آسیبی که امدادگران آموزشندیده به آسیبزدگان میزنند
یک سیکل معیوب دائما تکرار میشود؛ از بم تا کرمانشاه و گلستان و لرستان و ... . خودمان را به ثانیهای یک امدادگر معرفی میکنیم و بدون هیچ آموزش و امکاناتی پا به دل مناطق آسیبدیده میگذاریم. به خیال خودمان برای کودکان سنگ تمام میگذاریم و انواع و اقسام عروسکها و لباسهایی که شاید تا پیش از این ندیدهاند را برایشان میبریم، پای درددل بزرگترها مینشینیم و وادارشان میکنیم سوگواری کنند، دستی به سر جوانترها میکشیم و در قالب خواهر یا برادر کنارشان میمانیم. این روند در بهترین حالت ۳ هفته طول میکشد؛ ۳ هفته در اوج و بعد تنهایشان میگذاریم. کودکان را با یک نارضایتی از زندگی واقعیشان، جوانترها را با یک دلبستگی و بزرگترها را با یک ناامیدی. چرا؟ چون بلد نیستیم و نیازی هم به آموزش نمیبینیم. احساسات و عواطف همیشه در اولویت ما هستند.
در همین میان محمدرضا سرگلزایی، متخصص روانپزشک در گفتوگو با خبرآنلاین میگوید: «بیاعتمادی ، عاطفهمداری فرهنگی ما، آموزش کافی ندیدن درباره برنامهریزی و مهارتهای لازم و سرکوب نهادهای مدنی توسط دولت باعث میشود در هر بحرانی که اتفاق میافتد ما یک بحران دیگر هم در موازاتش داشته باشیم که آن بحران کمکرسانی غیرمنسجم است. موجی که به سرعت فروکش میکند و فراموش میشود و محتوای شبکههای اجتماعی در این مورد هم بهسرعت فرومیپاشند و دوباره این سیکل معیوب تکرار میشود.»
در ادامه گفتوگوی او را با خبرآنلاین میخوانید:
بهنظر شما چرا گروهی از مردم بدون هیچ امکانات و آموزشی برای کمککردن به مناطق آسیبدیده میروند؟
من میخواهم با یک خاطره حرفم را شروع کنم که بهنظرم خاطره آموزندهای است؛ زمانی که بم زلزله آمد من بهعنوان یک روانپزشک تصمیم گرفتم که با همکارانم به بم برویم و حجم احساساتی که وجود داشت باعث شد ما ۵،۶ نفر سریعا اعلام آمادگی کنیم. قبل از حرکت با مدیرکل سلامت سلامت روان وزارت بهداشت صحبت کردم تا آمادگی و امکانات لازم را داشته باشیم و به من گفتند که رفتن شما بهجز زحمت چیزی ندارد. بهعنوان ۴،۵ تا پزشک راه میافتید به بم میروید و اگر در جاده گیر نکنید اولین چیزی که میخواهید محل اسکان است و بنابراین بخش زیادی از کسانی که مانند شما به این مناطق میروند، کاری از دستشان برنمیآید؛ زیرا نه آموزش دیدهاند، نه امکانات لازم را دارند، نه بلندند خاکبرداری کنند و .. فقط برای افراد حرفهای زحمت ایجاد میکنید. ایشان به ما گفتند که صبر کنید تا آسیبدیدهها به بیمارستانها منتقل شوند و آن زمان میتوانید کمک کنید.
این خاطره را تعریف کردم تا بگویم نیت خیرخواهانه برای مداخلهکردن کافی نیست و کمککردن نیاز به برنامه و آموزش و امکانات دارد. در واقع گاهی اوقات ما شرط لازم و کافی را باهم اشتباه میگیریم و این ماجرا هنوز هم ادامه دارد و در تمام زلزلهها و سیلها تکرار شده و افراد بدون مهارت و برنامه مشخص راهی مناطق آسیبدیده شده و مشکل ایجاد کردهاند. دلیل این مسئله هم این است که فرهنگ ما یک فرهنگ هیجانمحور و عاطفهمحور و شاعرانه است و نمود آن را در سازمانهای مختلف از آموزشوپرورش تا صداوسیما میبینیم. در واقع ما پذیرفتهایم که عواطف قطبنمای زندگی هستند و وقتی عواطف ما به چیزی حکم میکنند به این معنی است که حتما این ماجرا درست است و بلافاصله تصمیمهایی میگیریم که تکانشی هستند و هزینه بسیار زیادی دارد.
