خاطرات خواندنی دو سیاستمدار موتورسوار
بخشهایی از این دو مصاحبه را می خوانید:
مصطفی تاجزاده
ویژگی موتورسیکلت چه بود که در نسل شما تقریبا همه از آن به عنوان وسیله نقلیه استفاده میکردند؟
پول نداشتیم ماشین بخریم. وسیله نقلیه میخواستیم پس موتور خریدیم
از چه سال تا چه سالی از موتورسیکلت به عنوان وسیله نقلیه خود استفاده میکردید؟
از سال ۵۸ تا سال ۶۰.
چه موتورهایی داشتید تا الان؟
هوندا۱۱۰.
گواهینامه موتورسیکلت دارید؟
نه من گواهینامه نداشتم.
زمان شما این رایج بود که پلیس موتورسیکلتها را متوقف کند و برای انتقال آن به پارکینگ مدارک بخواهد؟
بله به خاطر دارم این مشکل وجود داشت چون گاهی مجبور میشدیم از مسیرهایی برویم که گیر نیافتیم.
عادت داشتید تند بروید و احیانا اهل مانورهایی مثل تکچرخ بودید؟
نه هیچوقت اهل تکچرخ نبودم اما گاهی تند میرفتم. من همان موقع موتورسواری چون کلاه کاسکت نمیگذاشتم برای همیشه سینوزیت گرفتم.
از آدمهایی که شهرت دارند چه کسانی ترک موتور شما نشستهاند یا ترک موتور چه شخصیتهای سیاسی معروفی در تاریخ ایران نشستهاید؟
آن موقع حدود بیست و پنج سال سن داشتم و خب طبیعی است که بسیاری از کسانی که بعدها جزو مقامات مهم شدند ترک موتورم مینشستند و بالعکس.
ممکن است دوباره یک روز موتور سوار شوید و با آن زندگی کنید؟
نه راستش ممکن نیست چون دیگر تواناییاش را ندارم.
یک خاطره شاخص که از موتور دارید برای ما بگویید.
من دوران نامزدیام در سال ۵۹ موتور داشتم. همسرم میگفت در دوران نامزدی پیش از اینکه زنگ خانه را بزنی من از صدای موتورت که از سر خیابان میآمد میفهمیدم داری میآیی.
به یاد دارم روز فتح خرمشهر رفتیم به اتفاق رفتیم خانه پدرم. سر کوچهمان که پیاده شدیم یک نفر غریبه آمد گفت: آقا موتورت را میدهی من بروم یک سر مرکز شهر؟ من گفتم بله و دادم رفت. همسرم گفت مگر او را میشناختی که موتورت را دادی بهاش؟ نمیترسی بدزدد؟ گفتم نه به قیافهاش نمیخوردم، لابد میخواهد برود مرکز شهر کمی شادی کند و برگردد. که همینطور هم شد. غریبه نیمساعت بعد برگشت و موتور را پس داد و تشکر کرد.
دلتان برای موتورسواری تنگ نشده؟
چرا راستش را بخواهید دلم خیلی زیاد برای موتورسواری تنگ شده و دوست دارم دوباره موتور سوار شوم اما واقعا دیگر توانش را ندارم.
مسعود ده نمکی
ویژگی موتورسیکلت چه بود که در نسل شما تقریبا همه به عنوان وسیله نقلیه از آن استفاده میکردند؟
نسل ما که نمیشود گفت ولی من فکر میکنم اگر یک مطالعه تاریخی بشود به این نتیجه میرسیم که دهههای چهل و پنجاه دهه دوچرخه بودند و از اواخر دهه پنجاه دیگر دوره موتورسیکلت شروع شد. شاید میشود گفت به نوعی نماد سادهزیستی بود.
شما فیلم فرماندار از محسن مخملباف را ببینید، میبینید که طرف فرماندار بود اما برای اینکه سادهزیستیاش را نشان دهد سوار دوچرخه میشد. اما خیلیها تمکن مالی نداشتند پس موتورسیکلت سوار میشدند. بعد از انقلاب خیلیها که وارد سیستم شدند و مسئولیت مهمی بر دوششان گذاشته شد اگر وضعیت مالی خودشان خیلی خوب نبود باید بین ماشین دولتی و موتورسیکلت شخصی یک کدام را انتخاب میکردند که اگر سلامت و شرافتشان بیشتر بود ترجیح میدادند موتورسیکلت خود را بخرند و از بیتالمال استفادهای نکنند.
برای خود شما موتورسیکلت از چه سال تا چه سالی وسیله شخصی بود؟
فکر میکنم از شانزده هفده سالگی، سال ۶۵ بود. حالا قضیه از چه قرار بود؟ وقتی در جبهه پایم زخمی شد، پدرم برای اینکه گولم بزند یک موتورسیکلت خرید و گذاشت توی حیاط که من فریب بخورم و برنگردم خط. ببینید آن موقع زرق و برق دنیای ما در نهایت همان موتورسیکلت بود، فکر میکردیم کسی اگر موتورسیکلت داشته باشد دیگر همه دنیا را دارد.
نه گواهینامه داشتم و نه راندنش را خوب بلد بودم، به همین خاطر اوایل هفتهای یک بار را دستکم تصادف میکردم. بعد یک روز دیدم موتور توی حیاط نیست. از مادرم پرسیدم چه شد. گفت بابایت موتور را برد و گفت بهاش بگویید برود همان جبهه چون آنجا فوقش سالی یک بار مورد حمله اساسی قرار میگیرد اما اینجا توی شهر با موتور با این دستفرمانش هر روز که از خانه بیرون میرود منتظرم جنازهاش برگردد. همین باعث شد برگردم جبهه. همان موقع در جبهه مثلی بود که میگفتند آغاسی آمد همه خواننده شدند، جنگ هم شد و همه راننده شدند چون کسانیکه تمکن مالی خرید وسیله نقلیه نداشتند، در جنگ فرصت پیدا میکردند یک وسیلهای را برانند.
