نگاهی به رمان «زاهو» نوشته یوسف علیخانی
ادبیات اقلیمی، جوهره فرهنگ ایرانی است
رمان زاهو با آثار پیشین نویسنده اشتراکاتی دارد اما از همه آنها یک سروگردن بلندتر است، که البته اگر چنین نبود منتشر نمیشد؛ چرا که هیچ نویسندهای حاضر نیست اثری ضعیفتر از کارهای قبلی خود منتشر کند. علیخانی در رمان زاهو دوربینش را در چشمهای مَدقُلی کار میگذارد و ما همهچیز را از دریچه این دوربینِ متحرک میبینیم. چرا میگویم دوربین؟ چون لحظاتی از زندگی شخصی و جمعی عشایر و ایلهای الموتی ثبت شده است که بهجز ذهنی سینمایی نمیتواند چنین دقیق به ثبت جزئیات بپردازد. رمان درباره زندگی مدقلی و محله عشایری به نام مناچالان است. خشک شدن چشمههای مناچالان مردم را با چالش مواجه میکند. بزرگِ محله میخواهد با تاس تبرک و مناسکی که بلد است چشمهها را با مناچالان آشتی بدهد، عدهای از زنان به زیارت امامزاده میروند و آیینهای دیگری اجرا میکنند و در واقع همگی هر کار از دستشان برمیآید انجام میدهند تا آب به چشمهها برگردد. نویسنده با ذهن ورزیده و آشناییای که با باورهای عامیانه مردم آن منطقه دارد، توانسته است بهخوبی مواجهه مردم با چنین مشکلاتی را به تصویر بکشد و در مسیر رمان ما را با خصوصیات بارز آدمهای داستانیاش آشنا میکند.
زن در رمان زاهو حضوری فعال دارد و تصویری که علیخانی از دختران و زنان الموتی نشان میدهد، گاهی کارآزمودهتر و شجاعتر از مردان است. نویسنده همچنین به رابطه انسان و طبیعت و همزیستی انسان و حیوان اشاره دقیقی دارد. به گمان من، مه و فضای مهآلودی که در زادگاه نویسنده هست، تقریبا در تمام داستانهای علیخانی و همچنین در رمان زاهو وجود دارد و خواننده میبیند که همه چیز بهناگاه در مه فرو میرود، در سحر و جادو، خیالات و خرافات؛ تقریبا فضای وهم و خیال در سراسر رمان وجود دارد. اوشانان یا از ما بهتران نه تنها در زاهو بلکه در دیگر آثارِ داستانیِ نویسنده هم هستند و همه اینها ویژگیهای محیط است که چنین ذهن ساکنان خود را خیالپرور و افسونگر پرورده است.
یکی از تواناییهای نویسنده که در زاهو بیشتر به چشم میآید نثر شاعرانه اوست. علیخانی بهحدی از نثر شاعرانه استفاده کرده که عنقریب است به ضد خودش تبدیل شود؛ یعنی کار تا جایی پیش میرود که مَدقُلی به عنوان یک نوجوان ایلیاتی حتی کوچکترین کارهای روزمره را با نگاهی شاعرانه وصف میکند. مثلا آب خالی کردن از سبو را طوری بیان میکند که انگار شعر میخواند! «بادیه چون کلاهِ بر سرِ سبو خواب بود. برداشتم و غنچه دهانِ سبو را کَندم و آب ریختم توی بادیه» (زاهو، صفحه ۲۴۰).
اگر از برخی مواردی که توصیفات شاعرانه و جانبخشیهای بیشمار است بگذریم، آنچه میخوانیم بیش از اینکه یک متن رمانتیک و خیالپردازانه باشد یک اثر اجتماعی با مایه خیال است. با این وجود کتاب زاهو خواندنی و آموختنی است و یوسف علیخانی با انتشار این رمان هم به ما یاد داد که «زادگاه» میراث معنوی هر نویسندهای است و اگر به زادگاه خود پشت کنیم در واقع از اصالت دور شدهایم و چه بسا که به یک چشم سطحیبین و راوی متوسط تبدیل شویم.