چرا از مایکروسافت خداحافظی کردم
ساعت ۹ صبح چهارشنبه بود که من نفس عمیقی کشیدم و پا به دفتر رئیسم گذاشتم و از او خواستم چند دقیقه به صحبتهایم گوش کند. من با اعتماد به نفس بالایی به او گفتم: «من فکرهایم را کردهام و قصد دارم شرکت مایکروسافت را برای همیشه ترک کنم.» رئیسم که از دوستان خوب من هم در آنجا بود از تعجب خشکش زد و پس از مکثی طولانی از من پرسید: «حتما میخواهی به آمازون بروی؟» من با تکان دادن سرم به علامت منفی به او گفتم: «نه اصلا چنین خیالی ندارم و میخواهم کمی با خودم خلوت کنم و به مسافرت بروم و کار جدیدی را شروع کنم.» رئیسم که هنوز از شنیدن این خبر شوکه بود و مات و مبهوت مرا نگاه میکرد از من خواست برای خروج از شرکت برای همیشه عجله نکنم و گزینههای دیگری مانند مرخصی بلندمدت را نیز بررسی کنم اما من که تصمیم قطعیام را گرفته بودم گفتم به هیچ عنوان قصد ادامه کار در مایکروسافت را ندارم. رئیسم از من پرسید: «نکند بهخاطر پول و میزان حقوق و مزایاست که میخواهی ما را ترک کنی و احتمالا شغلی با درآمد بیشتری برای خودت دست و پا کردهای؟» که باز هم جواب من به این سوال منفی بود.
رئیسم که دیگر کلافه شده بود از من درباره دلیل اصلی مصمم بودنم برای ترک شرکت پرسید و همان جا بود که سر صحبت باز شد و من آنچه را که مرا به گرفتن این تصمیم سخت اما درست وادار کرده بود برای او توضیح دادم.
من به او گفتم به این علت قصد رفتن از مایکروسافت را دارم که در این شرکت هیچ ریسک و چالشی برای کار کردن وجود ندارد و افراد عادت کردهاند کارشان را با کمترین ریسک و چالش ممکن انجام دهند حال آنکه برای فردی مثل من که عاشق هیجان و ریسک کردن است و دوست دارد با به چالش کشیدن خود در کارش پیشرفت کند کار کردن در مایکروسافت بهشدت خستهکننده و یکنواخت بهنظر میرسد.
من برای رئیسم توضیح دادم که فقدان روحیه استارتآپی در شرکتی مثل مایکروسافت بیداد میکند و چون همه کارها روی روال عادی درحال انجام شدن است غریزه تنوعطلبی و نوآوریهای جسورانه در درون بسیاری از کارکنان و مدیران مایکروسافت سرکوب میشود.
در واقع این احساس در من از سه سال قبل شکل گرفته بود یعنی زمانی که من به سرعت درحال پیشرفت در سلسله مراتب مایکروسافت و موفقیتهای پیدرپی کاری بودم اما با وجود این باز هم احساس میکردم یک چیز در کارم کم است که باعث میشود من از کار کردن در مایکروسافت لذت نبرم. من در ابتدا فکر میکردم علت شکلگیری و تقویت این احساس در من به پستی که در شرکت داشتم ارتباط دارد و به همین دلیل هم تصمیم گرفتم به پست دیگری در شرکت منتقل شوم که این کار را هم انجام دادم و پس از چند ماه کار کردن در پست جدیدم باز هم همان احساس منفی و کسالتبار به سراغم آمد و آنجا بود که من فهمیدم کلیت شرکت بزرگ و مشهوری مانند مایکروسافت است که باعث شده این احساس در من به وجود آید و این در شرایطی بود که شرکت مایکروسافت بر اساس روال همیشگیاش میکوشید تا کارکنان توانمند و ماهرش را با افزایش چشمگیر حقوق و مزایا که هر 18 ماه یکبار اتفاق میافتد حفظ کند که البته بهنظر من بسیاری از نخبگانی که در مایکروسافت دور هم جمع شدهاند و موفقیتهای بزرگی را برای شرکت رقم زدهاند نه بهخاطر پول بلکه بهخاطر ارضای حس نوآوری و ابتکار خود در آنجا مشغول به کار شدهاند و چنانچه مسیر برآورده شدن این نیاز را بسته ببینند به فکر ترک شرکتی مانند مایکروسافت خواهند افتاد که خیلیها در تمام جهان رویای پیوستن به آن و کار کردن در آنجا را در سر دارند.
من پس از پایان فعالیتم در مایکروسافت اقدام به تاسیس یک استارتآپ جسور کردم و توانستم به موفقیتهای بزرگی در آنجا برسم و تنی چند از همکاران سابقم را که در شرکت مایکروسافت با هم کار میکردیم جذب استارتآپ خودم کردم.
جالب آنکه اغلب آنها در مورد علت ترک کردن مایکروسافت با من همنظر بودند و علاوه بر سرکوب شدن روحیه استارتآپی و نوآوری در آنجا بر این مساله تاکید داشتند که احساس میکردند در مایکروسافت جدی گرفته نمیشوند و مدیران ارشد شرکت اعتقاد چندانی به این موضوع ندارند که باید به مدیران میانی و کارکنان اجازه داد تا پتانسیلهای نوآوریخواهیشان را آزاد کنند و خارج از چارچوبهای حاکم بر مایکروسافت فکر و عمل کنند.
بنابراین من بر این اعتقادم که کار کردن در شرکت بزرگ و مشهوری مثل مایکروسافت برای مدتی مشخص و چندان طولانی تا حد زیادی معقول و مفید است اما با طولانیتر شدن زمان حضور افراد و تضاد پیدا کردن روحیه نوآوریخواهی و ریسکطلبی افراد با چارچوبهای ثابت حاکم بر شرکت زمان خروج از آنجا فرا میرسد و افراد میتوانند با تجربه گرانبهایی که در شرکتی چون مایکروسافت اندوختهاند شرکتهای استارتآپی خود را بنیان گذارند و دست به کارهای بزرگی بزنند.