چه کنیم وقتی در یک شغل ناخواسته گیر کردهایم؟
گام اول، گفتوگو با مدیر است
الیسون: یکی از مخاطبان برای ما نوشته: «من در تمام سالهای فعالیتم، در حوزه فنی کار میکردم، بهعنوان یک دستاندرکار مستقل. در کارم موفق بودم. طی ۱۰سال گذشته، در یک سازمان دولتی کار کردهام. دیگر از این کار خسته شدهام و تصمیم گرفتم مسیرم را تغییر دهم. یک مسیر شغلی جدید پیدا کردم که دوستش دارم. حتی در دانشگاه ثبت نام کردم تا مهارتهای جدید یاد بگیرم. اما اخیرا مشکلی پیش آمده. اوایل امسال ایمیلی از سازمان دریافت کردم که در آن نوشته شده بود قرار است یک دوره توسعه رهبری برگزار کنند و من هم باید در آن شرکت کنم. گفته بودند که شرکت در کلاسها اجباری است. دوست نداشتم این دوره را بگذرانم اما نمیخواستم این را به رئیسم بگویم چون مجبور میشدم برایش توضیح دهم که میخواهم از این سازمان بروم و دارم خودم را برای یک کار جدید آماده میکنم. سرتان را درد نیاورم. بهرغم میلم، پیشنهادشان را قبول کردم و در کلاسها شرکت کردم. میترسیدم که اگر این کار را نکنم، رئیسم فکر کند به کارم متعهد نیستم. حالا کلاسها تمام شده و خبردار شدم که باید چند ماه روی یک پروژه کار کنیم تا دوره تمام شود. خیلی ناراحتم. مسوولیتهای جدید اجازه نمیدهند به برنامههایی که داشتم برسم. کلاسها با برنامههایم تداخل داشتند. مجبور شدم دانشگاه را ترک کنم. مجبورم حتی خارج از ساعات کار روی پروژه کار کنم. آنطور که پیداست حالا حالاها نمیتوانم دوباره در دانشگاه ثبت نام کنم. باید صبر کنم تا پروژه تمام شود. حالا چه کار کنم؟ اصلا علاقهای به جایگاه رهبری در یک سازمان دولتی ندارم. آیا باید به رئیسم بگویم که میخواهم از این پروژه خارج شوم؟ آیا اصلا ارزشش را دارد که او را در جریان تصمیمم قرار دهم؟
فرانچسکا: اولا، آفرین به او که خودش را میشناسد و به محض اینکه دید از شرایط خسته است، شروع کرد به بررسی سایر گزینه ها. اگر آمارهای جهانی در رابطه با رضایت شغلی را بخوانید، شوکه میشوید. دو سوم کارکنان در سراسر دنیا میگویند که کار کردن، حال به هم زن است. آنها خسته شدهاند اما هیچ کاری برایش نمیکنند. تنها کاری که میکنند این است که غر بزنند و این حس را به همکارانشان منتقل کنند. به همین خاطر، خیلی خوشحالم که مخاطب ما تصمیم گرفته یک چارهای پیدا کند.
الیسون: این دورهها اجازه نمیدهد او به دنبال کار جدیدش برود.
فرانچسکا: بله. او تصمیم گرفت چارهای بیندیشد و این شروع خوبی بود. اما اینکه دیگران را در جریان تصمیمش قرار نداده، اصلا خوب نیست، چون حالا در عمل انجام شده قرار گرفته و برایش دردسرساز شده. برای همین، به نظرم الان وقت مناسبی برای گفتوگوست، با کسی که بتواند او را از این مسوولیتهای جدید نجات دهد تا او بتواند یک شغل رضایتبخش پیدا کند.
دن: پس باید روراست باشد.
فرانچسکا: دقیقا. همه ما در این شرایط باید کمی شفاف باشیم. اما خیلی از ما اینطور نیستیم؟
دن: کمی ریسکی به نظر میرسد.
فرانچسکا: چرا ریسکی باشد؟
دن: چون میخواهیم به رئیس بگوییم که «آقای رئیس! من کارم را دوست ندارم و دارم برنامهریزی میکنم که از اینجا بروم»، آن هم درست قبل از اینکه آن پیشنهاد را بدهند. آدم حس میکند که دارد خودش را به خطر میاندازد.
