یادداشتی از مرتضی احمدی در ششمین سالروز رفتنش
دلبسته این سرزمینم
مادربزرگم، پدربزرگم، پدرم، مادرم، زنم و خیلی از کس و کارام تو همین ترون زندگی کردن و تک تکشون زیر خاکش جا خوش کردن. اگه من از زادگاهم و برو بچههاش میگم بهم ایراد نگیرین. آخه من دلبسته این سرزمینم. تو پایین پاییناش چش به دنیا واکردم، خب ریشهم تو این خاک گیره. تو خاک و خلهاش پا به زیمین زدم و قد راس کردم و جون گرفتم. تو مکتبخونهش حرف زدن و زندگی کردنو آموختم، قاطی مشتیهاش و جوونمرداش لولیدم و سرد و گرم روزگارو مزه مزه کردم، بلت شدم که واس چی باد گریه کنم و برا کی خنده کنم. این اونا بودن که بهم یاد دادن آدم باشم، رو دیوارای کاگلیش خط و ربط زندگی رو واسهم نقاشی کردن و زیرش ترانه محبت و مهربونی رو واسهم زمزمه کردن. این اونا بودن دَسَّمو گرفتن و ایستادگی یادم دادن، این اونا بودن شیره جونم شدن که جلو هیچ ناجوونمردی به تمنایی دس پیش نبرم و سر فرود نیارم، تو کوچه پس کوچههاش، سر گذراش، زیر بازارچههاش، دور و ور دروازههاش معرفتو یاد گرفتم، این اونا بودن که منو تو خودشون را دادن و از خودشون دونسن، زیر بال و پر مو گرفتن و پروازو بهم تعلیم دادن، پس اگه دس به قلم بردم و از اونا گفتم و رو کاغذ ریختم بهخاطر خودشون بود، فقط ادای دین کردم.