منصور اوجی شاعر سرشناس شیرازی در ۸۴ سالگی درگذشت
فروغ شعرم را حفظ بود
اوجی معتقد بود که شاعر باید اثر انگشت و امضا داشته باشد و در هشتاد و چهار سال عمرش سعی کرد خودش و زندگیاش را بنویسد و هیچوقت دوست نداشت شبیه کسی باشد. پیشتر «ایبنا» گفتوگویی با این شاعر انجام داده است که بخشهایی از آن را میخوانید.
داستان علاقه شما به شعر و شاعری از کجا شروع شد؟
پدرم شاعر بود و در آن دوران هیچ کدام از امکانات تفریحی مانند رادیو، تلویزیون، تلفنهمراه، ماهواره و کامپیوتر نبود؛ در نتیجه در شبهای زمستان، دور اجاق مینشستیم و شعر میخواندیم. در واقع شعر تنها تفریح ما در آن دوران بود. در کل میتوان گفت که دو ویژگی ارثی و محیطی در شاعر شدن من تاثیرگذار بوده است. بهخاطر دارم که در سال ششم دبستان، مریض شدم و یک هفته در خانه بودم. در آن روزها به سراغ کتابخانه پدرم رفتم و رباعیات خطی خیام را پیدا و شروع به خواندن کردم و با دنیای جدیدی آشنا شدم؛ چراکه اشعاری که پدر، مادر، خواهران و برادرانم میخواندند همه از سعدی، حافظ و فردوسی بود و با پیدا کردن این کتاب، دریچه جدیدی رو به من باز شده بود.
چطور شد که با توجه به علاقه شدید به شعر و ادبیات به تحصیل در رشته فلسفه پرداختید؟
سال آخر دبیرستان نفر اول مدارس کل استان فارس بودم. آقای صورتگر که در آن زمان رئیس دانشگاه شیراز بود، بدون کنکور نفرات برتر را در دانشگاه شیراز نامنویسی میکرد تا زبان و ادبیات بخوانند؛ اما من علاقه بسیار زیادی به حقوق سیاسی داشتم. در آن سالها در کنکور حقوق سیاسی شرکت کردم و در دو رشته فلسفه و زبان انگلیسی نیز در دانشسرای عالی امتحان دادم. نتیجه حقوق اول اعلام شد؛ به همین دلیل رفتم و ثبتنام کردم و در آنجا با سیمین بهبهانی آشنا شدم؛ چراکه من در آن دانشگاه حقوق سیاسی میخواندم و وی حقوق قضایی میخواند. در دانشگاه ثبتنام کردم اما هزینههای هتل و رفت و آمد بسیار سنگین بود؛ به همین دلیل بعد از اعلام نتایج دانشسرای عالی از آن دانشگاه انصراف دادم و مشغول تحصیل در رشته فلسفه شدم. دلیل این تغییر مسیر این بود که من رتبه سه رشته فلسفه شده بودم و میتوانستم از خوابگاه کوی دانشگاه استفاده کنم بنابراین مسیر به کلی تغییر کرد و به سمت فلسفه رفتم. بعد از فارغالتحصیلی به شیراز بازگشتم و از فرصت موجود استفاده کردم و در دانشگاه شیراز مشغول به تحصیل در رشته زبان و ادبیات انگلیسی شدم. بعدها رشته مشاوره و راهنمایی را خواندم تا بتوانم به تدریس بپردازم و به این شکل سالهای تحصیل من گذشت.
در همان مدت کوتاهی که با خانم بهبهانی هم دانشگاهی بودید، با وی هم کلام نشدید؟
من در آن زمان یک شاعر تازهکار بودم؛ اما سیمین بهبهانی صاحب کتاب و جایگاهی مشخص بود و همه وی را در شعر و ادبیات قبول داشتند؛ به همین دلیل دوستی ما در حد سلام و ادای احترام بود؛ اما بعد از انقلاب که وی به کانون نویسندگان آمدند، آشنایی من با ایشان بیشتر شد. نامهنگاری من با وی هم مربوط به همین زمان است. بهخاطر دارم سال ۴۶ که کانون نویسندگان تشکیل شد، من یکی از اعضای ابتدایی آن بودم. در آن زمان خانم بهبهانی در کانون نبود. بعد از انقلاب خانم بهبهانی از من خواستند که وی را با سیمین دانشور آشنا کنم، به همین دلیل من در مکاتباتی که با خانم دانشور داشتم، موضوع را توضیح دادم. ایشان نیز در نامهای به من نوشتند که شماره تلفن مرا به خانم بهبهانی بدهید تا با من تماس بگیرند و من این کار را کردم و این دو بزرگ شعر و داستان زنان با هم آشنا شدند.
بعد از این داستان هم مکاتباتی با دو سیمین داشتید؟
این دو سیمین تا سالهای سال از دوستان نزدیک من بودند و من با هر دو نامهنگاری داشتم. امروز که این موضوع را برای شما تعریف میکنم، خیلی خوشحالم که واسط رابطه این دو نفر بودم. خانم بهبهانی در کتاب «یاد بعضی نفرات» مفصل درباره این موضوع توضیح داده است. به یاد دارم زمانی که خانم دانشور فوت کرد، سیمین بهبهانی با من تماس گرفت و گفت: «یک سیمینت رفت» و وقتی خانم بهبهانی فوت کرد، پسرش علی با من تماس گرفت و گفت که منصور اوجی، سیمین دوم هم رفت. ۱۱۰ نامه این دو عزیز خطاب به من جمعآوری شده که در قالب کتابی با عنوان «یکصد و ده نامه از دو سیمین» توسط انتشارات نیلوفر منتشر شد.
آقای اوجی خاطرهای از شاعران دهه ۴۰ و ۵۰ دارید که تا بهحال تعریف نکرده باشید؟
من در سالهای عمرم همه شاعران مهم معاصر بهجز نیما و سهراب سپهری را دیدهام و با همه اینها خاطره دارم؛ پس اجازه بدهید خاطرهای جذاب از فروغ برای شما تعریف کنم که تنها یک بار او را دیدم. بهخاطر دارم سال ۴۴ نخستین کتاب من منتشر شد. سال ۴۵ در سفری که به تهران داشتم نوری علاء از من خواست که پنجشنبه به کانون فیلم برویم؛ در این برنامه با دوستان درحال صحبت بودیم که فروغ که تازه از سفر ایتالیا برگشته بود، برای چند دقیقهای در جمع ما حاضر شد. وقتی مرا به فروغ معرفی کردند بلافاصله مرا شناخت و شروع کرد به خواندن یکی از شعرهایم. فروغ در بهمنماه همان سال فوت کرد و من آن شعر را در کتابهای بعدی به او تقدیم کردم.