بیاعتمادی مردم هم میتواند در این روند تاثیرگذار باشد؟
بله؛ دلیل دیگر آن هم این است که ما به حکومت به معنای کلان آن اعتماد نداریم، هیچ امیدی به این نداریم که مالیات بدهیم و دولت هم باید مدیریت حرفهای داشته باشد. همیشه پیشفرض ما این است که دولت کوتاهی خواهد کرد، هزینههایی که به حسابهای دولتی خواهیم ریخت صرف چیزهایی خواهد شد که ربطی به منافع ما ندارد و ما فریب میخوریم. همین ماجرا باعث میشود تا نهادهای مردمی بسیاری مبتنی بر عاطفه و بیاعتمادی به حکومت داشته باشیم. جدا از این بیاعتمادی ما به حکومت، حکومت به شکل مداوم نهادهای مردمی مستقل را سرکوب میکند و از شکلگیری سازمان اجتماعی غیرحکومتی جلوگیری میکند. بنابراین بیاعتمادی به حکومت، عاطفهمداری فرهنگی ما، آموزش کافی ندیدن درباره برنامهریزی و مهارتهای لازم و سرکوب نهادهای مدنی توسط دولت باعث میشود در هر بحرانی که اتفاق میافتد ما یک بحران دیگر هم در موازاتش داشته باشیم که آن بحران کمکرسانی غیرمنسجم است. موجی که به سرعت فروکش میکند و فراموش میشود و محتوای شبکههای اجتماعی در این مورد هم بهسرعت فرومیپاشند و دوباره این سیکل معیوب تکرار میشود.
در بلایای طبیعی نحوه مواجه ما با کودکان و امداد روانی به صورت کلی باید دارای چه ویژگیهایی باشد؟
برای مواجهه با کودکان یا بهطور کلی افرادی که در حوادث طبیعی آسیب میبینند باید سه محور را مورد بررسی قرار داد. محور اول اقداماتی است که در مرحله حاد و فوری باید صورت گیرد، مرحله دوم اقداماتی است که در میانمدت باید صورت گیرد و مرحله سوم اقدامی است که در درازمدت باید صورت گیرد. در مرحله حاد مهمترین کمک توصیههای بهداشت روانی به مصدومان است که در قالب تکنیکهای آرامسازی تعریف میشود. این تکنیکها شامل تمرینات ریلکسیشن و تجسم هدایتشده است که به مصدومین کمک میکند ذهنشان از درگیری دائمی و نشخوارکردن صحنههای دردناکی که دیدهاند، منحرف شود و ذهنشان آرام بگیرد. تصور غلطی در جامعه ما وجود دارد که به مصدوم میگوید احساساتت را بیرون بریز وگرنه برایت عقده میشود.
تحقیقات نشان داده که در مرحله اول اصلا نشخوار صحنههای دردناک و ابراز احساسات کمکی نمیکند و فقط سیکل معیوبی را تکرار میکند. بعد از این مرحله که بسته به شدت سانحه ممکن است بین چند روز تا چند هفته طول بکشد، مرحله میانمدت شروع میشود، مرحله آگاهی و مواجهه با هیجانات و احساسات است که عموما به اشتباه در مرحله اول این را اجرا میکنند. در این مرحله درمانگران به افراد آسیبدیده کمک میکنند تا صحنههایی که دیده و افرادی که از دستدادهاند را بازگو و بتواند سوگواری کنند. مرحله سوم هم بیشتر مرحله شناختی است که ببینیم از اتفاقی که افتاد چه درسهایی میشود گرفت تا با تدبیر بیشتر زندگی کنند.