فرانچسکا: باید یک جمله به اینها اضافه کنی و مثلا بگویی: «اما زمانی که اینجا میگذرانم برایم ارزشمند است و حواسم هست که وقتی از اینجا میروم، شرایط به هم نریزد. چه کمکی در این راستا از دستم برمیآید؟»
الیسون: با دن موافقم. یکی از چیزهایی که به ذهنم رسید این بود که اگر جای مخاطبمان بودم شاید خودم را برای اخراج آماده میکردم. چون او در کلاسها شرکت کرده و مدتی هم از آن گذشته. فرد دیگری میتوانست جای او باشد. حالا وسط کار، میخواهد بگوید، «محض اطلاعتان، همهاش وقت تلف کردن بود چون من دارم از اینجا میروم.» اگر شغل مورد نظرش را پیدا کرده بود، کاملا با تو موافق بودم فرانچسکا، که برود و با رئیس صحبت کند. اما وقتی هنوز جایی ندارد که برود، کار یک کم سخت میشود.
فرانچسکا: بله. به نکته خیلی خوبی اشاره کردی. داشتم به این فکر میکردم که اگر به اقدامات بعدیاش فکر کند و بداند که در آینده چه کار خواهد کرد، صحبت با رئیس برایش آسانتر خواهد شد.
الیسون: من هم داشتم به این فکر میکردم که با رئیسش صحبت کند، اما نه لزوما درباره استعفا بلکه بگوید که کار برایش کسلکننده شده. مثلا بگوید «به یک چالش جدید نیاز دارم.» تاکید کند که دوست دارد یاد بگیرد یا حتی بگوید «نمیدانم شغل فعلیام یا حتی دورههای رهبری برایم مناسب است یا نه. میآیید درباره گزینههای دیگر صحبت کنیم؟»
دن در حالی که میخندد: اینکه بدتر شد چون...
الیسون: چون راستش را نمیگوید.
دن: او میداند که نمیخواهد برای بلندمدت آنجا بماند و حالا از رئیس میخواهد که چالشهای جدید برایش ایجاد کند. منظورم این است که اگر از کارمان خسته باشیم و چیزی نگوییم، یک بحث است. اما این یک بحث دیگر است که به رئیست بگویی: «هی رئیس! چند تا چالش خوب و جدید به من بده»، آن هم وقتی که میدانی تا چند ماه دیگر میروی. این حتی بدتر است.
الیسون: اگر به این نتیجه برسد که کارش را دوست دارد چی؟ من زیادی خوش بینم.
دن: شاید (خنده)!
الیسون: این نامه من را خیلی عصبانی کرد. به ندرت با خواندن نامهای عصبانی میشوم. از مخاطب ما خواسته شده که حتی خارج از ساعات کاری، کار کند که بابتش حقوق هم نمیگیرد و در یک طرح اجباری توسعه رهبری شرکت کند که حتی دوستش ندارد. این غیرقانونی نیست؟
الیسون: به نظرم مخاطب ما باید اطلاعات بیشتری میداد. مثلا، چرا آن پروژه غافلگیرش کرد؟ مگر او نمیدانست که نمیتواند در کلاسها شرکت کند؟
فرانچسکا: الان هم دیر نیست. دو حالت را تصور کن. یا همین مسیر را ادامه میدهد، بار مسوولیتش بیشتر میشود و این احساس که در حقش ظلم شده، بیشتر میشود، یا با خودش میگوید: «کاش ۶ ماه پیش با رئیس صحبت میکردم. بگذار حالا صحبت کنم.» میتواند با عذرخواهی شروع کند یا بگوید که شرایطش چطور است و چرا حس میکند در حقش ظلم شده.
الیسون: تازه! این شرایط روی عملکردش هم تاثیر میگذارد.
