بخش دویستوهفتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
کیسینجر میگفت از ادعاهای اخلاقی سیاست خارجی غافل نیست اما استدلال میکرد که از طریق بحثهای پشت پرده و فشارها به دستاوردهای بیشتری میتوان دست یافت تا تقابلهای عمومی و تحقیرآمیز. «ما به شکل موفقیتآمیزی از نفوذمان برای ترفیع و ترویج حقوق بشر استفاده کردهایم. اما این کار را بیسروصدا انجام دادهایم.» حتی اگر منتقدان وی دلیلی برای تردید داشتند که یک واقعگرای سیاسی حامی پروپاقرصتری برای حقوق بشر در اتاقهای پشت پرده دیپلماسی است - کیسینجر اقرار کرد که او مشتاق بود در راهش شاهد «خطرات و معضلات» باشد - اما آنها هیچ پاسخ واقعی به نگرانیهایی که مطرح شده بود و پارادوکسهایی که او خاطرنشان کرده بود نداشتند جز باز تایید باورهای اخلاقیشان. همانطور که سناتور جکسون با اشتیاقی بیشتر از شواهد اعلام کرد، «یک سیاست خارجیِ اخلاقیِ مبتنی بر دفاع و ترویج حقوق بشر نمایانگر بهترین راه برای خدمت به منافع ملی آمریکاست». در نهایت، درگیری بر سر حقوق بشر بهاندازه درگیریهای روشنفکری سیاسی شده بود. سیاست خارجی، وابسته به جلب حمایت خارجی پیرامون موضوعات گسترده و جهتگیریهاست و سه گروه قدرتمند در مسیر اجرای دتانت و هر سیاست دیگری مبتنی بر اصول سیاست واقعگرایانه به شدت ایستادگی میکردند. آنها عبارت بودند از: چپهای لیبرال در میان دموکراتها، ناسیونالیست - پوپولیستهای درون حزب جمهوریخواه، گروه کوچکی از روشنفکران همفکر - نو محافظهکاران - که از حزب دموکرات به حزب جمهوریخواه نقلمکان کرده بودند. نو محافظهکاران در تعداد اندک بودند اما با قدرت ایدهها و مواضعشان در مباحث عمومی، بهتدریج نفوذ گستردهای بر سیاست خارجی آمریکا طی یک نسل وارد آوردند. (کیسینجر میگفت آنها «سختگیری فکری» را وارد مباحث کردند). گفتن اینکه کدامیک از این سه گروه بیشترین انزجار را از کیسینجر داشتند دشوار است. وقتی چپها به کیسینجر مینگریستند، در چهره او صورت فرصتطلبی سنگدل را میدیدند که آماده کشتن هزاران نفر برای پیشبرد کار خودش بود؛ مردی که صرفنظر از هزینههای انسانی به چیزی جز خودش علاقهمند نبود. او فردی «همه دشمن پندار»، دغلباز، خودکامه و متملق بود. ایدهها برایش اهمیت نداشت و اخلاق آخرین چیزی بود که به ذهنش خطور میکرد. یکی از تاثیرگذارترین منتقدان به نام «سیمور هرش» در سال ۱۹۸۳ نوشت که راضی نگهداشتن نیکسون مهمترین اولویت کیسینجر بود. یک مخالف کینهتوزتر به نام «کریستوفر هیچنز» اتهامی را مطرح کرد که در میان چپها بسیار معروف و آشنا بود: اینکه کیسینجر یک جنایتکار جنگی است؛ در جایی که سیاستهای مرگآفرین او هیچ هدفی نداشت جز پیشرفت شخصیاش، چه چیز دیگری میتوان در مورد او گفت؟ هیچنز «لایحه کیفرخواست»ی را مطرح کرد که کیسینجر را به جنایت در جاهایی مانند بنگلادش، شیلی، قبرس و تیمور شرقی متهم میکرد. هیچنز نوشت، با روابط بینالملل «بهمثابه چیزی رفتار میشود که مشروط به نیازهای خودش است». یکی از مدافعان کیسینجر یعنی زندگینامهنویس رسمی او با نام «نایل فرگوسن» استدلال کرده است که هر دولت پساجنگی قبل از دولت نیکسون - یعنی دولتهای ترومان، آیزنهاور، کندی و جانسون - «میتواند بهراحتی به جرائم جنگی یا جنایت علیه بشریت متهم شود». او خاطرنشان کرد که سیاستهای آیزنهاور در گواتمالا به مرگ حدود ۲۰۰ هزار نفر منجر شد. موجب مرگ شدن یا نادیدهگرفتنِ مرگِ، حتی بیگناهان، هزینه ابرقدرت شدن با نقشی جهانی است. بااینحال، بهاستثنای ترومن (بهخاطر تصمیمش در استفاده از بمب اتم علیه ژاپن)، هیچکس غیر از کیسینجر در جریان چپ بهعنوان جنایتکار جنگی یا چیزی در این اِشِل قرار نمیگرفت. جان فوستر دالاس و دین راسک هم در این زمره نبودند. فرگوسن در عجب است که چرا متهمکنندگان کیسینجر او را ذیل «استاندارد دوگانه» قرار میدهند؟
بااینحال، چپها چیزی بهعنوان استاندارد دوگانه نمیدیدند. کیسینجر - تنها در میان سیاستگذاران پساجنگ - متهم به تصمیمگیری از روی نفع شخصی و نه نگرانیهای ملی و جهانی بوده است. به گفته منتقدانش، او «به هیچچیز باور نداشت» هرچند درست این است که بگوییم آنچه او به آن باور داشت همانا ابزارهای اثردار علیه اهداف بود، یکجور اخلاق عملی و موقعیتگرایانه که نافی سختگیریهای اخلاقی چپ بود. آنچه او به آن باور نداشت اعتقاد به مطلق بودنها بود.