علی باباچاهی از زندهیاد مسعود احمدی سخن گفت
شاعری با لبخند قابلتفسیر
«در این سالها دوستان بسیاری از میان ما رفتند و هر یک خاطراتی از خود بر جا گذاشتند؛ و با ما افسوس بود و دریغ، خشم و فریاد بود و دادخواهی، با رفتن مسعود اما آنقدر دلتنگ و غمگین شدم که فکرش را هم نمیکردم. با این همه مایلم برای شما پرتره آن عزیز را ترسیم کنم: او چهره بسیار جدی داشت. اگر کسی برای بار نخست او را میدید، شاید دلدلکنان و با ملاحظه زیاد به او نزدیک میشد تا با شاعر حالواحوالی کند. مسعود اما برخلاف ظاهر جدیاش، شوخ و طناز بود و غالبا لبخندی بر لب داشت که قابل تفسیر بود. دقیق بود و منضبط، ساده بود و فارغ از تظاهر و بسیار دور از اداهای روشنفکرانه! برخلاف برخی از دوستان شاعرم که با تاخیری حداقل نیمساعته در جلسات هنری پیدایشان میشد، مسعود دقیق و بهموقع به جمع و جلسات هنری میپیوست.
انتقادپذیر بود و منتقدی تیزهوش و فرهیخته. اگر کتاب «حرف زیادی» را که مجموعهای از مصاحبههای ایشان است، تورقی کنید، میپذیرید که اغراقی در گفتار نکردهام. در همین کتاب در پاسخ به مصاحبهکنندهای که از ایشان درباره فرم و زبان شعری میپرسد، بهصراحت میگوید: «شاید با بعضی از شعرهای باباچاهی بهخصوص آخرین آنها رابطه چندانی برقرار نکرده باشم یا «پراکنده و پریشاننویسیها» و عدمصراحت و طنز گاه آغشته به هجو ایشان را نپسندم اما پیشنهادهایشان را داهیانه و عالمانه میدانم.» مسعود دلی بیکینه داشت، شاعری متغزل و متفکر و کمالگرا بود. «بیسببی» نبود که هر گاه کاسه صبرم از دست زمانه لبریز میشد، با خود میگفتم: «خانه دوست کجاست؟» و بیدرنگ به سمت شهر زیبا و آپارتمان دلنشین او میشتافتم! نمنم بارانی اگر میبارید، شتاب من مضاعف میشد؛ و در را که با روی خوش به روی من باز میکرد، بیوقفه خطاب به او میگفتم: «نمنم باران به میخواران خوش است!» دوستی اگر مرا همراهی میکرد، بر خوشحالیاش افزوده میشد و همینکه مجنونیت و آشفتگیهای مرا درمییافت، بر خود میبالیدم.
از دیگر خاطراتی که از مسعود احمدی دارم، سخنرانی او در «شهر کتاب» کرج بود. سخنرانی ایشان حول شعرهای من میچرخید، اما مسعود ناگهان پای یدالله رؤیایی را به میان آورد و شعرهای او را مورد تاختوتاز قرار داد. در پایان گفتار ایشان جوانی معترض، با لحنی تند بیانات او را به چالش کشید و بهاصطلاح، کافه را به هم ریخت! مسعود اما با خویشتنداری تمام و با لبخندی پرمعنا، به توضیح و تشریح مطالبی که بیان کرده بود پرداخت و سقفِ تحمل انتقادی خود را نشان داد. اما من به تبع دیدارهایی که شاعران دهه چهل، بعدازظهرهای دوشنبه در دفتر مجله «فردوسی» با یکدیگر داشتند، دفتر مجله «آدینه» را بعدازظهرهای دوشنبه پاتوقی برای دید و بازدید شاعران معاصر اعلام کردم. مفتون امینی، زندهیاد سپانلو و... مسعود احمدی هم در این دوشنبهها حضور مییافت و در میان نوآمدگان و نوآوران شعر احساس شعف میکرد و دانش خود را از نوآمدگان دریغ نمیورزید. هرگاه شعری از ایشان میخواستم، با شور و شعف و بیتکلف در اختیار من قرار میداد و بدینترتیب من شدم خدمتگزار شعر امروز ایران. مسعود احمدی افزون بر اینکه ویراستاری دقیق و صاحبنظر بود، بر مقولات و مسائل سیاسی و اجتماعی تسلط داشت و مدتزمانی به تدریس ادبیات و فلسفه پرداخت. اگر مطالبی را که در مؤخره مبسوط «برای بنفشه باید صبرکنی» آمده با دقت مطالعه کنیم، به گستره تاملات فلسفی و نیز سیاسی ـ اجتماعی او پی خواهیم برد. مسعود احمدی بهرغم رنجها و مشقتهایی که از سر گذرانده بود، فرصتها را از دست نمیداد و به طور خستگیناپذیر و عاشقانهای به نوشتن پرداخت؛ دو کتاب برای کودکان و نوجوانان نوشت و دو کتاب دوزبانه برگزیده اشعار (کتاب صوتی) و مجموعه مصاحبهها و ۱۲ مجموعهشعر از خود به یادگار گذاشت: زنی بر درگاه، روز بارانی، برگریزان و گذرگاه، دونده خسته، قرار ملاقات، صبح در ساک، برای بنفشه باید صبرکنی، دویدن در تنهایی، گزیده دوزبانه «دیگری مرده بود» و «دو زن» گفتوگو با آیدا سرکیسیان (شاملو) و اقبال اخوان (مشیری). گمان میکنم اکنون لحظه مناسبی برای نقد و بررسی شعرهای مسعود احمدی نباشد، چراکه اندوه از دست دادن او حوصله این کار را از من گرفته است. اما به کوتاهی شاید بتوان جایگاه شعری ایشان را نشان بدهم: اشتباه اگر نکنم، مسعود احمدی و عباس صفاری را میتوانم نمایندگان شعر ساده امروز ایران بدانم؛ با فرض اینکه تنی چند شعر زبانگرا و شعر تجربی را نمایندگی میکنند و البته شعر امروز ایرانی تنها منحصر به این دو جریان نیست. در پایان از هوش و حواس مسعود بگویم که عجب از گزند روزگار در امان بود. به یاد دارم روزی که برای عیادت او به شهر زیبا رفته بودم (و این آخرین دیدار من با او بود) به دوستان دیگری همچون آقایان مشیت علایی، مکوندی، اکبر قناعتزاده و محمد آشور که به دیدن او آمده بودند، خیره شد، و تیزهوشانه از تعلق خاطرش به من و شعرهایم صحبت کرد، به کوتاهی البته! و من هیچگاه آن نگاه پرمعنا و آن گرایش محبانه به خودم را فراموش نخواهم کرد و خاطرات بسیاری را که با او دارم و لبخندش را که خلاصه مصائب روزگار بود.»