خوردن قرصهای سردرد با شکم خالی
امروز سالگرد درگذشت محمدعلی جمالزاده است
او که در سال ۱۲۷۰ در خانوادهای فرهیخته بهدنیا آمده بود، پس از مهاجرت از اصفهان به تهران، برای تحصیل به دارالفنون رفت. خاطرات حضورش در این مدرسه را اینگونه شرح داده است: «در کلاس یکی از آن استادهای فرانسوی در تالاری از تالارهای مدرسه «دارالفنون» حاضر میشدیم. اسم آن استاد درست در خاطرم نمانده است، ولی گویا پرفسور ژورژ نام داشت. حیوانشناسی (یا «گیاهشناسی») به ما درس میداد. بیچاره گچ به دست پای تخته سیاه میرفت و روی تخته خطهای کج و معوجی میکشید و به زبان فرانسه برایمان شرح میداد؛ ولی کاملا یاسین به گوش خر خواندن بود و ابدا چیزی دستگیرمان نمیشد و فقط گاهی یک «ووی مسیو» (بله، آقا) تحویل میدادیم. فهمید که نمیفهمیم و بنا شد که میرزا محمدعلیخان فروغی را بیاورند تا در کلاس درس مترجم باشد. برادرش میرزا ابوالحسنخان هم در سر درس پروفسور دیگری مترجم شد. میگفتند شبها در حضور پروفسورها درسهای فردا را خودشان حاضر میکنند تا بتوانند فردا به زبان فارسی در کلاس پس بدهند. سعی داشت که درس را به ما بفهماند و خدا گواه است که نمیفهمیدیم و بز اخفش بودیم و فکر امتحان که لابد روزی باید برسد بلای جانمان شده بود. خلاصه آنکه مجالس درست منعقد میگردید و معلم و مترجم و شاگردها حاضر میشدند و درسی داده میشد و اساتید حقوق مقرر را (گویا ماهی سیصد تومان) مرتبا دریافت میداشتند و اگر شاگردان را سودی حاصل نمیگردید غمی نبود، اسمی بود مانند بسیار از کارهای دیگر آن زمان، کاملا بیمسمی. خوشا به حال من که همان اوقات برای تحصیل پدرم مرا به بیروت فرستاد ولی افسوس که خودش چند ماهی پس از آن به شهادت رسید.»
محمدعلی هنوز جوان بود که پدرش سید جمالالدین واعظ اصفهانی، از مشروطهخواهان بنام، به دستور محمدعلی شاه اعدام شد. پس از آن به همت مادرش راهی سوئیس شد تا در آنجا به تحصیل ادامه دهد؛ اما در آنجا با تنگدستی مواجه شد. خود در اینباره گفته است: «تحصیلات حقوق را در شهر لوزان (سوئیس) شروع نمودم. در سالهای تحصیل که ازهیچ کجا پولی نمیرسید و امیدی هم نداشتم که برسد از حیث معاش گاهی بسیار سخت میگذشت. اگر دوستانی نبودند که مرا با خود همکیسه وهمکاسه میدانستند نمیدانم کارم به کجا کشیده بود. یک شب که دیگر پیراهنم به قدری چرک شده بود که جرات بیرون رفتن از منزل نداشتم و صاحبخانه هم دیگر سپرده بود که اقلا خوراکت را جای دیگر بخور و از گرسنگی تاب و توان برایم باقی نمانده بود، یک نفر از دوستان (ابوالحسن حکیم برادر حکیمالملک که اینک در تهران زندگی میکند و آن وقت در لوزان محصل بود) به دیدنم آمد. گفتم کاغذی به مادرم به تهران نوشتهام و پول تمبر ندارم و امیدوار بودم وجه مختصری به من خواهد داد و من بهجای تمبر با آن وجه قطعه نانی خواهم خرید. از قضا تمبر با خود داشت و بهقدری که برای کاغذم لازم بود تمبر داد و رفت و من خجالت کشیدم حقیقت مطلب را به او بگویم. از زور گرسنگی خوابم نمیبرد. صبر کردم تا تمام اهل خانه (پانسیون) به خواب رفتند. خودم را به آشپزخانه انداختم به امید اینکه چیزی برای خوردن پیدا نمایم. ظرف بزرگی پر از شیر بود. گیلاسی پرکردم وهنوز جرعهای ننوشیده بودم که دیدم کسی با انگشت به در آشپزخانه میزند. خیلی ترسیدم و گیلاس را زیر شیر به سرعت خالی کردم که وانمود کنم برای نوشیدن آب آمدهام. وقتی در باز شد دیدم یک نفر از پانسیونرهاست. یک نفر فرانسوی ریشویی بود که ادعا داشت نویسنده است. فورا شستم خبردار شد که با دختر آشپز که رنگ و آبی داشت سر و کار دارد و به سراغ او آمده است. او هم از دیدن من تعجب کرد. گفتم سرم درد میکرد آمدهام قدری آب بنوشم. گفت حب(قرص) برای درد سر دارم و مرا به اتاق خود برد و در آن نیمه شبی و شکم گرسنه دو سه تا حب درد سر با یک مقداری آب خوردم و به اتاق خود برگشتم...»
در دوران جنگ جهانی جمالزاده به آلمان رفت و در آنجا با بزرگانی چون علامه قزوینی حشر و نشر داشت. وی در خاطراتش از این دیدارها اینگونه یاد کرده است:« قزوینی به همان رسم و راه طلبگی از مباحثه رویگردان نبود. با شور و جوش و خروش در میدان مباحثه جولان میداد. در خاطر دارم در یکی از مجالس ادبی صحبتی به میان آمد و اتفاقا با همه خامی و نادانی نظر راقم این سطور با نظر قزوینی موافق نیفتاد. ادب حکم میکرد که کوتاه بیایم لذا اصرار نورزیدم. از قضا پس از پایان مجلس راهمان یکی بود. در وسط خیابان بزرگ برلن ایستاد و مرا مخاطب قرار داده گفت فلانی جوان محجوبی هستی، اما شیوه مباحثه را نمیدانی. در کار مباحثه برافروختگی و تندی از شرایط کار است. عرض کردم ادب حکم میکرد که لنگ بیندازم و اصرار را جسارت و گستاخی پنداشتم. فرمود این حرفها کدام است، من وقتی در تهران بودم و جوان بودم، روزی در مباحثه با برادرم که حکم پدرم را داشت و نهایت احترام را نسبت به او مرعی میداشتم، در موقعی که با او وارد مباحثهای شدم احترام را بوسیده بالای طاقچه گذاشتم و قلیان را از این سر اتاق به جانب او به آن سر اتاق انداختم. قزوینی مبارز و سلحشور بود و افسوس که با کسی سر و کار پیدا کرده بود که همیشه گفته و میگویند کس نیاید به جنگ افتاده.» جمالزاده در پاییز ۱۳۷۶ از آپارتمانش در خیابان «رو دو فلوریسان» ژنو به یک خانه سالمندان منتقل شد و سرانجام روز هفدهم آبان در سن 105 سالگی در شهر ژنو کنار دریاچه لمان درگذشت.