تغییر از منتقد به متحد
روحیه کاری تضعیف شده است. حل کردن این چالش حیاتی است و ظاهرا تیم مقصد مشخصی ندارد. بهنظر میرسد ریشه مشکل، رامونا، استراتژیست دیجیتال شرکت باشد که هفتهها در مورد فرآیند کاری شکایت میکرد.
رفتار او ناهنجارانه، بیادبانه، انتقادی و سلطهگرایانه است. موقع ناهار، بن به همکارش دارا در مورد این شرایط شکایت میکند. دارا میخواهد دوست خوبی باشد و برای این کار دو محرک متضاد دارد.
یکی اینکه به بن امید بدهد و طرف او را بگیرد و بگوید: «وحشتناک است! رامونا آدم خیلی بدی است. آیا راهی هست که بتوانی از دست او خلاص شوی؟»
دوم اینکه به بن برای حل این مشکل راهنمایی کند: «خب این تیم توست. تو قوانینش را تعیین میکنی. بنشین و با رامونا حرف بزن. این وظیفه توست.»
از خودتان بپرسید، کدامیک از این دو رویکرد جواب میدهد؟ اگر دارا روش اول، یعنی همدلی را انتخاب کند، به بن کمک میکند که در لحظه، احساس بهتری داشته باشد. وقتی از کسی شکایت دارید، خیلی حس خوبی است که جلوی شما بنشینند و به شما بگویند دیدگاهتان درست است. اما این کار او را بهتر نمیکند. این رویکرد به او کمک نمیکند که به عنوان یک رهبر سازمانی ماهرتر شود یا در ارتباطاتش زیرکانهتر عمل کند.
رویکرد دوم که نصیحتگونه است، طوری طراحی شده که به بن کمک میکند به عنوان رهبر یک گروه رشد کند. اما پیام ضمنی آن این است: «تو کارت را به خوبی انجام نمیدهی و من از تو بهتر میفهمم.» بن جبهه میگیرد و شاید از روی بیمیلی با دارا موافقت کند، اما تقریبا بهطور قطع، نصیحتی را که خواستار آن نبود، گوش نمیدهد.
بیشتر افراد به صورت پیشفرض یا همراهی را انتخاب میکنند یا انتقاد را. هر دوی اینها به شیوههای مختلفی وسوسهانگیز هستند. وقتی از افراد طرفداری میکنیم و میگوییم حق با توست، احساس نزدیکتری به آنها داریم. از نظر احساسی، این یک اقدام امن و راضیکننده است. یک دشمن مشترک، ما را به سمت هم میکشاند.
اما وقتی نصیحت یا انتقاد میکنیم، نتیجه احساسی متفاوتی میگیریم: کسی که نصیحت میکند، حس میکند باهوش، قابل، ارزشمند و برتر است و اگر این کار را به اندازه کافی هوشمندانه انجام دهد، دیگر تقصیری گردنش نیست، چون فقط تلاش کرده به طرف مقابل کمک کند. در مورد کسانی که نصیحت دریافت میکنند هم باید گفت افرادی که در موضع قدرت قرار دارند، بدترین مجرمها هستند. نتایج یک تحقیق نشان میدهد، این افراد وقتی نصیحت کارشناسان را میشنوند، حس رقابتپذیری میکنند که اعتمادبهنفسشان را زیاد میکند و باعث میشود آنچه کارشناسان گفتهاند را نادیده بگیرند. شرکتکنندگان در این تحقیق که قدرت بالایی داشتند، تقریبا دو سوم نصیحتی را که از کارشناسان دریافت کرده بودند، نادیده گرفتند. این افراد معمولا در رسیدن به تفاهم مشترک با نصیحتکنندگان با مشکل مواجهند که دلیل آن یا ارتباطات غیرموثر یا موانع احساسی و شناختی است.
اما هیچکدام از این رویکردها به بن در مدیریت تیمش کمک نمیکند. دارا به یک گزینه سوم نیاز دارد. گزینهای که نزدیکی و ارتباط را حفظ کند و در عین حال درها را برای حل واقعی مشکل باز نگه دارد.
او به رویکردی نیاز دارد که هم از بن در لحظه حمایت کند و هم به او حس مالکیت بر موضوع بدهد و قابلیت استقلالش را برای مقابله با آن رشد دهد. برای اینکه چنین اتفاقی بیفتد، بن باید دارا را در نقش یک حامی، یک منبع مفید و یک شریک فکری ببیند. او نیاز دارد دارا دوست و متحدش باشد.
اثربخشی بقیه این فرآیند، به انجام خوب این کار بستگی دارد. بهطور کلی، چگونگی شروع هر کاری، مهمترین مرحله آن کار است و بقیه مسیر را مشخص میکند. درستش این است که به عنوان یک دوست به فردی که میخواهید کمک کنید نزدیک شوید، نه یک منتقد.
وقتی دوست و متحد کسی میشوید، احتمال موفقیت تاکتیکها و استراتژیهای شما بسیار بیشتر است. در این صورت مراحل 2، 3 و 4 به شما نشان میدهد چه کار کنید. مرحله یک نشان میدهد چطور رابطهتان را از ابتدا بسازید.
این کار به شکل عجیبی چالشبرانگیز است.
محرک شما برای برقراری مکالمه در وهله اول، ممکن است مملو از احساسات باشد. خواسته شما، تغییر آنهاست (و شاید در گذشته آنها را مورد انتقاد قرار داده باشید) و آنها با ناامیدی میخواهند دستاورد بهتری داشته باشند
(و شاید بارها امتحان کردهاند و شکست خوردهاند یا از تغییر میترسند و در برابر آن مقاومت میکنند). چیزهای زیادی در خطر هستند و احساسات زیادی به خط شدهاند.
منتقد بودن به شکل فریبندهای وسوسهانگیز است. حس خوبی دارد: مجبور نیستید مسوولیت چیزی را بر عهده بگیرید. احساس شما «بهتر از» فردی است که او را نصیحت یا انتقاد میکنید.
اما همانطور که دیدیم، وقتی از این موضع به دیگران نزدیک میشویم، به جای تمایل به تغییر، آنها را مقاوم در برابر تغییر میکنیم.
چطور باید خودتان را از یک منتقد به یک متحد تبدیل کنید؟
در بخش بعدی میگوییم که این کار باید از درون به بیرون صورت بگیرد.