دن: یک راه دیگر هم وجود دارد. میتواند تا پایان پروژه بماند، ولی زیاد برایش سنگ تمام نگذارد. اینکه حتی یک پروژه کاری نیست، بلکه یک پروژه آموزشی است. به نظر تو میتواند کم کاری کند و بگذارد بقیه اعضا کارها را انجام دهند؟ (خنده)
فرانچسکا: ایده تو باعث شد راهحل دیگری به ذهنم برسد. میتواند روی پروژه کار کند ولی با اعضای تیم صحبت کند.
دن: بله. اگر فکر میکند صحبت با رئیس ریسک دارد، میتواند با اعضای تیم صحبت کند و بگوید: «شاید نتوانم تا پایان پروژه با شما باشم، پس بهتر است از همین ابتدا طوری برنامه بریزیم که کار کمتری انجام دهم. گفتم از قبل خبرش را بدهم.» روراست بودن و ریسک کمتر. این ایده عالی است.
فرانچسکا: بله. اینجوری ملاحظه سایر اعضای تیم را هم کرده. اینطوری آنها از رفتن او غافلگیر نمیشوند. حتی شاید بعضی از مسوولیتهای او را قبول کنند.
الیسون: البته این باید همزمان با گفتوگو با رئیس باشد. نباید تمام سازمان در جریان استعفای قریب الوقوع او باشند اما رئیس، روحش هم خبر نداشته باشد.
دن: اگر حقیقت را به رئیس بگوید و رئیس بپرسد «چرا زودتر نگفتی؟» چه باید بگوید؟
فرانچسکا: من اگر جای او بودم صداقت را انتخاب میکردم. زیاد وارد جزئیات نمیشدم اما سعی میکردم دلیل سوالش را بدانم. چرا رئیس این سوال را میپرسد؟ آیا از اینکه دیر در جریان قرار گرفته ناراحت است یا نگرانیهای عمیقتری دارد؟
دن: مثلا چه نگرانیهایی؟
فرانچسکا: شاید رئیس با خودش بگوید که چرا آن کارمند، این همه مدت آنجا کار کرده و حرف دلش را نزده. مخاطب ما میتواند بگوید: «من قبلا در این موقعیت نبودهام. این شرایط جدیدا برایم پیش آمده. به مقام شما احترام میگذارم و نمیخواستم زودتر از موعد شما را در جریان قرار دهم.» اینطوری رئیس از قصد و نیت او خبردار میشود.
دن: پیامت به این مخاطب چیست؟
فرانچسکا: اولا، بهتر بود زودتر موضوع را با رئیسش مطرح میکرد و شرکت در کلاسها را نمیپذیرفت. اما هنوز هم دیر نیست. میتواند با رئیسش روراست باشد. از او چالشهای جدید بخواهد یا بگوید که به دنبال یک مسیر جدید است. شاید ریسک باشد اما کار درست، همین است. یا پروژه را به اتمام برساند اما برایش سنگ تمام نگذارد و دلیلش را به سایر اعضا توضیح دهد. یا به این پروژه به چشم فرصتی برای یادگیری مهارتهای رهبری نگاه کند که در هر شغلی به درد میخورند.
دن: یکی دیگر از مخاطبها نوشته: «من تحلیلگر بینش مشتری در شرکتی در نیجریه هستم. چهار سال در این زمینه سابقه دارم. اخیرا برای شغلی در یک استارتآپ درخواست دادم. مصاحبه خوب پیش رفت. درباره تواناییهایم در زمینه تحلیل دادهها صحبت کردیم. اما در آخر، شغلی که به من پیشنهاد کردند شغلی نبود که برایش درخواست داده بودم. این جایگاه تا قبل از مصاحبه با من، وجود نداشته. مدیر به من گفت «ترجیح میدهم در شغلی کار کنی که عاشقش هستی و در آن استادی، نه شغلی که فقط آن را بلدی.» شرایط عجیب است. از یک طرف، کاری به من پیشنهاد شده که عاشقش هستم، تحلیل دادهها. اما از طرف دیگر، حس میکنم در مصاحبه رد شدهام و شغل جدید را به من پیشنهاد کردند تا دردم را التیام دهند. غرورم خدشهدار شده. چطور به این احساسات غلبه کنم؟ آیا باید بهرغم نگرانی هایم این کار را بپذیرم؟
فرانچسکا: به نظرم غرورش نباید مانع شادیاش شود. پیشنهاد خوبی به او شده. خیلیها در این مواقع غرورشان به اشتباه تحتتاثیر قرار میگیرد و این حس روی قضاوتشان تاثیر میگذارد. به نظر من او باید این موقعیت را جشن بگیرد.
الیسون: دقیقا. جوابم به سوالش یک کلمه است: بله! باید کار را بپذیرد. بی چون و چرا. این کاری است که دوستش دارد و احتمالا جای پیشرفت دارد.
دن: آنها یک شغل سفارشی برایش ایجاد کردهاند. این هم به نفع خودش است، هم به نفع سازمان. اگر شغل پیشنهادی آنها، یک شغل رده پایین بود، میتوانستیم غرور شکستهاش را توجیه کنیم. اما ظاهرا اینطور نیست.
فرانچسکا: گاهی آدم حس میکند بعضی حرفها ناگفته ماندهاند. حس میکند دیگران توانایی هایش را ندیدهاند. من وقتی ترفیع گرفتم و استاد دائمی دانشگاه شدم همین حس را داشتم. همه میدانند که این یک شغل مادامالعمر است. اولش کلی هیجان زده بودم و فکر میکردم در جلسه قرار است همه از من تعریف و تمجید کنند. اول جلسه، کمی درباره شایستگیهایم حرف زدند اما بعد، گفتند که باید به مرور زمان روی یکسری چیزها کار کنم. بعد از جلسه احساس میکردم غرورم شکسته. اما انتخاب با شماست که روی چه چیزی تمرکز کنید، خبر خوب را جشن بگیرید یا روی نکات منفی زوم کنید.
دن: پس طبیعی است که این پیامها حس دوگانهای را به مخاطب منتقل کنند؟
فرانچسکا: دقیقا! همه ما انسانیم. اولش ناراحت بودم و با خودم گفتم «مگر الان وقت انتقاد کردن از من بود؟» اما پس از جلسه یکی از همکارانم گفت: «مثلا ارتقا گرفتهایها! بخند و بقیهاش را فراموش کن.»
الیسون: آیا نباید دنبال یک فرصت شغلی دیگری در همین شرکت باشد؟ مثلا یک پروژه متفاوت که او را در مسیر مورد نظرش بیندازد؟
فرانچسکا: لزوما نه. ظاهرا آنچه برایش پیش آمده به نفعش است.
دن: این من را یاد داستان استخدام «شریل سندبرگ» انداخت، وقتی میخواست به شرکت گوگل ملحق شود. او ابتدا میخواست درخواستشان را رد کند چون از عنوان شغل خوشش نمیآمد. اما «اریک اشمیت»، مدیر ارشد سابق و رئیس هیات مدیره گوگل به او گفت: «وقتی کسی به تو پیشنهاد سفر با فضاپیما میدهد، نپرس کدام صندلی! فقط سوار شو.» اگر او واقعا دوست دارد وارد این شرکت شود، نباید خودش را خیلی درگیر عنوانهای شغلی کند. اگر سازمانش جای خوبی باشد، احتمالا طی سالهای آینده در چند جایگاه مختلف کار خواهد کرد.
الیسون: مدیر مخاطب ما، برایش توضیح داده که چرا او را برای یک شغل دیگر در نظر گرفته. ظاهرا او رئیس خوبی است، نه؟
فرانچسکا: قطعا. خیلی از مدیران این کار را نمیکنند. و مخاطب ما باید این را بهعنوان یک فاکتور مثبت در نظر بگیرد.
دن: و کلام آخر را از فرانچسکا میشنویم. به نظرت وجهمشترک این نامهها چیست؟
فرانچسکا: در همه آنها، مخاطبان ما گمانهزنیهایی کردهاند درباره اینکه چرا مدیرشان چنین تصمیمی گرفته. توصیه من این است که بروید و ببینید آیا این حدسها صحت دارند یا نه. از گفتوگو نترسید. شاید سخت به نظر برسد اما سوال بپرسید. درباره اتفاقات کنجکاو باشید. به محض اینکه دربارهاش صحبت میکنید، خواهید دید آنقدرها هم که فکر میکردید سخت نبوده.
ارسال نظر