این‌‌‌ریترن فعالیت‌‌‌های اقتصادی و تولیدی دارد. به عنوان مثال، پوشک‌‌‌های ضایعاتی را از شرکت‌های بزرگ مانند پراکتر‌اند گمبل جمع‌‌‌آوری کرده و از آن محصولی به نام جوراب جاذب (آب و روغن نشتی در کارخانه‌‌‌ها) می‌‌‌سازند. چنین اقدامی منطبق با الزامات قانونی و گاه رویه‌‌‌هایی زیست‌‌‌محیطی فراتر از الزام است. اغلب نیز هر دو شرکت تامین‌‌‌کننده مواد و خریدار محصولات نهایی، بابت ارزش‌‌‌افزوده ارزشمند این‌‌‌ریترن به آنها مبالغی هم‌‌‌سطح نرخ بازار پرداخت می‌کنند. به این سادگی، کسب و کار آنها نفع می‌‌‌برد، تامین‌‌‌کنندگان نفع می‌‌‌برند، خریداران محصولات نهایی نفع می‌‌‌برند و محیط‌‌‌زیست و دولت نیز حمایت می‌‌‌شوند. اما راب، بیش از همه بابت بازگشت کارکنانش به جامعه خوشحال است.

بدون این‌‌‌ریترن، کارکنان آنها به ندرت فرصتی برای عبور از بحران‌های پس از آسیب مغزی پیدا می‌‌‌کردند و شاید تا آخر عمر در خانه خود به نوعی حبس و منزوی می‌‌‌شدند. موسسه این‌‌‌ریترن برای این افراد که تعدادشان در حال حاضر ۱۶ نفر است، شرایط کار و کسب درآمد فراهم می‌‌‌سازد. موسسه به آنها حداقل حقوق را می‌دهد و برخلاف بیشتر موسسات خیریه، از افراد انتظار کار دارد (از ۸:۳۰ صبح تا ۲ بعدازظهر که شامل ۴ استراحت ۱۰ دقیقه‌‌‌ای و یک وقت ناهار ۴۵ دقیقه‌‌‌ای هم می‌شود) که البته همین رویه ایجادکننده حس عزت‌‌‌نفس در کارکنانشان است. به‌‌‌هرحال آنها کاری مفید برای جامعه و محیط‌‌‌زیست می‌کنند و نان زحمت خود را می‌‌‌خورند.

از نظر رویه‌‌‌های کاری، تفاوت‌‌‌های کوچک و در عین حال مهمی بین این‌‌‌ریترن و سایر کسب و کارها یا خیریه‌‌‌ها دیده می‌شود. کارکنان آنها به دلیل آسیب ‌‌‌مغزی توان تمرکز بر چند وظیفه همزمان را ندارند. پس عملیات تولیدی و وظایف هرکدام از تیم‌‌‌های کاری (متشکل از ۳ تا ۴ نفر) ساده‌‌‌سازی می‌شود و تیم‌‌‌ها هر زمان فقط بر انجام یک کار متمرکز هستند. سرویس آمد و شد، فرصت استراحت جمعی و بازی‌‌‌های گروهی (برای بهبود مهارت‌‌‌های اجتماعی) و برگزاری روزانه یک ساعت آموزش‌‌‌های زندگی و اجتماعی از برنامه‌‌‌هایی است که این‌‌‌ریترن را به موسسات خیریه شبیه‌‌‌تر می‌کند.

چارلی پریس، مدیرکل این‌‌‌ریترن می‌‌‌گوید: «زمان زیادی لازم نیست که بهبودهای چشمگیر در تمام شرکای تولید (عنوانی که به کارکنان این‌‌‌ریترن داده شده است) را مشاهده کنید. تمام آنها روحیه و البته تعاملات اجتماعی بهتری دارند. به عنوان مثال، تام زمانی افسرده و منزوی بود. امروز او فردی متفاوت است. شخصیتش به طور کامل تغییر کرده است. به یاد دارم که چشمانش محزون بود و نگاهش خیره به زمین. اکنون ارتباط چشمی خوبی با مردم برقرار می‌کند. او شیفته کارش در اینجاست و برای حضور هر روزه در اینجا لحظه‌‌‌شماری می‌کند. او به قدری در کارش خوب است که اکنون مسوولیت آموزش کارکنان جدید را هم به او داده‌‌‌ایم و سرپرستی یک خط تولید را بر عهده دارد که بازیافت‌‌‌کننده جاذب‌‌‌های شوک معیوب است.»