کمکرسانی مداوم هم میتواند به نوعی تبدیل به آسیب شود؛ بهنظر شما مرز این همدردی کجاست؟
نکته مهم در این خصوص این است که بهجای معلولسازی به توانمندسازی فکر کنیم؛ به این معنا که وقتی یک نفر شرایط بسیار سختی را تجربه کرده برای همدردی با او، او را از تمام مسئولیتهایی که دارد معاف کنیم، به مرور یک تنبلی ذهنی برای آن فرد ایجاد میشود و فرد با یک معلولیت دائمی مواجه میشود و میگوید چون من قربانی بودم باید همیشه مورد حمایت قرار بگیرم. برای اینکه این اتفاق نیفتد ما باید در هر مرحله به فرد بگوییم چهکاری میتواند برای خودش کند؟ برای کمک به دیگران چهکاری میتواند کند و چه:اری از دستش برنمیآید که ما بهعنوان مددکاربه او کمک کنیم. اگر دائما به فرد بگوییم که خیالت راحت باشد ما به تو کمک میکنیم، یک نقش قربانی برای فرد شکل میگیرد و تواناییهایی را هم که دارد نادیده میگیرد و در درازمدت این تواناییها را از دست میدهد.
توجه بیش از حد به کودکان آسیبدیده آیا میتواند باعث شود آنها از دنیای واقعی دور شوند؟
اساسا اینکه ما یک توجه کوتاهمدت را انجام دهیم، باعث میشود که به فرد زخم عاطفی وارد شود؛ زیرا در آن مدت کوتاه فرد وابسته و دلبسته میشود و بعد از مدتی مددکارانش را گم میکند. این مسئله درباره غذا و پوشاک و وسایل بازی و ... هم هست. در واقع لازم نیست اگر یک انبار امکانات داریم همان لحظه همه را پخش کنیم و باید با برنامهریزی این امکانات تقسیم شود. علاوه بر این نباید اقلامی را پخش کنیم که فرهنگ سبک زندگی آن منطقه را تغییر دهد. یعنی اگر کودکان آن منطقه هیچوقت شانس این را نداشتهاند که یک عروسک یا مدل لباس خاص را داشته باشند، این که ما مداخله کنیم و بهمدت کوتاهی یک سبک زندگی ویترینی و نمایشی برایشان ایجاد کنیم که تا پیش از این نداشتهاند و بعد از این هم نخواهند داشت، به آنها آسیب میرساند و آنها را از زندگی عادیشان دور میکند. به این صورت که دائما زندگی خودشان را با آن مدت کوتاه مقایسه میکنند و همیشه ناراضی خواهند بود. مورد بعدی امدادرسانی بهصورت مساوات است؛ وقتی توزیع کمکها به شکل غیرعادلانه صورت گیرد، به این صورت که همان اول همه عروسکها را به ۵ کودک بدهیم و برای بچه ششمی عروسکی نداشته باشیم، همبستگی را بین آنها از بین میبرد و آسیب جدیدی تولید میکند و این توزیع نابرابر باعث ایجاد تفرقه و خشم بین خانوادهها میشود.
با توجه به اینکه امدادها عموما به اقلام زیستی در کمکهای مردمی محدود و به امداد روانی توجهی نمیشود، آیا امکان دارد که این آسیبها میتواند به عنوان یک زخم دائما در روح و روان آنها باقی بماند؟
بله حتما همینطور است؛ این افرادی که اینقدر علاقمند به کمک هستند باید بعد از این حادثهها بهدنبال آموزشدیدن باشند. در واقع مشکل این است که ما احساس نیاز به آموزش نمیکنیم و فکر میکنیم همهچیز را بلدیم. بسیار پیش آمده بهدلیل اینکه نوع پوشش، و ... افرادی که برای کمک رفتند باعث شده تا آسیبدیدهها به آنها دل ببندند. کسی که برای کمک و با تصور اینکه دارد کار درستی انجام میدهد، با پوشش متفاوتی به این مناطق میرود، آسیبدیدهها را دلداری میدهد، با آنها خوش و بش میکند، کنار آنها میخوابد و مشکلات دیگری را ایجاد میکند و بعد از چند هفته این مددکار خوشپوش و خوشتیپ از این منطقه میرود و برای آسیبدیده تبدیل به یک فانتزی میشود. علاوه بر این همهچیز به سرعت فراموش میشود؛ در واقع همان ابتدای حادثه همه کمک میکنند ولی یکسال بعد دیگر همهچیز کمرنگ و فراموش میشود.
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر