بخش دویست و چهاردهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
در حقیقت، آنها اندکی بیش از حد سادهلوح بودند و وقتی با دشواریها و پیچیدگیهای دلهرهآور و تنظیمات چندبعدی امور خارجی مواجه میشدند، سرگشته و حیران میماندند. آنها با هیچچیز جز با اتکا به احساسات میهندوستانه، اندیشه خود را با تمام وجود اجرا میکردند: تا زمانی که کشور از لحاظ نظامی قوی بود، چالشهای جهانی هم بزرگ بود. آنها با نداشتن سلیقه برای دیپلماسی خوشحال بودند که سرود ملی دربازیهای فوتبال میخوانند و پرچم را در چهارم جولای به اهتزاز درمیآورند و به هر کس که چنین نکند نگاه سوءظنآمیزی میکنند. «کشورم درست یا غلط» میزان یا مقیاس فلسفه آنها بود و آنچه بهعنوان نفوذ آنها در چارچوب حزب جمهوریخواه عیان شد، رشد یافت و افول کیسینجر این بود که یک خلأ فکری در میانِ ردههایی از جناح راست توسعه یافت که باید یکجورهایی پر میشد. درخواستهای بیحدوحصر برای بودجههای بیشتر نظامی میتواند بیشتر شود. این نومحافظهکاران بودند - که هرکدام روشنفکر بودند - که این مسوولیت را برعهده گرفتند و سیاستهای آمریکا هرگز همان نخواهد بود.
آنچه نومحافظهکاران میتوانستند ارائه دهند اما ناسیونالیست – پوپولیستها قادر به ارائه آن نبودند یک چشمانداز جهانی بود مبتنی بر چیزی بیش از قدرت نظامی صِرف. از نظر آنها، تلاش کیسینجر برای ثبات بینالمللی کاری احمقانه بود. تا زمانی که استبداد در جهان وجود دارد و قابلیت به چالش کشیدن دموکراسی آمریکایی را دارد، هیچ ثبات جهانی نمیتواند وجود داشته باشد. به همین دلیل بود که، برخلاف اصول واقعگرایی سیاسی، واشنگتن باید نگران سیاست داخلیِ دیگر کشورها باشد و اینکه چرا مسیر درست برای تعقیب دیکتاتوریهای روسیه، چین، کره شمالی، کوبا و عراق «تغییر رژیم» بود؛ هرچند تاکتیکهایی که دنبال میشد برای هر یک از آنها متفاوت بود. هر کار دیگری مماشات بود.
کیسینجر میگفت: «تمام سیاستهای جدی خارجی با حفظ توازن قدرت شروع میشود» اما نومحافظهکاران پاسخ دادند، سیاستهای توازن قدرت آمریکا را بهصورت دائم در برابر دشمنانش آسیبپذیر میسازد و دتانت هم یک «توهم» است. این باید با چیزی جایگزین میشد که آنها «مفهوم رو به جلوی منافع ملی» مینامیدند. پوپولیستها، بدون هیچ ایدهای فراتر از برتری نظامیِ فی نفسه، شاید در مورد نقش آمریکا در جهان اطمینان نداشته و حتی آماده عقبنشینی بهمحض پایان جنگ سرد نبودند اما در میان نومحافظهکاران هیچ تردیدی وجود نداشت. وظیفه دولت آمریکا همانا حفظ «هژمونی جهانی خیرخواهانه آمریکا» بود. ایالاتمتحده باید «حافظ نظام بینالمللی باشد». نومحافظهکاران با اطمینان اعلام کردند که «نومحافظهکاری، معقولترین راهنمای اساسی برای نقش آمریکا در جهان امروز» را فراهم کرد.
در مباحث مربوط به سیاست خارجی طی ربع آخر قرن بیستم، نومحافظهکاران مزیت فکری بر پوپولیستها و واقعگرایان داشتند زیرا میتوانستند به غرایز ویلسونی مردم آمریکا متوسل شوند. شلافلیها و کیسینجرها شاید در مورد برداشتشان از منافع ملی اختلافنظر داشتند اما در هر دو مورد، آنها اجازه نمیدادند که «اخلاقیات» جایی محوری در اندیشهشان اشغال کند؛ درحالیکه برای نومحافظهکاران، ارزشها پیش از هر چیز دیگری مطرح بود. آمریکا دارای یک رسالت تاریخی و اخلاقی برای گسترش دموکراسی در اقصی نقاط جهان است؛ کنار زدن دیکتاتوریها یک ضرورت اخلاقی بود (و نیز آنها «منافع ملی راستین» را هم افزودند). برای آنها «کشورم، درست یا غلط» مطرح نبود بلکه «کشورم به این دلیل که درست است» مطرح بود که به این معنا بود که «او» [منظور کشور است] میتواند غلط هم باشد. برخلاف پوپولیستها، وفاداری و تبعیت نومحافظهکاران نه بیچونوچرا بود و نه ایمان کورکورانه ملیگرایانه. آنها گله میکردند که واشنگتن چگونه میتواند نظارهگر باشد درحالیکه مردم بیگناه یا از سوی دولتهایشان یا از سوی گروههای رقیبی که برای قدرت میکوشند قتلعام میشوند؟ (که پوپولیستها به آن پاسخ میدادند: این نگرانی ما نیست و به ما مربوط نمیشود). حس نومحافظهکاران از خودشان نه از هویتشان بهعنوان آمریکایی که از اعتقادشان نشات میگرفت مبنیبر اینکه آنها به شدت موجودات اخلاقی هستند که مدافع یک سلوک رفتاری جهانشمول و متعالی هستند. برای آنها نیچه در مورد مشکلات تفکر اخلاقی هشداری نمیدهد. یکی از اعضایشان، چارلز کروتامر، به نفع آن چیزی استدلال میکند که وی «جهانگرایی دموکراتیک» مینامید که منظور وی از آن، این بود «یک سیاست خارجی که معرف منافع ملی باشد نه بهمثابه قدرت که بهعنوان ارزش». او میگفت «ارزش عالی» همان چیزی است که «جان اف. کندی» آن را «موفقیت آزادی» مینامید.
در این آرزو برای ایمن ساختن جهان برای دموکراسی، نو محافظهکاران در حال احیای زبان کهن وودرو ویلسون بودند که آن را زبانی «پیشرو» میانگاشتند. همچون او، نو محافظهکاران باور داشتند آنگاه که نیروهای ظلم و ستم فائق آمدند، دموکراسی موقعیت اولیه و بدیهی بشریت بود. آرزوی آزادی جهانشمول بود و آنها ادعا میکردند که پیشنهاد چیزی خلاف آن یعنی مداخله در شکلی از نژادپرستی که در آن تصور میشد مردمان سفیدپوست با میراث و تبار اروپایی از ظرفیت حفظ دموکراسی برخوردار هستند. وقتی اتحاد شوروی فروپاشید، آنها با اعتقادی بیش از «پیش نگری» اعلام کردند که «تهاجم روسیه فراتر از مرزهایش هم فرو خواهد پاشید». آنها در توصیف خود بهعنوان «ایدهآلیستهای ویلسونی» کاملا آسودهخاطر بودند، اما از یک نظر آنها از «پیشرو»شان متفاوت بودند و تفاوت هم مهم بود.