قصه هزار امید سیمین
امروز سالمرگ سیمین بهبهانی است
سیمین در ۲۸ تیرماه سال ۱۳۰۶ در تهران به دنیا آمد و در ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۹۳ در تهران از دنیا رفت. سیمین بهبهانی در طول زندگیاش بیش از ۶۰۰ غزل سرود که در ۲۰ کتاب منتشر شدهاند. شعرهای سیمین بهبهانی موضوعاتی همچون عشق به وطن، زلزله، انقلاب، جنگ، فقر، آزادی بیان و حقوق برابر برای زنان را در بر میگیرند. او هم دوره بزرگان ادبیات معاصر ایران از جمله شاملو، فروغ، سهراب، اخوان و... بود و خودش تعریف کرده که یک بار پروین اعتصامی نیز بهخاطر شعرش بر پیشانی او که کودک بوده بوسه زده است.
خودش میگوید: «من که ازدواج کردم بلافاصله بچهدار شدم. دو تا بچه پشت سر هم. طی ۵-۴ سالی که بچهها کوچک بودند من به دانشکدههای مختلف میرفتم، کنکور میدادم، قبول میشدم، ولی نمیتوانستم بروم... شوهرم فرهنگی بود، با او به وزارت فرهنگ که همان وزارت آموزش و پرورش است، رفته بودیم. آنجا گفتند یک مدرسه دبیر شیمی ندارد. من هم در مدرسه شیمی خوانده بودم و خوب بلد بودم. من هم گفتم میتوانم شیمی و فیزیک هشتم و نهم را درس بدهم. خانه ما خیابان گرگان بود و بچهها کوچک بودند و مدرسه ما انتهای منیریه، راهآهن بود. مدیر مدرسه من را که دید گفت این خودش مثل شاگردهاست، ولی از روی ناچاری من را قبول کردند. به مدت یک سال آنجا تدریس کردم. خیلی سخت بود.»
سیمین در قاب خاطرات
هوشنگ ابتهاج (سایه) نیز در خاطرهای نوشته است: «یه بار سیمین یه غزل ساخته بود، تو رادیو برام خوند، من همون لحظه یه تغییر کوچیک دادم توش. ساخته بود: «هزار امید مرا هست و هر هزار تویی»، من فورا گفتم: «مرا هزار امیدست و هر هزار تویی»؛ توی «هزار امید مرا»، «هزار» شکسته میشه ولی توی «مرا هزار امیدست»، «هزار» کشیده خونده میشه و خودشو نشون میده. بعد از اون سیمین هربار منو میدید میگفت: خیلی ممنونم از این هزار امیدی که به من دادی! »
جواد مجابی نیز در خاطرهای نقل کرده: «یک بار با سپانلو و دولتآبادی خانه سیمین بهبهانی بودیم و موقع ناهار شد اما ما باید برای برگزاری یک جلسه آنجا را ترک میکردیم. سیمین اصرار داشت ناهار بمانید چون کوفته برنجی پخته است و دوست دارد ما بچشیم. وقتی دید ما بعدا عازم خانه سپانلو هستیم سه تا کوفته با نان سنگک در قابلمهای همراه ما کرد. مجابی ادامه داد: به خانه سپانلو رسیدیم و سه نفری در آشپزخانه کوچک آن خانه کوچه سرو نشستیم و با همان غذای اندک سر کردیم.»
علیرضا رئیس دانا در خاطرهای تعریف کرده است که: «یک روز به قنادی فرانسه رفتیم و یک جعبه شیرینی خریدند و با هم به ارشاد رفتیم. جلوی ارشاد کلی مکافات داشتیم و من به خانم بهبهانی گفته بودم تو را به خدا آنجا که میرویم روسریات را جلوتر بگذار و آرایش کمتری بکن... آنجا برای ورودشان به مشکل برخوردیم... خلاصه من تنها رفتم و موضوع را با بیان مسائلی مانند اینکه او مثل مادر همه ماست و ۸۰ سالش است، حل کردم و وارد شدیم.» او همچنین تعریف کرده است: «یک روز دیگر رفتیم ارشاد و آقایی بسیار برخورد خوبی کرد. از ۳۰ شعر خانم بهبهانی که سانسور شده بود، ایشان خیلی مساعدت کردند و در نهایت فقط سه شعر ایشان حذف شد؛ از جمله شعری که برای امام علی(ع) بود و فکر میکردند برای شاه است.»
شایان ربیعی، روزنامهنگار، خاطره تماس تلفنی با سیمین را در روز ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۳ یعنی روز درگذشت استاد محمدرضا لطفی چنین نوشته است: «دیشب حالش خوب نبود و تا صبح در بیمارستان نگهش داشته بودند، زنگ زدم خبری بگیرم. به زحمت میتوانست گوشی را نگه دارد و چیزی بگوید! احوالپرسی کردم. از دهانم در رفت و گفتم خدا به شما عمر بدهد و سایهتان بالای سرمان باشد، استاد لطفی ناگهانی فوت شد، اما خبر را نشنیده بود، صدای نازک و پرزحمتش پشت گوشی ساکت شد، ترسیدم! ناگهان گفت: کِی؟ دیگر دیر شده بود و نمیشد خبر را پنهان کنم، پسرش علی گوشی را برداشت و گفت: اگر خبر بدی هست، نگویید! هنوز حرفش تمام نشده بود که گوشی را از پسرش گرفت، گفت: مراسمش کی و کجاست؟ گفتم نباید خبر میدادم، گفت: خوب کردی، با صدای بیمارش گفت. با صدای پر زحمتش؛ برایش شعر خواندم، برایش از خبرهای خوب نمایشگاه و بازار کتاب گفتم. از جای خالی شش ساله شعرهای تازهاش! از یادش نمیرفت که نمیرفت، گفت: من نمیتوانم زنگ بزنم خبر بگیرم از جایی! زود خبرم کن از مراسم. گفتم: چشم! گفت: برایم در شماره فردای روزنامه یک چهارم صفحه جا نگه دار، اگر حالم خوب بود برای لطفی بنویسم. گفت: اگر حالم خوب بود بنویسم. با صدای نازکش گفت! با صدای زنانه پر زحمتش!»