ناصر ممدوح صدای ماندگار سینما از خاطراتش میگوید
خداوند مرا خیلی دوست دارد
ممدوح در این مصاحبه درباره ورودش به عالم هنر تعریف میکند: «سال ۱۳۴۰ بود و ۱۹ سال داشتم. میخواستم بازیگر شوم ولی نمیدانستم از کجا شروع کنم. سرانجام به این نتیجه رسیدم که برای ورود به سینما، یک سناریو بنویسم. به این ترتیب فکر کردم و فکر کردم؛ و یک سناریو نوشتم به اسم «نه مثل یک بیگانه». داستان درباره یک خواهر و برادر بود که پدر و مادرشان را در یک سانحه هوایی از دست داده بودند. ثروت کلانی داشتند و عدهای میخواستند این ثروت را از چنگ اینها در بیاورند. یک وکیل هم داشتند که به کارشان رسیدگی میکرد. این خواهر و برادر همیشه با هم بودند و هرجا میخواستند بروند با هم میرفتند. نمیدانستم فیلمنامه را نزد چه کسی ببرم. تا اینکه شخص موردنظر را پیدا کردم؛ جناب آقای (مهدی) میثاقیه. ایشان یکی از تهیهکنندگان شاخص سینما بودند.
من خیلی خجالتی بودم و نمیتوانستم بهراحتی بروم و بگویم میخواهم بازیگر شوم یا اینکه سناریو و متنی نوشتهام. بعد از هفتهشتبار که جلوی درِ استودیوی میثاقیه رفتم و برگشتم، دل به دریا زدم و گفتم خدایا توکل بر خودت! رفتم داخل استودیو! فیلمنامه را دادم به آقای میثاقیه. ایشان گفتند هفته دیگر پاسخ میدهم. بعد از یک هفته که نزد ایشان رفتم گفت «قصه کار شما خوب است ولی اگر این دوتا، خواهر و برادر نبودند برای سینمای ما خیلی بهتر بود.» درست هم میگفت. چون در سینمای آن دوران، مسائل عشقی خیلی رواج و طرفدار داشت. همانطور که آقای میثاقیه من را راهنمایی میکرد و صحبت میکردیم، گفت «صدایت خوب است. نمیخواهی بیایی دوبله؟» مِنمِن کردم و گفتم «نمیدانم!» و بلافاصله زنگ زد به آقای کاملی. ایشان در طبقه چهارم مشغول کار بودند. آقای کاملی آمد و آقای میثاقیه من را معرفی کرد و گفت «از ایشان تست صدا بگیرید!» آقای کاملی گفت نیازی به تست نیست. و همین حرف سرنوشت کاری من را تغییر داد.»
او توضیح میدهد: «آقای کاملی فیلم دکتر «جکیل و مستر هاید» را کار میکردند که آقای جلیلوند در آن به جای هر دو شخصیت اصلی (دکتر جکیل و مسترهاید) گویندگی میکرد. من هم یک گوشه نشستم و کارشان را تماشا کردم. آن زمان دوبله در سه شیفت انجام میشد. ساعت ۹ صبح تا یک، سه تا هفت و هفت تا یازده و گویندهها میتوانستند در سه استودیوی مختلف گویندگی کنند. دوبله هر فیلم هم یک هفته تا ده روز طول میکشید. دومین فیلمی که آقای کاملی کار کرد و من در آن حضور داشتم، «زندهباد زاپاتا» بود.»
ممدوح همکاران پیشکسوتش را اینگونه به یاد میآورد: «آقای محمدعلی زرندی جنتلمن بود؛ خوشتیپ و خوشصحبت و خوشلباس. وقتی میآمد بوی ادکلنش فضا را پر میکرد؛ آقای منوچهر زمانی هم همینطور. ایشان بیشتر فیلمهای ایتالیایی را دوبله میکرد. ایتالیاییها موقع حرف زدن حرکت دارند و دستهایشان را تکان میدهند. آقای زمانی گوینده توانایی بود که جای این بازیگرها حرف میزد. کارش فوقالعاده بود. یادم هست دوبله فیلم ژاپنی «هرگز نمیر مادر!» را آقای کسمایی کار کرده بود. آقای کسمایی مدیر دوبلاژ باحوصلهای بودند. اگر گویندهای بعد از چند ساعت تمرین میگفت امروز نمیتوانم این رل را بگویم، میگفت «عیبی نداره! فردا بگو!» با خانم فهیمه (راستکار) خیلی کار کردم و خاطرات خوبی از ایشان دارم. یک سریال با ایشان کار کردم به اسم «کریستی». پلیسی بود.
این کار قبل از انقلاب، در تلویزیون دوبله شد. همکاری دیگرمان فیلم «لئوناردو داوینچی» بود که ایشان در تلویزیون دوبله کرد و آقای لطیفپور هم نریشنش را میگفت. بانوی دیگری که با او کار کردهام، خانم ژاله علو است. ایشان خانم صبور و گویندهای تواناست. یکی از کارهای باارزش ایشان، سریال «سالهای دور از خانه» بود که ویراستار، متن را بهخاطر ملاحظاتی تغییر میداد. سریال مسائلی داشت که قابل پخش نبودند. خانم ژاله سر این مساله خیلی زحمت میکشید. نقش اصلی این کار را خانم (مریم) شیرزاد میگفت.»
او خاطرات جالبی نیز از دوران کاریاش دارد. تعریف میکند: «اوایل سال ۵۸ فیلمهای بلوک شرق را آورده بودند. دوتا از این فیلمها را آقای صفا به من داد دوبله کنم. این فیلمها مترجم نداشتند. نشستم پشت میز موویلا و هرکدام را دو بار دیدم و شروع کردم به نوشتن. دیالوگها، آدمها و اتفاقات را به هم ربط دادم. یکی شد برادر، یکی شد عمو، یکی شد پدر و مادر و همسر و در نهایت، طوری قضیه را پیش بردم که شخصیتها باورپذیر شدند.»
ممدوح به اصول اخلاقی بسیار اهمیت میدهد و این را از تعریفی که از همکارانش میکند میتوان دریافت. او میگوید: «زندهیاد بهرام زند صمیمیترین دوستم بود. بهرام انسان حساسی بود. فقدانش خیلی برایم دردناک است. ایشان هم برای شبکهها فیلم دوبله میکرد، هم برای سینما. بهرام روی کارش خیلی دقت داشت. من در خیلی از کارهایش بودم. یک بار به من زنگ زد و گفت «ناصرجان، یه فیلم دارم، ریچارد ویدمارک بازی کرده. میخوام تو حرف بزنی. کِی فرصت داری بیای؟» گفتم «نمیدونم. میدونی که خانمم کسالت داره.» گفت «میدونم. هر وقت تو بگی کار رو میگیریم.» با این کار من را شرمنده کرد.
اواخر عمرش، وقتی با بچههای انجمن به خانهاش رفته بودیم، روی صندلی نشسته بود. گفت: «به خدا گفتم خداجون! اگر میخوای ما رو ببری، ببر! اگر هم نمیخواهی ببری، اذیتم نکن!» امیدوار بودم برگردد سر کارش. همه امیدوار بودیم برگردد که متاسفانه اینطور نشد. اخلاقش، رفتارش، سینک زدنش، انتخاب گویندهاش... فوقالعاده بود.» ممدوح تاکید میکند: «من همه انسانها را دوست دارم و برایم فرق نمیکند از کدام قوم و نژادی باشند. معتقدم خداوند من را خیلی دوست دارد. چون بندگانش را دوست دارم. خدا شاهد است این باور من است.»