سه شیفت کاری نویسنده مشهور برای گذران زندگی
امروز سالروز درگذشت احمد محمود است
این رسم روزگار است. چهرههای برجسته ایرانی معمولا بعد از مرگ قدر میبینند. زندگیاش پر بود از فراز و نشیب؛ پر بود از رنج. در کتابهایش به روشنی این رنجها را بازتاب داده است. همه عمر برای گذران زندگی کار کرد. میگفت: «چهارم دیماه۱۳۱۰ در اهواز بهدنیا آمدهام. در جوانی گرفتار امر سیاست شدم و بعد زندان و زندان و تبعید. سال۱۳۳۶ که رها شدم وضعیت دگرگون شده بود. با همه اشتیاقی که داشتم نشد و نتوانستم به تحصیل ادامه دهم. پس نیمهدرسخوانده باقی ماندم. بیقراری و ناسازگاری وجوه مشخص روزگار جوانی من بود، همین بود که در هیچ کاری نتوانستم پایدار باشم. اگر بنا باشد مشاغلی را که داشتهام تعداد کنم از بیست میگذرد.»
اهل مصاحبه نبود. علاقهای به تبلیغ آثارش نداشت. شریف بود و گوشهنشین. با این حال درباره زندگیاش فیلمی ساخته شده با عنوان محمود، نویسنده انسانگرا ساخته بهمن مقصودلو که آقای نویسنده در آن از سختیهای زندگیاش میگوید.کتابی هم منتشر شده به کوشش لیلی گلستان با عنوان «حکایت حال». لیلی گلستان درباره شکلگیری این کتاب میگوید: من احمد محمود را با کتاب همسایهها شناختم ولی خود ایشان را نمیشناختم تا اینکه یک روز وارد کتابفروشی من در دروس شد. از اینجا دوستی ما شروع شد.
وقتی کتاب «مدار صفر درجه» درآمد من آن را یکماهه خواندم. دلم میخواست پس از خواندن کتاب با ایشان صحبت کنم و با اطمینان گفتم میخواهم با شما مصاحبه کنم که تبدیل به کتاب شود. نپذیرفت و گفت من هرگز مصاحبه نکردهام و نخواهم کرد و تشکر کردم از صراحتشان. بعد گفتم یک قلم بردارید و شماره تماسم را بنویسید شاید بعدا با من تماس گرفتید. از آن خندههای بلند کردند و من بغض که چرا این اتفاق نیفتاد. بعد از سه ماه تلفن من زنگ خورد و قاه قاه خندیدند و دعوت مصاحبه من را پذیرفتند. خانه ایشان بسیار ساده و دوستداشتنی بود. انگار که خانه خودم بود. روی زمین نشستیم نه روی مبل. چهارشنبهها ساعت ۱۰ میرفتم و سه ماه هر چهارشنبه ساعت ۱۰ خدمت ایشان بودم. در طول این مدت من خیلی چیز یاد گرفتم و خیلی به من افزوده شد. اوایل اطمینان نمیکردند ولی بعد از جلسه چهارم گفتند خوب شد و سیگار پشت سیگار خاموشی نداشت و گفتند نباید سیگار بکشم ولی میکشید. صحبتهایی که کردیم خیلی خوب بود. من پرسیدم شما آدمهای کتابتان را چقدر میشناسید؟ چون اینها زیاد حرف نمیزنند ولی خیلی آشنا هستند. گفت: کاراکترهای من آدمهایی هستند که وجود دارند…
گفتم شما کی قلم را زمین میگذارید؛ شبها؟
گفت: من شب وقتی قلم را زمین میگذارم که فردا بدانم میخواهم چه بنویسم.
با مداد مینوشت. همیشه۱۲ مداد تراشیده داشت. راجع به سانسور پرسیدم و جواب داد من خودم را سانسور نمیکنم؛ من مینویسم؛ میدهم به آنها که سانسور میکنند.
بابک اعطا پسر احمد محمود هم در یک مصاحبه درباره پدرش میگوید: پدر من برخلاف بسیاری از کسانی که با رسیدن به شهرت خانواده خود را فراموش میکنند هیچگاه فراموش نکرد کانون خانواده مهمترین اصل است. به خانواده آنقدر وابستگی داشت که برای بسیاری از آشنایان غیرقابل باور بود. در واقع در خانه کاملا یک مرد سنتی بود. برنامه کاری بسیار منظمی داشت. هر روز طوری برنامهریزی میکرد که ساعت هفت و نیم پشت میز کارش بود و از آن افرادی نبود که تا دیر وقت میخوابند. میگفت نویسنده باید مانند یک فرد اداری کار کند. هر روز باید سر وقت بیدار شوم و به کار بپردازم. معمولا تا ظهر کار میکرد و بعدازظهر را به مطالعه و ملاقات با دوستان میگذراند. وقتی هم که مینوشت دیگر هیچکس را نمیدید. اگر روی یک رمان خاص کار میکرد سعی میکرد از بعدازظهرها هم استفاده کند. وقتی کارش تمام میشد و از پلهها بالا میآمد فقط پدر خانواده بود، آنقدر که گاه ما هم باورمان نمیشد او یک داستاننویس مشهور است. یادم میآید وقتی بچه بودیم پدرم برای گذران زندگی ما سه جا کار میکرد و تازه اواخر شب به نوشتن میپرداخت.
سیامک اعطا پسر بزرگ این نویسنده نیز در مصاحبهای درباره پدرش گفته است: رژیم گذشته آنگونه که شایستهاش بود با او برخورد نکرد و او را در بند کرد. برخورد این چنین با پدر در سالهای بعد هم تکرار شد و ما چهار فرزند نویسنده چارهای نداشتیم جز آنکه در هالهای از ابهام آمدنش را انتظار بکشیم.
دلتنگیها و رنجهایش را در کتابی قطور هم نمیتوان گنجاند. همیشه دغدغههای مردمی محروم را در سر داشت که در گرمای طاقتفرسای جنوب با آنها زیست و همانها قهرمانان داستانهای واقعگرایانهاش شدند. آنها همواره همراهش بودند. باور کنید وقتی تصویرش را میبینم دلم برای آن روزها که با او بودم تنگ میشود. آن روزها فکر نمیکردم روزی روزگاری بهسر بیاید.