها واقعا تاثیر دارند.

مترجم: مریم مرادخانی

منبع: HBR