پاسخ منظوم به عذرخواهی یک خوشنویس
امروز سالروز درگذشت فریدون مشیری است
وی که اولین مجموعه شعرش با نام «تشنه طوفان» را در ۲۸ سالگی با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسانده درباره این کتاب و دلیل جاباز کردن اشعارش در قلب مردم گفته است: «چهارپارههایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، مهدی اخوانثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر میگفتند و همه شاعران نامدار شدند؛ زیرا به شعر گذشته بیاعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی و حافظ و فردوسی را خوانده بودیم، در مورد آنها بحث میکردیم و بر آن تکیه میکردیم.»
عبدالحسین زرینکوب، نویسنده بزرگ و منتقد ادبی درباره شعر مشیری نوشته است: «طی سالها شاعری، فریدون از میان هزاران فراز و نشیب روز، از میان هزاران شور و هیجان و رنج و درد هرروزینه آنچه را به روز تعلق دارد، به دست روزگاران میسپارد و به قلمرو افسانههای قرون روانه میکند. چهل سالی بیش و کم هست که او با همین زبان بیپیرایه خویش، واژهواژه با همزبانان خویش همدلی دارد... زبانی خوشآهنگ، گرم و دلنواز. خالی از پیچوخمهای بیان ادیبانه شاعران دانشگاهپرورد و در همان حال خالی از تاثیر ترجمههای شتابآمیز شعرهای آزمایشی نوراهان غرب.»
فریدون مشیری نزدیک 20 مجموعه شعر به چاپ رسانده است؛ اما برخی از آنها مانند شعر «کوچه» بین مردم بسیار گل کرد و همچنان ورد زبان جوانهای امروز و نسلهای گذشته است. خود شاعر درباره سرایش این شعر توضیح داده است: «این شعر در اردیبهشتماه سال ۱۳۳۹ در مجله «روشنفکر» چاپ شد. من هم تازه این شعر را گفته بودم، حالا واقعی، تخیلی، هر چی... شعر عاشقانه است. بالای این شعر نوشته بودم: شاید شما هم روزی با کسی از کوچهای گذشته باشید و شاید روزی دیگر تنها و بعد بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم... در هر محفلی که میروم، بدون استثنا در هر مجمعی که دعوت میشوم برای شعرخوانی، در هر دانشگاهی که صحبت میکنم که بیشترین خاطرهاش دانشگاه شیراز هست، همه داد میزدند کوچه، کوچه»
عطاالله خانبلوکی، نقاش و خوشنویس که علاوه بر دوستی سالها همسایه و مونس مشیری بود، از مواجهه مردم با این شاعر تعریف میکند: «همه او را میشناختند و با او احوالپرسی میکردند مردم با دیدنش ذوق میکردند. یک روز داشتیم از سهراه جمهوری برمیگشتیم از یک تاکسی خواستم که ما را برساند قبول نکرد، گفتم میدانی که این آقای فریدون مشیری است، همین که این را شنید گل از گلش شکفت و شروع به خواندن «بیتو مهتاب شبی» کرد و با اصرار ما را رساند و گفت حالا میروم پز میدهم که آقای مشیری را سوار کردهام و رساندهام در خانهاش.»
مشیری در زندگی اجتماعی فردی متین بود و این را از نحوه برخوردش با مشکلات روزمره میتوان دریافت. خود تعریف میکند: «در طبقه دوم منزلی که بنده زندگی میکنم، آپارتمانی هست که همسایه محترم دیگری در آن زندگی میکند. یک شب، بنده آمدم که ماشینم را در گاراژ بگذارم، دیدم مهمانهای همسایه محترم، ماشینها را ردیف گذاشتند جلوی خانه و از قرار معلوم، دسته جمعی با میزبان رفتهاند شمیران. من هم ناچار ماشینم را بردم تعمیرگاه و نامهای نوشتم و جلوی یکی از ماشینها گذاشتم به این مضمون: «امیدوارم که امشب به شما خوش گذشته باشد. اگر شما ماشینتان را چند متر جلوتر گذاشته بودید، من مجبور نبودم که چند کیلومتر تا گاراژ بروم. ارادتمند: فریدون مشیری» صبح که از منزل بیرون آمدم، دیدم یکی از مهمانها که خطاط معروفی است - و نامشان استاد بوذری است- از قرار جزو مهمانها بوده با خط خوش، نامهای نوشته و به در منزل من چسبانده. نوشته بود: «آقای مشیری! در پاسخ ِ مرقومه عالی: گر ما مقصریم، تو دریای رحمتی. و خاتمه به عرض میرساند: «اطاعت میکنم جانا که از جان دوستتر دارند/ جوانان سعادتمند پند پیر دانا را.» من هم برای ایشان نامهای نوشتم البته منظوم، به این شرح: «هنوز خط خوش تو نوازش بصر است/ هنوز مستی این جام جانفزا به سر است/ فضای سینهام از نامه تو باغ گل است/ هوای خانهام از خامه تو مشکتر است/ ترا به «خطِ» تو میبخشم، ای خجسته قلم/ که آنچه در بر من جلوه میکند هنر است/ جواب خط تو را هم به شعر خواهم گفت/ اگرچه خط تو از شعر من قشنگتر است/ به این هنر که تو کردی، دلم اسیر تو شد/ هنوز ذوق و هنر، دام و دانه بشر است/ شبی ز راه محبت بیا به خانه ما/ ببین که دیده مشتاق شاعری به در است»
مشیری سالها از بیماری رنج میبرد و در بامداد روز جمعه ۳ آبانماه ۱۳۷۹ خورشیدی در ۷۴ سالگی در تهران درگذشت. هوشنگ ابتهاج (ه.الف. سایه) تعریف میکند: «چند سال پیش برنامهای برای مشیری گذاشته بودند و من هم رفتم. داشتم میرفتم بالا خانم مشیری رو دیدم و حال و احوال کردیم و من خیلی ناراحت و منقلب شدم. اصلا یادم نیست که چه گفتم از بس مشوش بودم. فقط یادم است گفتم دفعه آخری که فریدون مشیری را دیدم به او گفتم: «فریدون! همه رفتند ازین خانه، خدا را تو بمان!» فریدون گفت: «تو بمان!» دعای من مستجاب نشد و نفرین او مستجاب شد...»