بخش دویست و چهلم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
اگر این تمام چیزی بود که اهمیت داشت - اگر آگاهی، اراده، ذهنیت و کارگزار بخشهایی از وضع بشر نبودند - در این صورت مردان و زنان با خطر تبدیلشدن به «موجوداتی بیفکر» مواجه میشدند که «در اختیار هر ابزاری بودند که به لحاظ تکنولوژیکی ممکن است؛ مهم نیست که چقدر مرگبار و کشنده باشد». این اطمینان نیندیشیده به پیشرفت فناوری «در موارد بسیاری بهطور مستقیم به فاجعه ختم میشود». آرنت با تامل در مورد فاجعه خاصی که همان جنگ ویتنام بود ،اعلام کرد: «گاهی فرد این احساس را دارد که یک کامپیوتر - نه تصمیمگیران - در جنوب شرق آسیا رها شده است. حلکنندگان مشکل قضاوت نکردند؛ آنها محاسبه کردند» یا چنانکه کیسینجر میگوید: «کامپیوتر ابزارهایی به دست میدهد که حتی یک دهه پیش غیرقابلتصور بود. اما درعینحال موجب تقلیل چشمانداز یا نگرش میشود ... دستکاری اطلاعات جایگزین اندیشه و تامل بهعنوان ابزار اصلی سیاستگذاری میشود.» به همین ترتیب، کیسینجر پرسید که چگونه آگاهی میتواند در دنیای هوش مصنوعی تعریف شود، یعنی جایی که همه چیز به «دادههای ریاضی» تقلیل داده میشود. او میپرسید که مسوولیت در کجا قرار میگیرد؟
مورگنتا نیز در حمایت از فرد آگاه و بااراده در برابر اتوماتیسم [خودکاری] علم و فناوری موضع گرفت. او موضع خود را در اولین کتابی که در ایالات متحده منتشر کرد، یعنی «انسان علمی در برابر سیاست قدرت» بیان کرد که حملهای همهجانبه علیه ایمان به خِرد علمی بود که در آمریکای پساجنگ غالب بود. او اندکی بعد با انتشار کتاب «سیاست میان ملتها» به چهرهای عمومی تبدیل شد اما این همان کتاب اول بود که مورگنتا با غرولند میگفت که هرگز فهمیده نشده که کتابی پرشورتر بود؛ اظهارنامهای شخصی که به نظر میرسید وی آن را با تمام دلوجان نوشته است. او میگفت، راهحلها برای مشکلات زندگی - همانطور که بودند - فقط از طریق دولتمردان و دیپلماتهایی میآید که از هوش، تجربه و عقل خود استفاده میکردند. او نوشت: «این همواره فرد است که دست به عمل میزند». «معیارهای علمی» هیچ جایگزینی برای «ارزیابیهای سیاسی» نبود. آنچه معمولا عقلانیت نامیده میشد، اندیشه را کمارزش و ماهیت سیاست را غلط تصور میکند (که همواره و همهجا در مورد قدرت بود). مورگنتا میگفت: «سیاست باید از طریق عقل و خرد درک شود. بااینحال، در عقل و خرد نیست که الگوی خود را بیابد.» این بیشتر هنر بود تا علم و همچون کیسینجر - اما مدتها پیش از ظهور عصر اطلاعات - او انباشت «حقایق بیشتر» را ضرورتا بهعنوان یک تمرین عادتمآبانه مینگریست که شاید ارزش ماشینی شدن داشته باشد اما شایسته یک انسان زنده، در حال تنفس و به لحاظ اخلاقی آگاه نیست. «آگاهی از یک نظم متفاوتی نیاز است». منتقدان چنین افکاری را بهعنوان افکار «پیشاعلمی» به سخره گرفتند. گفته شده مورگنتا «روشی ژرمنی برای نگاه به مسائل» دارد که واقعا هم اشتباه نبود.
مورگنتا در گرگومیش کار خود، به استدلالهای اولین کتاب انگلیسی خود رجعت کرد. کتاب «علم: بنده یا استاد؟» در سال ۱۹۷۲ منتشر شد؛ هرچند بخشهایی از آن در دهه ۱۹۳۰ نوشته شده بود. این کتاب بهدرستی نسخهای در مجموعهای با عنوان «چشماندازهای اومانیسم» بود که به «رینهولد نیبور»، همرزم واقعگرایش هدیه کرده بود. هرکسی که اندک اطلاعی از اثر مورگنتا داشت هیچ تردیدی در مورد این مساله نداشت که او چگونه به پرسش در عنوان کتاب پاسخ میدهد. او نوشت: «ما انتظار همه چیز را از دانش داریم» اما «تکنولوژی بهعنوان دانشی کاربردی انسان را تهدید به نابودی میکند.» شکستن و فراتر رفتن از اصل شتاب علمیِ «مداخله بشری» و «اراده بشری» که به ما «دارو و گازهای سمی، ... انرژی هستهای و بمب هستهای» داده است، حسی از ارزش را میطلبد. مورگنتا نوشت: «آگاه بودن از خود، از سرنوشت خود در جهان، ویژگی خاص انسانی در وجود انسانی است.» یا چنانکه آرنت نوشت، «عصر مدرن، با رشد بیگانگیاش از جهان، موجب وضعیتی شده که انسان - هر جا که برود - فقط با خودش روبهرو میشود.»