شادی تام از شغلش به زندگی شخصی‌‌‌اش نیز کشیده شده است. او پس از آنکه در فهرست انتظار یک موسسه مسکن‌‌‌سازی بود، به تازگی خانه کانکسی خود را دریافت کرده است. کانکس او با آنکه کوچک است، آشپزخانه هم دارد و می‌تواند در صورت لزوم آشپزی کند. راب چند شب نخست را پیش او می‌‌‌ماند تا از وضعیت باثباتش اطمینان یابد. با هم تلویزیون می‌‌‌دیدند و کارت‌‌‌بازی می‌‌‌کردند. شب سوم تام از او پرسید: «اینجا چه کار می‌‌‌کنی؟ دخترانت به تو احتیاج دارند. من اوضاعم روبه‌‌‌راه است. نگران نباش.»

این در حالی است که ماه‌‌‌ها و سال‌های نخست پس از تصادف، بهبود او بسیار کند بود. او حتی زمانی که به تماشای فوتبال می‌‌‌نشست، نه آگاهی محیطی داشت و نه حتی می‌‌‌دانست که کدام تیم در حال برد است. مادر آنها که سال‌ها سرپرستی خانواده را بر دوش داشته است، از تحولات اخیر بسیار خرسند است. توضیح می‌دهد: «تا زمانی که تام در خانه بود، نگران بودم که اگر روزی نباشم، او چه خواهد کرد؟ همچنین نمی‌‌‌خواستم او سربار هیچ‌‌‌یک از دیگر فرزندانم باشد. اما اکنون می‌‌‌بینم که مستقل شده است. این موضوع آرامش عمیقی برایم داشته است.»

راب اتفاقی را به یاد می‌‌‌آورد که او را از موفقیت و پیشرفت‌‌‌های مورد انتظار در موسسه این‌‌‌ریترن مطمئن ساخت. البته اتفاقی نبود که در ساختمان یا خط تولید موسسه بیفتد. در این باره توضیح می‌دهد: «روزی در یک پیتزافروشی با خانواده‌‌‌ام نشسته بودم. در حال صرف شام بودیم که یک نفر از پشت روی شانه‌‌‌ام زد. یکی از شرکای تولید بود. او هم برای صرف شام با دو نفر دیگر از بچه‌‌‌های این‌‌‌ریترن به آنجا آمده بود. اتفاقی خیلی بهنجار و سالم بود؛ سه رفیق کاری برای پیتزا خوردن بیرون آمده بودند. عشق کردم.» چارلی پریس می‌‌‌گوید که بهبود را در اوضاع تمام شرکای تولید می‌توان دید. یکی از آنها به اوتیسم مبتلاست. یک روز پزشکش با ما تماس گرفت. تشکر کرد و گفت: «نمی‌‌‌دانم آنجا چه کار می‌‌‌کنید ولی هر چه هست، با قدرت ادامه دهید. حال بیمارم به شدت در حال بهبودی است.»

این تجربیات، راب را از تلاش‌‌‌هایش در این‌‌‌ریترن راضی کرده است. او سال‌ها بخشی از سود شرکت اصلی خود را روی این‌‌‌ریترن سرمایه‌گذاری می‌‌‌کرد. اقدامش در آن زمان توجیه اقتصادی نداشت. فقط می‌‌‌خواست شرایط کار را برای تام و امثال او به وجود آورد. اکنون این‌‌‌ریترن درآمدهای خود را دارد و بسیاری از مردم هم مشتاق کمک‌‌‌های مالی و غیرمالی به آن هستند. افراد بسیاری در فهرست اشتغال موسسه قرار دارند. کارآفرینان و بشردوستان زیادی برای مشورت و الگوگیری از راب به او زنگ می‌‌‌زنند و به تدریج برخی از شرکای تولید آنها آماده می‌‌‌شوند تا سراغ مشاغلی در جهان عادی بروند و فضا را برای استخدام سایر نیازمندان خالی کنند.

 

برگرفته از کتاب«قلب و روح»