از جنگ برگشتیم. چون بچهحزباللهیها عموما دستشان به جای خاصی بند نبود، وارد ادارات هم که شدیم باز همان موتور را داشتیم. از طرف دیگر بین ما مد شده بود، مثلا نماز جمعه که میرفتی میدیدی پارکینگ پر موتور است. اصلا یک موقع حزبالله به هونداالله معروف شده بود.
تا کِی سوار موتور بودید؟
من همین الان هم موتورسوارم.
الان مدل موتورتان چیست؟
الان پالس دارم. اما روند موتورهایم به ترتیب از این قرار بود: اولین موتوری که داشتم یاماها۱۰۰ بود. بعد هوندا۱۲۵سیجی که اصل ژاپنی بود. بعد هوندا تریل. بعد هوندا۲۵۰. یک مدت هم سوزوکی۱۰۰۰ داشتم و مدت کوتاهی هم کاوازاکی۱۳۰۰ داشتم. مدت طولانیای، مثلا چند سال به خاطر درد پایم اصلا موتور سوار نشدم و الان هم که پالس دارم.
خب. گواهینامه دارید؟
نه. راستش را بخواهید من از یک جایی به بعد دیگر چهره تابلویی بودم. رویم نمیشد بروم سر جلسه امتحان عملی موتور.
عادت به تکچرخ و این کارها داشتید؟
نه اصلا.
اگر الان در خیابان پلیس متوقفتان کند و بخواهد موتورتان را بفرست پارکینگ و شما را هم به جا نیاورد، چه کار میکنید برای این که موتورتان را نجات دهید؟
والا قبلا هم اتفاق افتاده که موتورم را بگیرند و ببرند پارکینگ ولی اعتقادی به رو انداختن نداشتم هیچوقت.
نقش موتورسیکلت در زمان جنگ چه بود؟
بیشتر نقش پیک داشت. هر گردان تقریبا یکی دو تا موتورسوار داشت که اغلب پیک بودند. به عنوان پیک گردان معروف بودند.
از شما میخواهم موتورسیکلت را بهعنوان یک کاراکتر در سیاست ایران توصیف کنید.
اگر سیاست ایران موتورسیکلت داشت کارمان به اینجا نمیکشید. متأسفانه همه دنبال حرکت لاکپشتی هستند و دنبال سرعت دادن به روند امور نیستند.
از آدمهای مشهور چه کسانی ترک موتورتان نشستهاند؟
من ترک سوار نمیکنم هیچوقت، به جز باجناقم.
خب شما ترک موتور چه آدمهای مشهوری نشستهاید؟
ترک موتور کسی هم سوار نمیشوم.
شاخصترین خاطرهتان از موتورسیکلت چیست؟
خاطره زیاد دارم، مثلا یکیاش اینکه یک مدت موتورم را زیاد میدزدیدند، این طور بگویم که در سه ماه چهار پنج بار موتورم را دزدیدند. یک خاطره دیگر مربوط میشود به سال اولی که امام رحلت کرده بودند. دارم دقیقا از زمستان ۶۸ حرف میزنم. وسط برف و باران زد به سرم که بروم حرم امام. در جاده بهشت زهرا سرم را گذاشته بودم روی فرمان که باد سوزناک کمتر اذیتم کند که ناگهان یک سگ از بین نردههای اتوبان پرید وسط اتوبان که من خوردم بهاش و حدود صد متر روی زمین کشیده شده. بدجور زخمی شده بودم اما بااینحال رفتم حرم امام. خیلی شب عجیبی بود.
یک خاطره بامزه هم دارم که برای اولین بار برای شما میگویم و تا به حال برای جایی نگفتهام. یک دفعه تظاهرات سیاسی بود جلوی در دانشگاه تهران، که فکر میکنم مربوط میشد به یادبود حادثه کوی دانشگاه. من کلاه کاسکت سرم بود و داشتم رد میشدم، تمایلی نداشتم آنجا باشم چون هر اتفاقی میافتاد حتما به نام ما تمام میشد. یکهو یکی از بچههای دفتر تحکیم که قبلش پشت تریبون بود پرید پایین و آمد نشست ترک موتور من، گفت داداش من را برسان تا کوی. فکر میکرد من از بچههای خودشان هستم.
من چیزی نگفتم و رفتیم تا کوی دانشگاه. رسیدم کوی، پیاده شد چند تا از گروههایشان را هماهنگ کرد و دوباره نشست ترک موتورم گفت: داداش دمت گرم برگردیم دم تریبون همونجایی که بودیم. من هم چیزی نگفتم و برگشتیم دم تریبون پیادهاش کردم. تمام مسیر را من از فرعیها رفتم و از بین یگانویژهها رد میشدم و چون موتورم را میشناختند نه تنها گیر نمیدادند بلکه دست تکان میدادند برایمان. از موتور که پیاده شد گفت داداش دمت گرم تو خیلی واردی از بهترین مسیرها رفتیم و دردسر نشد برایمان، شماره تلفنت را میدی که اگر برنامهای بود با هم در تماس باشیم بیایی کمکمان؟ بعد هم پرسید کی هستی؟ گفتم من خبرنگارم. شمارهام را هم دادم به او. پرسید اسمت چیست؟ گفتم مسعود. گفت فامیلیات چیست؟ گفتم دهنمکی. اول باورش نشد ولی کاسکتم را برداشتم و از تعجب نمیدانست چه بگوید. از طرفی هم هل شده بود و هم اینکه به هر حال میخواست تشکر کند. خیلی موقعیت بانمک و جالبی بود.
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر