بخش دویست و هفدهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
اما، مثل همیشه، «فرصتطلب» توصیفی کافی از کیسینجر نبود. تحسین او از ریگان واقعی بود بهویژه آنچه او بهعنوان «استعداد عجیب» ریگان برای جمعکردن مردم آمریکا در پس سیاستهایش میدید. ریگان یک سیاستمدار ارشد دموکرات بود بهگونهای که یک روشنفکر یهودی زاده آلمان هرگز نمیتوانست چنین باشد. همانطور که کیسینجر گفت، او فاقد توانایی سیاسی برای پیکربندیِ دیدگاهی بود که بتواند حمایت عمومی گستردهای را به دست آورد. «مهارتهای من تحلیل استراتژیک و دیپلماسی بود نه اساسا وظیفه سیاسی بسیج حوزههای انتخابیه مردمی.» هوش او، بذلهگوییاش و خودملامتگریاش برای سلایق لطیفی مانند گروه مطبوعاتی واشنگتن بود نه میلیونها آمریکایی که دیدگاههای خود را در صندوق رای ابراز میکردند. طنز عملکرد خوبی روی صحنه نمایش نداشت و یک حس خستهکننده تراژدی میتوانست با خوشبینی آفتابیِ «صبح در آمریکا» رقابت کند. کیسینجر میگفت، هیچ دولتمرد آمریکایی نمیتواند ارزشهای ملت را نادیده بگیرد. تعجبی ندارد که حتی سیاستمدار چیرهدست و قابلی مانند ریچارد نیکسون نتوانست از عهده کاری که ریگان انجام داده بود، برآید. او [نیکسون] بهعنوان یک واقعگرا همچون کیسینجر در مورد مسائلی مانند «ساختار صلح» به زبانی انتزاعی سخن میگفت نه زبانی که بتواند دل و جانها را با خود همراه سازد. کیسینجر نوشت، نیکسون برای مردم آمریکا «احتمالا بیش از اندازه اندیشمند و فردی فکری بود». او افزود: «ریگان درکی بسیار مطمئنتر از طرز کار روح آمریکایی داشت.» نیکسون احترام را برمیانگیزد و ریگان عشق را. فعالیت سیاسی ریگان، کیسینجر با اندکی تحسین و نه ترس میگفت درسهایی ارزشمند در مورد اینکه چگونه باید یک رهبر کارآمد در یک دموکراسی بود، به دست میدهد. نیکسون و کیسینجر بر مانورهای محرمانه، کانالهای دیپلماتیک رفت و برگشتی و تصمیمگیری بالابهپایین اتکا داشتند؛ همه اینها به طور گستردهای بهعنوان اموری غیردموکراتیک و غیرآمریکایی تقبیح میشدند، حتی از سوی کسانی که ممکن بود بپذیرند مخفیکاری برای موفقیت دیپلماسی کماهمیتتر از تولید سوسیس یا نوشتن قوانین نیست. ریگان که تا مغز استخوان ویلسونی بود، با زبانی ساده در مورد اهداف قابلفهم که آشکارا قابل دستیابی هستند سخن میگفت. او شاید کارکشتههای سیاست خارجی را به وحشت انداخته باشد، آنگاه که به نظر میرسید در آستانه دستیابی به توافقی با گورباچف برای ازمیانبردن تمام تسلیحات هستهای است اما نیتهای خوب او - هرچند گمراهکننده - برای همگان آشکار بود. نقایص فکریاش هر چه باشد اما او نشان داد که «حس جهتگیری و داشتن قدرت در اعتقادات و باورها، عناصر کلیدی رهبری است» نه ذهنی پیچیده یا «آی. کیو»ی بالا. میلیونها آمریکایی با ریگان همسطح بودند و هیچ یک از آنها او را به عدم نجابت متهم نکردند؛ هیچکس نیکسون را به داشتن آن توصیف نکرد. سبک و سیاق ریگان برای یک جامعه باز بسیار مناسبتر از سبک و سیاق نیکسون (یا کیسینجر) بود. یا اینطور به نظر میرسید.
در تحلیل پیچیده کیسینجر، آرمانگرایی الهامبرانگیزِ ریگان تا حدودی صادقانه بود و برای روابطعمومی و کسب حمایت مردمی هم خوب بود اما استتاری بود برای انحرافی که نیکسونی بود؛ به گفته کیسینجر، «بازنمایی زیرکانه استراتژیهای ژئوپلیتیکی دولتهای نیکسون و فورد که در لفاظیهای ویلسونی پوشانده شده بود». ریگان درگیر «یک رئالیسم تقریبا ماکیاولیستی» بود و به لحاظ استراتژیک به دنبال فروپاشی نظام شوروی و مخالفت با توسعهطلبی کمونیسم در اقصی نقاط جهان بود و به لحاظ تاکتیکی با روسها از طریق نشستهای متعدد سران بهخاطر صلح جهانی کار میکرد.