بخش صد و سی و نهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
تحقق برابری در آزادی یک آرمان یا ایدهآل غیرسیاسی جدا از دولت و حتی - در صورت لزوم - جدا از قرارداد اجتماعی بود. مورگنتا به آمریکاییها بهعنوان «فراریان از سیاست» اشاره میکرد. اکنون، برای اولین بار، آنها با گریزناپذیری قدرت روبهرو شدند؛ قدرتی در قالب ثروتی عظیم. با این حال، سوءظن عمومی به دولت آنها را برای پرداختن به این توهین جدید به ایدهآل و هدف ملیشان نامجهز ساخت. مورگنتا میگفت: «ظهور خود به خودی تمرکز قدرت خصوصی باعث شد ایالاتمتحده به لحاظ فکری و سیاسی آمادگی نداشته باشد. این باعث شد که کشور با معمایی روبهرو شود که ذاتی تمام وضعیتهای سیاسی و در واقع ذاتی تجربه انسانی است.» دیگر نمیتوان از «مشکل قدرت» و «چگونگی استفاده از آن» گریخت یا آن را نادیده گرفت. چنین است تاریخ انسانی.
قشربندی اجتماعی واکنشی عمومیتر از آنچه که آمریکاییها بهطور سنتی با آن احساس آسودگی میکردند را ضروری ساخت که به همین ترتیب، پایان انزوای جغرافیایی ایالاتمتحده را وارد تقابل با بقیه جهان کرد که رفتار سنتی سیاست خارجی آمریکا را منسوخ کرد. در زمان جنگ جهانی اول، «بحران هدف آمریکا در خارج در دسترس بود» و همچون داخل، این کشور باید تلاش میکرد تا مفهومی از قدرت بیابد تا با نقش جدیدش در جهان مناسب و سازگار باشد. اولین پاسخ یا واکنش - امپریالیسم، تسخیر مردمانی مطیع مانند فیلیپینیها - چیزی بیش از مرحلهای گذرا نبود که کاملا مغایر با ایدهآل برابری در آزادی بود و بنابراین «یک شرمساری غیرقابل اجتناب بود تا دستیابی به یک هدف ملی.» دو واکنش یا پاسخ دیگر، که ریشهای عمیق در اخلاقیات آمریکایی داشت، یک تاثیر ماندگارتر داشت. این وودرو ویلسون بود که با اولین پاسخها مواجه شد. او به جای انقیادسازی و ضمیمهسازی که برخلاف ایدهآل آمریکایی بود، بر مداخله به نمایندگی از آزادی و دموکراسی اصرار داشت. جنگ جهانی اول و جامعه ملل ابزارهای او برای انجام این هدف بودند، که در ذهن او به چیزی کمتر از پایان سیاست قدرت و بازآفرینی جهان در تصویر آمریکایی لیبرالیسم ضد سیاسی منجر نشد. اما با تاسف دریافت که جهان برای جنگ صلیبی اخلاقی او آماده نبود. ویلسونیسم تقریبا به همان سرعتی که آغاز شد فروریخت. ویلسون «هدف آمریکایی را تا آسمانها بالا برده بود» اما «نمیتوانست آن را از تجربه جهان جدا کند.» مورگنتا میگفت، بیشتر کشورها «آشکارا برای نظام دموکراتیک پس از آمریکا مناسب نیستند.»
با این حال، ویلسونیسم به جای مرگ در طول قرن بیستم بارها و بارها ظاهر شد زیرا با بخشی اساسی از آگاهی یا وجدان آمریکاییها سخن میگفت. ویلسونیسم به پرسش جایگاه ملت در جهان با این ادعا پاسخ داد که ایالاتمتحده موظف به بسط ارزشهای خود در سراسر جهان است. مورگنتا پیش از تلاشهای گمراهانه در مورد جنگ ویتنام و مداخله دوم در عراق مینوشت اما در طرح اینکه ویلسونیسم مولفهای ماندگار در ذهن آمریکایی بود، برای او کافی بود که به تداوم آرمانهای اتوپیایی ویلسونی در کلمات و تعابیر فرانکلین دی روزولت اندکی پیش از مرگش در سال ۱۹۴۵ اشاره کند. روزولت، با فرو رفتن در حلولی ویلسونی، به کنگره گفت که کنفرانس یالتا «نشاندهنده پایان سیستم اقدام یکجانبه و ائتلافهای فراگیر و حوزههای نفوذ و توازن قدرت است.» روزولت همچنین امیدوار به پایان لیبرالی تاریخ بود. اتحاد شوروی نشان داد که او به اندازه اسلافش در اشتباه بود. پاسخ دیگر، واکنش به غره شدن اخلاقی بیش از حد ویلسون، انزواطلبی بود. اگر ایالاتمتحده نتواند جهان را تغییر دهد، از آن عقب مینشیند. انزواطلبی خو و عادت غالب در این کشور در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ بود و در دهه ۱۹۵۰ وقتی بالا کشیدن پلهای متحرک [raise the drawbridges] برای جلوگیری از آلودگی خارجی کافی نبود، این انزواطلبی ذیل نام «مک کارتیسم» قالب تلخ تری به خود گرفت؛ ایالاتمتحده باید در درون خود و برای حفظ فضیلتها، بدعتگذارانی مییافت. برای بسیاری از آمریکاییها، انزواطلبی پالایشگر مک کارتی از ترسهایشان در مورد ملتی سخن میگفت که او را در معرض خطر از سوی دشمنان درونی و بیرونی میدیدند. مورگنتا اظهار کرد در سال ۱۹۵۴، ۵۰ درصد از مردم سناتور را تایید و ۲۹ درصد آن را رد کردند درحالیکه ۲۱ درصد هیچ نظری نداشتند. چنانکه عادت او بود، مورگنتا از یک قیاس آشنا استفاده کرد: «در حقیقت، به اندازهای که مردم آلمان قربانی هیتلر شدند، مردم آمریکا قربانی مککارتی نشدند؛ هر دو بدون هیچ واهمهای اغواگران خود را دنبال کردند.»
مورگنتا میگفت انزواطلبی حتی در قالب تلخ «مککارتیگریاش» یک انحراف موقت نبود. مانند ویلسونیسم، این انزواطلبی تجلی جدی ایدهآل آمریکایی بود؛ این ایدهآل در این مورد عبارت بود از امید به بازگشت به تصویری از ایالاتمتحده به مثابه شهری بر روی تپه، مدلی برای دنباله روی از سوی دیگر کشورها البته در صورتی که بخواهند و آن را برگزینند، اما نه یک انگیزه سیاسی که به شکل پرخاشگرانهای در صحنه بینالمللی دنبال میشود. «انزواطلبان خودشان را به مثابه قهرمانان هدف آمریکا در برابر ویرانیطلبان آمریکایی ظاهر میساختند» و آنها هرگز از اعمال نفوذ بر سیاست خارجی با ایدهآل آرمانگرایانه خود دست نکشیدند. اما همچون ویلسونیسم، انزواطلبی زمانی برافتاد که مجبور شد با خطراتی در دنیای واقعی دست و پنجه نرم کند: پیش از جنگ جهانی دوم از تجاوز فاشیستی و پس از جنگ جهانی دوم از امپریالیسم شوروی. نه صلیبیون ویلسونی و نه عقبنشینیگرایان انزواطلب راهحلی برای جایگاه جدید آمریکا در جهان ارائه نمیدادند. بنابراین، برای استفاده سیاستگذاران آمریکایی چه چیزی باقی میماند؟ برای یک دوره کوتاه، به نظر میرسید که ایالاتمتحده پاسخ را یافته باشد.